انگار نشستهباشی پشت پنجرهای رو به خیابان، کوچه و میدان شهر! آدمها با داستانهایشان میآیند و میروند. از قاب پنجره تماشایشان میکنی!
مجموعه داستان «پریچهرههای مچاله» همان پنجره است. پنجرهی عریانی است که گاهی باد، پردهای توری و مشبک آن را جلوی دیدت میآورد.
«پریچهرههای مچاله» نوشتهی «حبیب پیریاری» داستانهای کوتاهِ عینی، واقعگرا و چخوفی است. شخصیتهایش، آدمهای عادی و معمولی است که اگر سر بچرخانیم و بیشتر دقت کنیم دور و برمان از آنها، فراوان خواهیم دید. اکثر شخصیتها، از طبقات متوسط و پایین جامعه هستند. دغدغههایشان مثل طبقهشان، سطح پایین و مناسب احوال این روزهای ماست.
محتوای داستانها از فقر، تنهاییها و زناشویی، گرفته تا عزت نفس از دست رفته و پسزدهشدنها و خرافات دیده میشود. این تفاوت در مضمون، باعث میشود اگر یکی را نپسندیدید، دیگری جورش را بکشید. اگر از یکی خسته شدید، دیگری حالتان را جا خواهد آورد.
داستانهای این مجموعه، دغدغمند و اجتماعی در حد برشی از زندگی است. یک تصویر و یک تابلو زنده و جاندار است که چند دقیقه با آن همراه میشوید. نویسنده، خودش را کنار کشیده و گذاشته است شخصیتها حرف بزنند، ناله کنند، عمل کنند و داستان را که قبلا خلق شده را روایت کنند و بعد صفحه سفید شود و شما بمانید با افکار و قضاوتهایتان!
بیان در این مجموعه، غیرمستقیم و تصویری است. توصیفات کوتاه و به جا و مناسب است. اضافهگویی و تز دادنهای فلسفی و گندهگویی و انشانویسیهای شاعرانه ندارد. هر چه هست داستان است؛ حاشیه، متن، زبان و حتی عناوین داستانها، همهچیز در اختیار و به کار روایت گرفته شده است.
یکی از روشهای بیان غیرمستقیم نمادسازی و نمادپردازی است. ارائه تصاویر و توصیف شیء یا صحنهای که کمک میکند به درک بهتر داستان و تفهیم هدف شخصیتها و داستان به مخاطب. به طور مثال در داستان «دو روز و دو ساعت» عروسک آویزِ از آینه وسط ماشین همین نقش را دارد. این میتواند مشارکت خواننده در خلق داستان را برساند؛ خواننده با درکی که از شیء یا تصویر دارد با پیشزمینهای که ایجاد شده، داستان را در ذهن خود ادامه دهد.
داستانها را میشود، مردانه محسوب کرد. چون فضای داستانها فضای خارجی و جنسیتی است. محل و محیط کار، خیابان، کارگاههای مردانه و … است. اما فضا هم مثل داستانها در این مجموعه، متفاوت است و هر داستانی در فضای متفاوت و ملموسی اتفاق میافتد.
داستانها، زبان و لحن مناسب و ساده و روانی دارند. پیچیدگی خاصی در داستانهای این مجموعه نیست اما نمیشود پایانها را حدس زد و این حس لذتبخشبودن را حفظ کرده است.
اگر خیلی سختگیر باشیم و دنبال نقطه ضعفی در مجموعه بگردیم زبان و لحن یکدست و یک شکل در همه ی داستان ها ضعف به شمار آید و یکی دو تا داستان که مبهم به نظر می رسند و انگار باید ادامه می داشتند تا مفهوم را واضحتر برسانند. مثل داستان «ردیف لرزان تختهها» یا داستان «پریچهرههای مچاله» ناقص به نظر می رسند و نیاز به پرداخت روایی بیشتری دارند.
*
*
*
قسمتی از آخرین داستان کتاب «پریچهرههای مچاله» نوشتهی «حبیب پیریاری» را بخوانید:
«پریچهره! میدانم که دلت برای آن پسر تنگ شده است. راستی هنوز هم نمیبخشیاش بخاطر آن روز که تو را منتظر گذاشت و نیامد؟ آن روزی که نشسته بودی روی نیمکت کمدردسر، و حتی من هم تو را با انتظارت لای سطرها تنها گذاشتم و با پسر راه افتادم توی خیابان، همینطور که راه میرفت به ساعت مچیاش نگاه کرد. فرصت زیاد بود. توی ذهنش مرور کرد؛ برود، جزوه را بگیرد، با همکلاسیها هماهنگ شود برای حضور دستهجمعی در… ناگهان مردی دستش را چسبید. بیآنکه سر برگرداند و حتی نگاه کند که دست چه کسی را گرفته است. پسر نگاهش کرد. مرد یک پا کم داشت. گفت: «یک بوی آشنا میآد.» و سرفه کرد. پسر مانده بود که آن مرد در همهمهی خیابانی که منتهی میشد به دانشگاه چرا دست او را چسبیده است، آنهم میان این همه آدم دیگر! مرد ادامه داد: «اونجا» سرفه کرد. «اون جا دارن.» سرفه کرد. «اون جا دارن سر می برّن» . دست پسر را رها کرد. پسر رفت. یک. دو. قدم سوم را نتوانست بردارد. برگشت تا دوباره آن مرد یک پا را ببیند. گم شده بود لای سرفههایش. پسر با خودش…»
*
*
*
این کتاب سال 98 توسط انتشارات مهرودل منتشر شده است.
شما هم اگر این مجموعه را خواندهاید نظرتان را بنویسید:)