«وقتی تمام شد، شاه و ملازمانش غش غش زدند زیر خنده»
مجموعه داستان «چاقوی شکاری» اثر «هاروکی موراکامی» ترجمه «مهدی غبرائی»
تهوع 1979
فرهنگ عامه ای برای نسل من: ماقبل تاریخ مرحلهی متاخر سرمایه داری
چاقوی شکاری
آینه
داستان «عمه فقیر»
خور هنلی
روز تولد
داستان اول «تهوع 1979» داستانی مردی است که خارج از قوانین اخلاقی و عرف جامعه رفتار میکند و از این کارش پشیمان نیست. این مرد با زنها و معشوقههای دوستانش رابطهای پنهانی دارد و زندگیاش سالهای به همین روال پیش میرود. او پارتنر دائمی ندارد، بلکه با همهی زنهای دوستانش روی هم میریزد و لذت میبرد و در عین حال همیشه تنهاست.
این مرد در یک دوره چهل روزهی مشخص دچار تهوع های بی دلیل از لحاظ پزشکی می شود از چهار ژوئن 1979 تا چهارده ژوئیه 1979.
راوی داستان نویسنده است. داستان به بازگویی خاطره میماند که نویسنده با ملاقات با این دوست که به سبب علاقه مشترکشان به موسیقی جاز، هر از چند مدت یکدیگر میببیند، صورت می گیرد. مرد ماجرا را برای او تعریف میکند. و ما به احساسات و انقلاب دورنی او پی می بریم.
«چند سالی از من جوانتر بود اما هر دوی ما در گردآوری مجموعهی قدیمی صفحههای 33 دور جاز اشتراک نظر داشتیم. چیز دیگری که دوست داشت، روی هم ریختن با دوست دخترها و زنهای دوستانش بود. ظرف سالها، تعداد زیادی از این ماجراها داشت و اغلب سر مرا با این داستانها میخورد. حتی چندبار که دوستهایش برای خرید آبجو یا دوش گرفتن میرفتند، دست به این کار زده بود.
میگفت:« تند و تند، لباس به تن، این کار را میکنی. در حال عادی این کار میتواند هی کش بیاید، درست؟ پس هر چند وقت یکبار میشود دقیقا عکسش رفتار کرد. این جوری دورنمای کامل تازهای به آدم میدهد. تفریح دارد.»
داستان که به پایان میرسد ما با زندگی مردی آشنا میشویم که تهوع مداوم دارد و هر روز بالا میآورد و تلفنهایی همراه با تهوع آزارش میدهند. از روابطش آگاه میشویم و هر چیزی که ممکن است کمک کند به نتیجهای در مورد این تهوع به دست آوریم. اما هیچ دلیل موجه یا عقلانی و پزشکی در کار نیست. این تهوع ها همراه است با تلفنهای مشکوک که فقط اسم مرد را میگوید و قطع می کند.
موراکامی سعی دارد بگوید تهوع یک نماد است و زنگ تلفن زنگ هشداری برای تنبیه مرد که توسط خود او در ناخودآگاهش طراحی شده است. به سبب کارهایی غیر اخلاقی و خلاق عرف و دوستی که با دوستانش دارد و داشته است.هر چند می گوید از این کارها پشیمان نیست و اما در درون خود چیزی دیگری می گوید.
گفتم: « با این حال باید قبول کنی که تخصص تو در رابطه داشتن با زنهای دوستانت چندان هم عادی نیست»
«پس چیزی که به من میگویی آقای موراکامی این است که احساس گناه، احساسی که خودم از آن بیخبرم شاید شکل تهوع را به خودش گرفته، یا وادارم کرده چیزهایی را بشنوم که وجود خارجی نداشته؟»
…
* داستان دوم مجموعه «چاقوی شکاری» با اسم طولانی «فرهنگ عامه برای نسل من …»
این داستان هم، مانند دیگری راوی نویسنده است. از دوران نوجوانی و دبیرستان شروع میکند خصوصیات آن زمان و تاثیرش روی جوانها و نوجوانها، رفتارهایشان را میگوید و بعد به دانشگاه میرسد و از دهه ی شصت میلادی در دانشگاه می گوید. سه دوره از زندگی خود را بیان می کند.
« در 1949 به دنیا آمدم، در 1961 وارد دبیرستان شدم و در 1967 به دانشگاه راه یافتم. و به روز تولد بیست سالگی که سال ها در انتظارش بودم-ورودم به دنیای بزرگسالان- در اوج درگیریهای پرشور و شوق جنبش دانشجویی رسیدم. به گمانم همین کفایت میکند که خودم را از جوانان دههی شصت میلادی بدانم. پس به این مرحله رسیده بودم، به گیر و دار آسیب پذیرترین و ناپختهترین و در عین حال گرانبهاترین دورهی زندگی و در فضای این دههی «دَم غنیمت است» در اوج افسارگسیختگی همهچیز نفس میکشیدم. درهایی بود که ناچار بودیم درست جلو خودمان به آنها لگد بکوبیم و بهتر است باور کنید که میکوبیدیم! جیم موریسن، بیتلها و باب دیلن روی صفحههای آهنگ برای زندگی ما با تمام قوا فریاد میکشیدند…» (ص25)
یکی از مسائل پسران جوان، رابطه با جنس مخالف است. موراکامی در این داستان به این موضوع نیز پرداخته است و مسئله بکارت را پیش کشیده است.
