لباسها را که جمع میکنم، چشمم به نردههای بالکن میخورد. همیشه آنجا بوده. همیشه یعنی از وقتی من با خانم دکتر آشنا شدم. این بار دلم میخواست از روی نردهها بپرم پایین. یکی دستم را گرفتهبود و مرا به طرف نردهها میکشد. کم محلش میکنم. سعی میکنم به زندگی فکر کنم. به اینکه دختری یا پسری! آره. ترجیح میدهم پسرباشد! دارم، که به من احتیاج دارد و مردی که عاشقش هستم. هستم! یا نه را زیاد مطمئن نیستم. ولی بودنش را چرا. مطئمنم که عاشقشم بودم. اما باز هم دلم میخواهد بمیرم. مادرم میگفت: عاشق که بشی مث اینه که داری توی آتیش میخندی!
لباسها را روی دستم میاندازم و کنار نردهها میروم. سردی آهن بر زانوهایم فرو میرود. لرزم میگیرد. پایین پیادهرو است؛ با کاشیهای لق و لوق و کثیف. خیابان پرهیاهو و شلوغ است.گوشهایم تیز شده. هر بوقی مثل سیخ داغی در مغزم فرو میرود و درمیآید. آدمها مثل عنکبوتهای سیاه و خاکستری روی زمین راه افتادهاند. گاهی میایستند و باز راه میافتند.
با هول برگشتم. با چشمهای معصومش دم در بالکن ایستادهبود.
-چرا نمیایی؟ من میترسم تنهایی …
نگاهش، همان سادگی چشمهای سعید را داشت. لبخندی به لبم کشید و پاهایم را قدرتی برای فرار از دستهای چسبناک نامرئی بخشید. اما قبل از آن، روسریام با باد رفتهبود؛ تا درخت پاییززدهی حیاط همسایهی خانهی خانم دکتر. دست به شکمم که گرد و سنگین بود کشیدم. سرجایش بود. گرم بود. نباید بگذارم ساسان؟ اسم قشنگیست. یادم نیست خودم انتخاب کردهباشم! از من دور شود. او میتواند یادم بیاندازد که من هنوز زندهام. اگر جلوی چشمانم نبینم، ممکن است …نه ..همیشه باید جلوی چشمانم باشد.
*
– من خسته شدم ..میخوام برم تلویزیون ببینم، کارتون داره ..
ساسان را از روی کمد آشپزخانه پایین میگذارم.
-آشپزخونه ، نگین خونه است بای، .بزرگ و شیک باشه و یه کدبانوی خوشکل هم توش قدم بزنه و من بشنیم و فقط نگاش کنم …
توی شیشهی مات کابینت لبخندم را دیدم، که مثل رفتن ساسان، زود محو شد. آرزوی بچگانهی سعید محقّق شدهبود! آشپزخانه شیک بود و کدبانویی بود که…! دور و برم را نگاهکردم؛ هیچ کس نبود تماشایم کند! از توی قاب عکس کنار تلویزیون، خانم دکتر و پسرش میخندیدند.
فلفل دلمهها زیر دستم حلقهحلقه میشدند و روی هم میافتادند. بوی اسپاگتی مشامم را پرکردهبود. ساسان توی شکمم کش و قوس میآید. لبهی تیز چاقو برق میزند. صدای تق تق برخوردش با تخته، توی آشپزخانه میپیچد. برق برّان چاقو از فاصله کمی از انگشتانم عبور میکند.
-خیلی تیزن ..هیچ وقت کند نمیشن ..شما ببر …بعد از یکسال استفاده، اگر کند شد یا لبهاش پرید پسش بیار خانم … خیالت نباشه. پس میگریم ..ضمانت داره ..
یادم رفت بپرسم این چاقو میتواند استخوان را هم ببرد! خانم دکتر هیچوقت متوجه نمیشود که لبه چاقوی گران قیمتش خراب شده.
دلمههای سبز، قرمز شدهبودند. لبهی خونی چاقو، روی تخته، کنار دلمهها قشنگ بود. صدای بیرون، صدای ماشینهایی که بوق میزنند، گاز میدهند، از لای درز در و پنجره داخل خانه میآید. یک آن متوجه میشوم، از صورتم اشک میچکد. یادم نیست چیزی غمگینم کرده باشد. فقط کسی توی خودم با عصبانیت زیاد، سرزنشم میکرد.
-ساسان ؟ساسان …بیا ..
صدای تلویزیون بلند است. موزیک کارتون، صدای مرا توی خودش گم میکند. ساسان روی مبل نشسته و با گوشی بازی میکند. دستمال روی انگشتم قرمز شده و از لابهلای انگشتان دست دیگرم که زخم را فشار میدهد، خون نقش بسته است.
