«ظلمت» عنوان رمانی از «داوود حسنآقایی کشکولی» است؛ رمان بسیار پرکشش و قصهگویی در زمینهای از زندگی عشایر و ایل قشقایی.
ظلمت، روایت کشف راز زنی است که او را دیوانه میدانند، زیرا با تنهایی و طبیعت سخت و کوهستان و بیابان خو گرفته است و خیال ندارد به انسانی مجال نزدیکشدن به خود و دورنیاتش را بدهد. ظلمت، زنی است که سربهکوه گذاشته است و مردم عشایر و ساکن کوهپایه، هر کدام در ظنّ خود روایتی برای او ساختهاند: مردم به بیان ملای اوبا (گروه ایلی) او را دیوانه، همدم با اجنه و خودِ آل میدانند که جگر زنان زائو را میخورد. به زعم آنان، ظلمت میتواند پیشگویی کند، کسی را نابینا، ناقصالعضو یا دیوانه (همانند خود) بکند. این روایتهاست که زندگی این پیرزن و عجوزه را مرموز و اسرارآمیز جلوه میدهد. تا اینکه روزی … .
ماجرا را اسپویل نمیکنم تا شما را دعوت کنم به مطالعۀ رمانی خواندنی!
حسنآقایی در وهلۀ اول، قصهگوی خوبی است؛ شگردهای قصهگویی را میداند و بهخوبی مخاطب را با فرازوفرود و تعلیقها به دنبال خود میکشاند تا کلمۀ آخر. چنانکه خوانندۀ کتاب تا صفحات آخر را نخواند، امکان پیشبینی ندارد یا اگر پیشبینی کند درست از آب درنمیآید.
زبان و نثر داستان، بسیار متین، رسا و شستهورفته است. نثری قوی و بدون دستانداز دارد و بهراحتی و روان میتوان خواند و فهمید و درک کرد. استفاده از واژگان و اصطلاحات زبان ترکی قشقایی نثر را برای هر ترکزبانی شیرین و برای غیرترکزبان آموزنده کرده است.
مضمون و درونمایه برای هر قصهای حکم لایۀ دوم دارد. ارتباط و متصلکردن این دو سطح از داستان کار هر دستبهقلمی نیست. ارتباط باید همهجانبه و منطقی باشد تا داستان سست و بیپایه نباشد یا بهقولی بر سنگ استوار باشد نه بر شنِ روان! انتخاب مضمونی چون «حقیقت» قوت اصلی رمان ظلمت است. درونمایهای که رمان را از بومی و ایلیاتیبودن بسیار فراتر میبرد و به جایگاهی میرساند که جهانشمول باشد؛ تا انسان باشد و دغدغههای والایش، این رمان نیز خواننده خواهد داشت.
شخصیت اصلی رمان، حقیقت را ملاقات کرده است و حالا شخصیتی دیگر، با دنیای ذهنی دیگری وارد رمان میشود و میخواهد پی به این حقیقت ببرد که ظلمت چه دیده و شنیده که به چنین روز سیاه و تباهی افتاده است که از اِنس گریزان، به کوهوکمر اُنس گرفته است.
ظلمت، روایتی است از درد انسانبودن؛ درد دانستن و دانستهزیستن؛ رنجِ بهدوشکشیدن زندگییی که سیاهیاش بیش از روشنایی آن است. ظلمت روایت خرافات و اعتقادات گذشتگان است. ظلمت روایت مجاهدت جوانان و مبارزان ایل قشقایی است؛ ظلمت روایت عشق است، عشقی ناکام در کنار عشقی بهکامرسیده و شیرین؛ تلخی و شیرینی (هرچند اندک) در کنار هم و دستدردست هم. ظلمت، روایت تنهایی و از انسانبریدن و در خودفرورفتن است؛ روایت ذات کمالخواه و حسرتکش انسان است؛ ظلمت، روایت انسان مکرر در تاریخ انسانیت است.
رمان ظلمت، علاوهبر قصهای ناب و درونمایهای قابلتوجه، در زمینهای شکل گرفته است که فرهنگ و آداب و رسوم ناب ایلیاتی قشقایی را ترسیم میکند. این رمان میتواند کتاب مرجعی باشد برای شناخت زیست ایل قشقایی. نویسنده خود، از بزرگترین و مهمترین طایفههای قشقایی، یعنی کشکولی است؛ اصالت فرهنگ و رسوماتی که در کتاب به توضیح و تفصیل بدون اینکه مخّل روایت باشد، از هنر و چیرهدستی اوست که به زیبایی رقم خورده است. رسومات مربوط به مراسم خواستگاری، بلهبرون، تعیین مهریه، عروسی و حواشی آن؛ اعتقادات مردم و حکایتی از آل که جگر زائو را میخورد؛ روایتی از جنگهای بینطایفهای برای تصاحب اراضی، ییلاق و قشلاق یکدیگر؛ کشتهدادن و مبارزدادن برای جنگهایی که به نام دفاع از وطن و میهن شکل میگرفته و ایل قشقایی بازوی مستحکم و توانمندی در یاری دولت وقت عمل میکرده است و … .
