همیشه بیوگرافی آدمهای معروف قابلتوجه و خواندنی است. اینکه چطور زندگی میکنند، چطور رفتار میکنند و چه عادتهایی دارند، اهمیت دارد. مهم طرز نگاهشان به دنیای اطرافشان و تعامل با دیگران است. اینکه چطور درباره هر چیزی یا کسی فکر میکنند مهم است.
«چارلز بوکفسکی» در کتاب «ساندویچ ژامبون» دربارهی خودش نوشته است. کتاب در قالب رمان است و شخصیت اصلی آن خود نویسنده. در واقع این رمان اتوبیوگرافی است. مانند ناتور دشت سلینجر که دوران نوجوانی و بلوغ خودش را به داستان در آورده است بوکفسکی نیز در این در جسم شخصیتی به نام هنری چیناکسی خودش را روایت می کند. نویسنده این کتاب را به تمام پدرها تقدیم کرده است و دلیلش را بعد از خواندن کتاب خواهید فهمید.
اگر کتابی از چارلز بوکفسکی نخوانده اید بهتر است از این کتاب برای آشنایی با او شروع کنید.
چارلز بوکفسکی با سبک منحصر به فرد خود جذبتان خواهد کرد و مطمئنم به سراغ کتاب های دیگر او نیز خواهید رفت. مانند دیگر کتابهایش سرشار از طنز است، اما طنزی که همیشه غمی عمیق و تلخ را پشت لبخندت جا میگذارد. هرچند اگر به دنبال کتاب طنز می گردید پیشنهاد بهتر کتاب های دیگرش است.
اسم کتاب هم نوعی تعلیق کشنده دارد که چرا ساندویچ ژامبون! شاید به دلیل اینکه شخصیت داستان خودش را ژامبونی تصور میکند که بین پدر و مادر که دو لایه نان ساندویچ هستند گیر افتاده و سعی میکند خواستهها و آرزوهایی که برایش دارند را برآورده کند و در تنگنای این ساندویچ خانوادگی تقلا میکند.
قسمتهای زیبایی از رمان «ساندویچ ژامبون چارلز بوکفسکی» به انتخاب کافه بوک
«اغلب از پدرم بابت بیرون رفتن با فرنک کمی کتک می خوردم، اما فهمیدم که من به هر حال سهمیه کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی که دوست دارم انجام بدهم.
هرکسی می توانست خوب باشد، اینکه جرئت نمی خواست!
خیلی خب خدا، فرض می کنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار داده ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل ترین امتحان ها یعنی پدر و مادر و جوش هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم… کشیش به ما گفت که هیچ وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته ای، پس من ازت می خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!
نمی شد به آدم ها اعتماد کرد. هر طور حساب می کردی باز آدم ها ارزش اعتماد کردن نداشتند.
در کتابخانه راه می رفتم و کتاب ها را نگاه می کردم. یکی یکی از قفسه در می آوردم. همه شان احمقانه و بی روح بودند. صفحه ها پر از کلمات بودند ولی چیزی برای گفتن وجود نداشت. اگر هم حرفی داشتند، آنقدر کش می دادند که وقتی به آن حرف می رسیدی دیگر حسابی از حوصله افتاده بودی.»