قرصهای توی یخچال، زیاد به نظر میرسد. چسب زخم از بین آنها پیدا نمیکنم. توی دستم پر از قرصهای رنگارنگ ریز و درشت شده. ورقهای خالی قرصها را کف آشپزخانه پخش کردهام.
-دستتو بریدی…درد میکنه!؟
قرصها روی سرامیک آشپزخانه پخش شد. چندتایی از آنها به خون دستانم چسبیدهاست. صدای برخورد قرصها روی سرامیک، شبیه صدای تیلههای رنگی است. ساسان توی شکمم غلتی میزند و یک طرف شکمم برآمدهتر میشود. از روی پوست شکمم، سرش را نوازش میکنم. کوچک است. کوچکتر از یک توپ راهراه لاستیکی.
-دستتو بریدی …درد میکنه؟
سرش را خم میکند، تا توی چشمانم نگاه کند. اشاره میکنم و خودش را به من نزدیک میکند. پاهایم را بغل میگیرد و میگوید: چرا گریه میکنی؟ دستت زود خوب میشه …اشکالی نداره ..اگر گریه کنی بیشتر درد میگیره هاا …
مینشینم و به سینهام میچسبانمش. دستانش دور تنم به هم نمیرسد. ولی او هم محکم فشارم میدهد . تپش قلبش را میشنوم. بعد از مدتها حس میکنم، یه نفر هست که شاید نبودنم آزارش بدهد. شاید هم زود فراموشم کند.
: با من میایی!
گفت: برم به مامانم زنگ بزنم؟
بلند شد و از آشپزخانه بیرون دوید. ساسان توی شکمم تکان نمیخورد. سرش همان جای قبلی است. پاهایم گزگز میکند. مزهی تلخی روی زبانم میچرخد و انگار تندیاش به مغزم می رسد. تکیه میدهم به یخچال و نمیدانم یتیم بودن چه طعمی دارد! به مادرم نزدیک نمیشدم. یادم نمیآید پاهایش را بغل کردهباشم. با اینکه خیلی وقتها صورت خیسش را دیدهبودم که از چشمم قایم نمیکرد و زیر لب به کسی بد و بیراه میگفت. باید به مادرم سربزنم. اگر بگذارد نزدیکش شوم، برای اولین و آخرین بار به زور پاهای قوسدار و چاقش را بغل کنم و بعدش بگویم: مامان! میتونی بری حموم طهارت کنی. اگه نجست کردم ببخش.
*
رو کردم به سمت ضبط ماشین”خودکشی مرگ قشنگیست که با آن دل بستم1″ …صدا قطع شد و دستهای سعید روی فرمان برگشت. صورت سعید که توی آینه وسط با ساسان حرف میزد را نگاه میکنم. خال قهوهای گوشه چشمش دارد رشد میکند و بزرگتر میشود. ساسان حرفهای پدرش را کامل میکند و قهقههی کشداری میزند.
به لاستیکهای ماشین جلویی نگاه میکنم. انگار آسفالت به لاستیکش میچسبد. سیاه سیاه . گوشت و استخوان هم میتواند به این لاستیک ها بچسبد. شیارهای مارپیچ لاستیک از پوست و گوشت خونآلود پر شود و بقیهاش مثل پردهای از گوشت، سطحش را بپوشاند.کم کم اثری از هیچکدام نمیماند.
از شیشهی کناری، زمین را نگاه میکنم. آسفالت ترک خوردهی خیابان، خاک آلود است.
-خانوم شما کجا پیاده میشید ؟
دیشب برای 186 مینبار مثل هر شب، خودکشی کردم. خودم را در تاریکی اتاق ، لابهلای بالش خیس از اشکم خفه کردم. نه سعید بود، نه ساسان. برای همین کسی نفهمید که مردهام. هر روز صبح برای خودم مراسم ختم میگیرم. امروز هم برای خودم، جلوی آینه شمع روشن کردم. در کنار جنازهی سوختهی شمعهای روزهای قبل برای خودم یاسین میخوانم.
*
از جلوی دادگاه، توی ترافیک آرام میگذشتیم. زنی رو بهروی مردی ضجه میزند و التماس میکند.
زنان دیگری که از کنارش میگذرند. فقط نگاه میکنند و سرشان را پایین میاندازند و میگذرند. بعضیها خیلی جسارت به خرج میدادند، نچ نچی میکردند و میگذشتند. راستی هرکدامشان چند بار در روز یا هفته خودکشی مدرن میکنند!
