مجموعه داستان اپیزودیک «عزاداران بیل» نوشتهی «گوهر مراد»، یا همان عالیجناب «غلامحسین ساعدی» بزرگ است. مکان و شخصیتهای ثابت داستانها، قصه اول تا قصهی هشتم را بهم متصل کرده است. مرگ خط اصلی روایت و مثل شبحی سیاه بر فراز هر داستانی سایه انداخته است. مفاهیم دیگری مانند خرافهپرستی، سیاهی و تباهی، جهل و نادانی حول محور مرگ حتمی وجود یافتهاند.
این مجموعه در ژانر رئالیسم جادویی است. جادو در این داستانها چنان ملایم و تنیده در بافت واقعیت است که گاهی تشیخیص وهم از واقعیت امری شاق میشود. جهانی که «ساعدی» خلق کرده است جهانیست جاندار و تپنده! جهانی که حیوانات آن هم وجودی متفاوت دارند، ساعدی توجهی ویژه به حیوانات در این کتاب دارد. آنها را در سطحی همتراز با شخصیتهای انسانی قرار داده و گاهی در ذات از آنان نیز فراتر نشان میدهد. فضاها و عناصر طبیعت مثل باد، خورشید، ماه که از پارگی ابر بیرون زده است، چنان زندهاند و کنشگر که همسطح شخصیتهای ذیشعور و حتی گویاتر از انسانها هستند. اشیاء نقشی بالاتر از وجودشان دارند؛ چنانکه انگار دارای قوهتعقلی بالاتر از این مردم هستند. و مرگ، حادثهای گریزناپذیر با حتمیتی سرد و تاریک همهجا رخنه کرده و وجودش را پرقدرت نشان میدهد. مرگی که در این مجموعه وجود دارد به طرز مضحکی برای اهالی بَیَل عادی شده است. مثل جهل، مثل خرافه و راهگشاییهای غیرعقلانی و نبود تفکر عقلانی در حل هر مسئله و مشکلی که پیش میآید.
مردم بیل، انسانهایی سطحی، جبرگرا، مستاصل و بدون قوه تعقل هستند که از هر انسان بالغی توقع میرود. هر چه پیش آید یا نیاید را به قدرتی فراطبیعی نسبت میدهند. برای راهگشایی و گرهگشایی دست به دامان خرافه و سنت و عقاید پوسیده میشوند. خود و قدرت خود را نمیبینند و مثل از سر وا کردن هر مسئولیت، همهچیز را به ماورالطبیعه میسپارند. تنها یک عقل سلیمتر از سایرین وجود دارد، آن شخصیتی به نام «اسلام» است که این مردم او را نیز در پایان مجموعه از خود میرانند و در منجلاب تباهی و سیاهی بدون مانع سستی مانند اسلام درمیغلتند.
ترس و هولوولایی از انسان و زندگی پست انسانی در این مجموعه دیده میشود. آدم را از آدمبودن میترساند. آدم را از زندگی در این فضای وهمآلود و سیاه، که هر دم امکان سقوط در گودال و چاه تباهی است میترساند.
طنز سیاه در این مجموعه قدرتمند است. موقعیتهای طنز، تصویری زهرخنددار به مخاطب میدهد چنان که از درد و خنده، از خندهی زهرآمیخته به خود میپیچی و اشک بر دیدگانت میخشکد، یا در خود فرو میریزی از آدمبودنی این چنینی در بین آدمیان بدتر از خود.
مفهوم استحالهی انسان در این مجموعه نمودی آشکار دارد. مش حسن که به گاو و موسرخه که به هیولایی عجیب و ترسناک تبدیل میشود. این انسان این انسانی که ناگهان فرو میریزد، میتواند تبدیل به هر چیزی شود. انسانی ترسناک و ترسزا!
این جهان خلق شده توسط «ساعدی» تصویری از جهان بزرگتری است که کوچک شده و زیر ذرهبین قرار گرفته است. با انسانهایی که مرگ بر وجودشان سایه انداخته و منتظر است…
.
.
.
خرید کتاب عزادارن بیل از اینجا
قسمتی از قصه ششم از مجموعه داستان «عزادارن بَیَل» را بخوانید:
«نزدیک بَیَل که رسیدند، شب از نصفه گذشته بود. ننهفاطمه و ننهخانوم با دو تا فانوس روشن آمده نشسته بودند کنار باغ اربابی. هوا سرد بود و ماه رفته بود طرف مغرب. اسلام دهنهی اسب را گرفته بود و میکشید. مردها همه پای پیاده میآمدند و هنوهونکنان گاری را به جلو هل میدادند. صندوق توی گاری بود. ننهخانوم و ننهفاطمه که بیرون ده نشسته بودند، بلند شدند و نزدیک آمدند. اسلام گاری را نگه داشت و مردها دست کشیدند و نفسنفسزنان جلو آمدند.
ننهخانوم گفت: «این چیه مشداسلام؟»
اسلام گفت: «این… این یه امامزادهس، یه امامزادهس.»
ننهفاطمه گفت: «چی؟ امامزاده؟»
اسلام گفت: «آره، این ضریحه، یه آقاس، یه امامزادهس.»
ننهخانوم با عجله رفت و فانوس را گرفت بالا و باتعجب صندوق را نگاه کرد و زد به سینه و گفت: «یا غریبالغربا، یا امام زمان!»
ننهفاطمه گفت: «السلامعلیک یا محمد یاحضرت یا فاطمه یاعلی.»
اسلام گفت: «السلام علیک یا ثارالله.»
کدخدا گفت: «السلامعلیک یا امام الغربا.»
مردها نزدیکتر شدند و دور گاری حلقه زدند. پیرزنها نشستند روبروی گاری. اسلام رفت بالای گاری و صندوق را بوسید و گریه کرد. مردها و زنها گریه کردند. اسلام با صدای بلند نوحه خواند. مردها بلند شدند و سینه زدند و نوحه خواندند. مشدی صفر از خواب بیدار شد و سرش را از سوراخ وسط بام آورد بالا و نگاه کرد. بیلیها را دید که از خانه بیرون آمدهاند و به طرف بیرون ده راه افتادهاند…»
.
.
.
پ.ن: اگر این کتاب را خواندهاید لطفا نظرتان را بنویسید. 🙂
کپی از متن با ذکر منبع مجاز است.
ممنون که خواندید. :))