«بگذارید کمی از دخترهای آن زمان برایتان بگویم. و از ما پسرها که تازه شاشمان کف کرده بود و روابط بیمهار و شادمانه و غمانگیزی که داشتیم. این یکی از دورنمایههایم در اینجاست.
مثلا بکارت را در نظر بگیرید- واژهای که به دلیلی مرموز همیشه مرا یاد کشتزاری در یک بعد از ظهر قشنگ آفتابی تابستان میاندازد. در دههی شصت بکارت معضل بزرگتری از امروز بود…»(ص27)
در ادامه بحث دخترها و بکارت، شخصیتی را وارد داستان میکند که مورد توجهاش واقع شده است و بکارت تاثیر مستقیم و غمانگیز و ماندگاری بر زندگیاش میگذارد که تا سالها نمی تواند از زیر بار آن فرار کند.
این پسر از آن بینظیرهایی است که هر کلاسی یکی دارد و کمتر خانوادهای مانند او. درسخوان، مودب و تمیز و مبادی آداب. از آن پسرهایی که از هر لحاظ ستارهاند: نمرههای خوب، ورزشکاری خوب، صدای صاف قشنگ، خوانندهای شایسته و رهبری طبیعی. همه چیز سر جای خودش بی عیب و نقص.
تا اینکه موراکامی بعد از سال ها، درست زمانی که مرد میانسالی شدهاند، در سفر، در رستورانی در لوکای ایتالیا به آن پسرِ مرد شده برمیخورد و وارد گفتگو از آن سالهای نوجوانی و جوانی میشوند و مرد، زندگی اش را از درون باز گو میکند که اصلا شبیه پوستهی بیرونی زندگیاش؛ چیزی که مردم و دوستانش میدیدند، نبوده است.
بنا کرد به گفتن:«همیشه خیال میکردم آدم کسل کنندهای هستم. از آن قماش آدمها نبودم که خودم را از قید و بند خلاص کنم و خوش بگذارنم. انگار همیشه مرزی دور و برم حس میکردم و با تمام قوا میکوشیدم یک قدم آنورتر از خط نگذارم. انگار تو یک بزرگراه خوش ساخت میرفتم و علائمی در آن بود که خروجی را نشانم میداد و هشدار میداد پیچی در پیش است که نباید از آن بروم. با خودم میگفتم، رهنمودها را دنبال کن تا زندگی به خیر بگذرد. مردم تحسینم میکردند که از مقررات پیروی میکنم و بچه که بودم مطمئن بودم همه مثل من رفتار میکنند. اما خیلی زود فهمیدم موضوع این نیست.»
از روابطش با تنها دوست دخترش که باب خودش بوده میگوید و روی مسئلهی بکارت که دختر اصرار دارد تا قبل از ازدواج نباید این مرز را شکست. و عواقب این پس زدنها در روح و روان پسر آثار ناخوشایندی میگذارد که هیچ وقت نمی تواند از دست آنها رها شود.
تمرکز این داستان روی جنبه روانشناسانهی قضیه است. کاری به دین و مذهب و عرف ندارد. موراکامی بیطرفانه این مسئله را مورد توجه قرار داده و سعی در نشان دادن محاسن و معایب این تفکرات را دارد، که خواننده خود، به قضاوت بنشیند.
…
«خب به نظرم منظورش این بود که تا زمان ازدواج باکره بماند و بعد که ازدواج کرد دیگر دلیلی برای باکرگی نیست، در این صورت دیگر از رابطه با تو خیالیاش نیست. تلویحا میگفت تا آن وقت صبر کنی.»
«گمانم همین باشد. این تنها چیزی است که به فکرم میرسد.»
«این طرز فکر منحصر به فرد است. منطقی هم هست.»
لبخند ملایمی روی لبهایش بازی کرد.«حق با توست. منطقی است.»
«باکره ازدواج میکند و در حالی که زن دیگری است، چشمش دنبال یکی دیگر است. مثل رمانهای کلاسیک فرانسوی است. منهای مجالس رقص بالماسکه یا مستخدمههایی که دور و بر آدم بپلکد.»
…»(ص43)
و
داستان چاقوی شکاری که نام مجموعه را هم یدک میکشد:
همین اول بگویم توی این داستان خیلی دنبال چاقوی شکاری نگردید. به چاقوی شکاری در پایان داستان یک اشاره کوتاه می شود که کارکردی متفاوت با ماهیتش دارد. برای شکار نیست اما چاقوی شکاری است. همه چیز را می تواند برش بزند، در محیطی متضاد با فضای خشن شکار. این قسمت از داستان کل معنای داستان بیان می کند و هدف و نتیجه گیری ماهرانه و زیبایی است.
گفتم:«چاقوی محشری است.»
جوان گفت:« دست ساز است. خیلی هم گران.»