من همان موقع هم خودکشی کردم، که برای یک خرید یک آدامس گدایی کردم؛ تا هرزهای جذاب باشم. ولی حتی مثل هرزهها، آدامس جویدن هم کارساز نبود. خانم دکتر سوارم کرد. اولش گفتم: نمیام ..چیکارم داری؟ برو ردِّ کارت … رفت. هیچ مردی سراغم نیامد. این مسیر، مسیر عبور هزاران آدم دیگر، به اضافهی خانم دکتر بود. باز هم جلوی پایم ترمز کرد. پسر کوچولویی دماغش را چسباندهبود، به شیشهی ماشین و نگاهم میکرد. گفت: آشپزی بلدی؟
باید دستم را جلوی سعید دراز کنم و بگویم از کدام آدامسها میخواهم بخرم، تا یک جعبه از آدامسهای تند و شیرین برایم بخرد. نگفت چرا اینقدر دلبستهی شهرمان بود که با من نیامد. لال شدهبود. مگر آن شهر گِلگرفته چه داشت که اینجا نمیشد پیدایش کرد. ولی خوب شد که ساسان را با من فرستاد. تا در این شهر غریب مردی مراقبم باشد. وقتی به اینجا آمدم، ساسان کوچک بود. خانم دکتر گفت: بزرگش می کنیم..باهم..
ولی خودم بزرگش میکنم، تنهایی!
از سعید میخواهم که بایستد تا آدامس بخرم، نمیپرسد پول میخواهی یا نه!
فقط چشمها و لبهایش باهم پوزخند میزنند و بدجور نگاهم میکند. رو که برمیگرداند، میبینم خال قهوهای گوشهی چشمش غیبش زده. اثری از آن نیست. همان موقع بود که سر برگرداندم ساسان را ببینم اما نبود .بعدش دیدم ساسان توی شکمم است و هر از گاهی با شیطنت هایش لگدم میزند. گفتم: سعید…
ولی سعید نبود. ماشینی با سرعت از کنارم رد میشود. بادش به صورت و لباسم میخورد. اگر یک قدم جلوتر میبودم،الان… تا همه باورشان بشود و برایم شمع روشن کنند.آن وقت دیگر بابا و مامان مجبور نمیشدند به همه و به خودشان دروغ بگویند.
ولی اگر من بمیرم که ساسان هم توی شکمم ممکن است. ..او که دلش نمیخواهد بمیرد. میخواهد؟!
– ساسان دلت میخواد بمیری!
قرار شد که بزرگش کنم. قرارمان با سعید همین بود. او راحت جا زد. شاید اگر من هم میتوانستم جا میزدم.
*
-ساسان بیا بیرون …زود بیا … بیا بیرون …
-هنوز کارم تموم نشده ..یه کم صبر کن میام ..
نمیدانم چرا این شعر توی مغزم تکرار میشود …”گاه و بیگاه پر از پنجرههای خطرم /به سرم میزند این دفعه که حتما بپرم1″
پنجره، کوچک است و ارتفاعش از آسفالت سیاه کوچه زیاد. ساسان توی شکمم جلویم را میگیرد. خودش را انداخته روی لبهی پنجره. عرصه را تنگ کرده. نمیگذارد تنم را از پنجره آویزان کنم. انگار دلش نمیخواهد بمیرد. مثل سعید نامرد نیست که تنهایم بگذارد.
-مامان من اومدم …چرا لب پنجرهای! پس بابا کو؟
-بابا ؟ کدوم بابا؟ تو که بابا نداری …
نزدیک بود به او بگویم حرامزادهای. ولی جلوی دهانم را گرفتم. در عوضش گفتم: بابات وقتی به دنیا نیومده بودی مرده. از حرفم غصهاش میشود. کز میکند گوشهای و سرش را تکیه میدهد به پهلویم.
-خانم دم پنجره چیکار میکنی؟ لباساتو در بیار باید بری اتاق عمل…
پرستار مچ دستم را میگیرد میکشد. میبرد توی اتاق دیگری و لباسهای گل و گشاد صورتی را پرت میکند توی صورتم. ” بپوش”
ساسان توی شکمم خوابش برده. پوست شکمم دارد میترکد. ساسان توی خواب، بزرگتر میشود. ثانیه به ثانیه قد میکشد و پوست شکمم جر میخورد. مینشینم لبهی تخت. دست به گردی سر ساسان میکشم. گرمای شکمم دارد از پاهایم میریزد کف اتاق. ساسان را صدا میزنم. بازهم تکان نمیخورد.
نویسنده: افروز جهاندیده
پ.ن.عکس تزیینی است