این اطلاعات تاریخی، اجتماعی، جامعهشناختی تنیده در بافت قصه و روایت، بهخوبی کار شده است. هرچند گاهی حس میشود، سرعت روایت کند شده و میبایست سریعتر از ماجرا عبور کرد، طنز موقعیت در اتفاقات و کنش شخصیتها به داد قصه میرسد و خمودگی و سستی در پیشرفتن روایت را جبران میکند.
.
.
.
بخشی از مهمترین و اصل مضمون رمان «ظلمت» به قلم «داوود حسنآقایی کشکولی» را بخوانید:
«پیرزن کمکم حالت عادی خود را از دست میداد. عصبانی شده بود. فریاد زد:
«دنیا زشت و مردم پر از ریا، دروغ، مکر، فریب است. آهای عاشیق! تو آدم ساده و خوشباوری هستی، هنوز آنطور که باید اطراف خود را نگاه نکردهای تا بدانی نزدیکترین دوستت ممکن است به تو دروغ بگوید. شاید تو هم مرا دیوانه میپنداری یا بگویی: ظلمت تو پیرزن بدجنسی هستی. من اطمینان دارم که تو اشتباه میکنی. من پی به حقیقت بردهام. من حقیقت را به بهای سنگینی دریافتم. همین بهایی که میبینی، یک عمر دیوانهبودن؛ یک عمر آوارهبودن؛ یک عمر در نظر مردم خوار و زبونبودن. من حقیقت را یافتم. حالا حقیقت است که شبوروز راحتم نمیگذارد. خوشبهحال آنهایی که در زندگی پی به حقیقت نبردند.
آهای عاشیق! حقیقت از آل زشتتر و از زهر تلختر است. برای همین است که مردم از آن گریزانند. حقیقت مانند دختری زیبا است که پشت هفت پرده نشسته و هفت غول در کنار هر پرده با گرز آتشی نشسته و نمیگذارند کسی به آن نزدیک شود. خیلی آدم میخواهد که با این هفت غول دستوپنجه نرم کند. تازه اگر کسی هم پیدا شد و این هفت غول را کُشت، آنقدر توی سرش گرز خورده که دیگر کر و لال و کور است. فقط میتواند رؤیای آن دختر پردهنشین را ببیند. خودش را نمیتواند ببیند و صورت همان غولهای زشت را در عالم خیال میبیند. برای این میگویم حقیقت هم زشت است و هم زیبا».
عاشیق که از پرخاشگری پیرزن و در عین پرخاشگری از سخنان او در تعجب بود، برای اینکه پیرزن را به حرف بکشد، گفت:«ظلمت! تو حقیقت را هم زشت و تلخ دانستی و هم مثل دختر پردهنشین زیبا. چرا؟».
ظلمت فریاد کرد:«همین است که میگویم. خیلی کس میخواهد تا پی به حقیقت ببرد. زشت است، از آن جهت که انسان واقعیات را میداند و از نبودن آن همیشه در رنج و عذاب است. وقتی هم بخواهد حرفی بزند یا دیوانه است یا جادوگر و یا گناهکار. پس از ترس مکافات لب فرومیبندد و زیبا است، از آن جهت که آدم وقتی حقیقت را فهمید، دنیا را طور دیگر میبیند، همه را دیوانه میداند. در صورتی که همه هم او را دیوانه میدانند، امّا چون عدهٔ آن دیوانهها بیشتر است، این یکی به دیوانگی مشهور میشود… من دیوانه نیستم عاشیق؛ من دختر پردهنشین را از پشت هفت پرده دیدم،امّا از ضربات گرز غولهای نگهبان کر و کور و لالم گشتهام».
پ.ن1: رمان ظلمت را انتشارات نوید شیراز در سال 1369 به چاپ رسانده است.
پ.ن2: شما هم اگر در این باره نظری دارید، بنویسید لطفاً
پ.ن3: ممنون که میخوانیدم.
افروز جهاندیده