مثل او چاقو را به طرف ماه نشانه رفتم و به آن زل زدم. در نور شبیه ساقهی مهیبی بود که از خاک سر برداشته باشد. چیزی که به هیچی و زیادهروی ارتباط داشت.
باز پافشاری کرد.«چندتا چیز دیگر را هم ببر.»
هر چه را که دستم میرسید دریدم. نارگیلی که روی زمین افتاده بود، برگهای عظیم گیاهی گرمسیری، صورت غذایی که در ورودی بار آویخته بود. حتی دو تکه چوب آب آورده را دو نیم کردم. وقتی دیگر چیزی برای بریدن پیدا نکردم، مثل این که بخواهم حرکات تای چی را انجام دهم آهسته و سنجیده حرکت کردم و در سکوت هوای شبانه را قاچ زدم. هیچ چیز سر راهم نماند. شب ژرف بود و زمان انعطافپذیر. نور بدر ماه فقط به آن ژرفا و آن انعطافپذیری میافزود…» (ص71)
در ادامه:
«چاقوی تیزی به نرمهی سرم فرو رفته، همانجا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمیآید، یا رویم سنگینی نمیکند-فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستادهام و چنان به این صحنه نگاه میکنم که انگار برای کسی دیگر اتفاق افتاده. میخواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمیداند چاقو توی کلهام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیارم، اما دستم بهش نمیرسد. چیز عجیبی است. میتوانم به خودم چاقو بزنم، اما نمیتوانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا میکند به محو شدن. من هم شروع میکنم به محو شدن. فقط چاقو سر جایش هست-تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل. رویای من اینجوری است.»
این داستان مرد جوانی است که همراه مادر پیرش در جزیرهای توریستی روی صندلی چرخدارش وقت میگذارند. مینشیند یا میگذارند یک گوشه ساحل و او بدون حرف و حرکتی ساعتها آنجا روی صندلی چرخدارش، زل میزند به دریا و موج ها و شناگران و تک و توک.
در این داستان هم موراکامی راوی داستان است که همراه با همسرش در اتاقی در همسایگی این مرد و مادرش تعطیلات را میگذرانند. از زندگی خودش هیچ نمیگوید فقط زمان جاری را روایت میکند که شامل شنا کردنش از ساحل تا دو تا بلم که در جزیره ای در نزدیکی هاست. با هر آن چه میبیند مثل دو هواپیمای جنگی آمریکایی که در آسمان بالای سرشان میروند و میآیند. زن بیش از اندازه چاق آمریکایی که شناکنان خودش را به بلمها رسانده و حمام آفتاب میگیرد و کمی از زندگی شکست خوردهی او از زبان خود زن روایت میکند.
اما مورد توجه اصلی راوی، پسر جوان آمریکایی روی صندلی چرخدار و مادرش هست که در سکوتی سرد در کنار هم روزها را شب میکنند. این پسر جوان در شبی که بیخوابی به سرش زده است با راوی درِ دل وا میکند و میگوید که چطور از چرخه تولید و نظام سرمایهداری و فعالیتهای معمول یک مرد جوان پس زده شده است و نیمی از خانوادهی ثروتمندش کار میکنند و شرکتهای خانوادگیشان را میگردانند، تا نیمی دیگر که مانند او قادر به هیچ کاری نیستند به تفریح بروند و به جای آنها خوش بگذرانند. اما این طور که فکر میکنند نیست و توازن زندگی بهم ریخته است.
بی صدا خندید و گفت:«خانواده چیز عجیبی است. خانواده باید طبق اصول خود زندگی کند و گرنه نظم به هم میخورد. از این لحاظ، پاهای بیخاصیت من یک جور پرچم است که خانوادهام دورش دفیله میروند. پاهای بیجانم محوری است که همه چیز دورش میچرخد.»
این سه داستان اول کتاب «چاقوی شکاری هاروکی موراکامی» داستان تنهایی، شکست و پوچی زندگی است. یک یک شخصیتهای هر کدام از داستانها دچار این دردهای مدرن هستند و از این بابت آگاهانه یا ناآگاهانه رنج می برند.
موراکامی هیچ چیز را مستقیم و صاف و پوست کنده نمیگذارد کف دست خواننده. موراکامی تصویر میدهد،طرح میزند یا سرنخ می دهد. همه چیز را نشان میدهد. قضاوت نمیکند، شعار نمیدهد. اما به غایت تاثیرگذار و ماندگار بیان میکند. طوری که همذات پنداری و همدردی با شخصیتها، با خواندن داستانهای او، اولین احساسی است که به خواننده دست میدهد.
عمیق بودن و در عمق چرخیدن در معنای کلمات و فلسفه ی زندگی و چند لایه بودن وجه مشخصه داستان هاست.
*در مورد چهار داستان دیگر این مجموعه، به دلیل طویل نشدن متن، در نوشتار دیگری خواهم نوشت.
*کپی با ذکر منبع و نام نویسنده یادداشت مجاز است.
(افروز جهاندیده)
Pingback: مضحکهی دنیا و تنهایی بزرگ آدمها | نوشتههای یک نفر