رمان نوجوانان «کنسرو غول» نوشته «مهدی رجبی» از آن کتابهایی است تخیّل در آن نقش اصلی را ایفا میکند. و همینطور پرداخت نویسنده به فراز و فرود های احساسی و روانی و جسمی دوران نوجوانی.
توکا پسری است که با مادرش زندگی میکند، مادری که بعد از مرگ همسرش افسرده شده و چاق و بیمار است. توکا از مدرسه متنفر است، دوستی ندارد، از همکلاسیهایش کتک میخورد و آرزویش این است شبیه جنایتکارها شود؛ خشن، نترس و پولدار.
چیزی که این آرزو را در ذهن توکا تقویت میکند پیدا کردن کتاب خاطرات جنایتکاری مشهور به نام پرویز است. در واقع در کتاب کنسرو غول، دو داستان موازی میخوانیم. یکی داستان توکا که کتاب از زبان او روایت میشود و دیگری داستان پرویز که توکا آن را میخواند.
چه چیزی داستان این نوجوان ناسازگار و منزوی را برای مخاطب جذاب میکند؟ یکی شخصیتپردازی است. لحنی که نویسنده برای توکا انتخاب کرده او را در عین حال که شبیه خیلی از نوجوانهای امروزی میکند، باعث میشود از خیلی از نوجوانهای کتابهای دیگر متفاوت باشد؛ نوجوانی که هر وقت عصبانی میشود برعکس حرف میزند و برای مثال، میگوید اسم من اکوت است، از لغتهایی مثل لعنتی زیاد استفاده میکند. سربهراه نیست و دلش میخواهد خلاف جریان آب شنا کند.
پیدا شدن غول از داخل یک کنسرو زندگی توکا را یک جورهایی تغییر میدهد، نه از آن تغییراتی که از غول چراغ جادو انتظار داریم! این غول هیچ کاری برای توکا نمیکند، حتی درستوحسابی با او حرف نمیزند. عاشق اعداد و شمردن است و هر وقت از چیزی هیجانزده میشود، میگوید: بوگولی بوگولی!
اینکه غول هیچ کاری نمیکند به یکی از نقاط قوت کتاب تبدیل میشود. هیچ کس حتی غول نمیتواند برای توکا کاری بکند و او را از وضعیتی که گرفتارش شده نجات دهد. توکا باید به خودش بیاید و برای بهتر شدن اوضاعش تلاش کند! علاقهی غول به ریاضیات به توکا کمک میکند را تغییر اوضاع را پیدا کند، او باهوش عجیب ریاضیاش همه را مبهوت میکند و همین موضوع امید را به زندگی توکا و مادرش برمیگرداند.
این کتاب، که میتواند برای کودکان سالهای آخر دبستان هم جذاب باشد، پیشنهاد خوبی برای نوجوانانی است که میخواهند فضای متفاوتی را در داستانهای تألیفی تجربه کنند.*
قسمت کوتاهی از متن کتاب «کنسرو غول» نوشته «مهدی رجبی»:
«اولش که همه نمیتونن نترس باشن و برن بانک بزنن. هر کی از یه جایی شروع میکنه. بچه که بودم از هر مغازهای میرسیدم چیز کِش میرفتم. یهبار یه خمیردندون دزدیدم. به دردم که نمیخورد، مثل مشنگها همهاش رو خالی کردم تو دهنم و تُفش کردم بیرون. دهنم تا بیست ساعت میسوخت. عمههه خبردار شد و همین جوری که سیگار میکشید و لای دود غرق شده بود کتکم زد. پریدم دستش رو عین تمساح گاز گرفتم و از خونه فرار کردم. عمههه لای دود جیغ میزد و میگفت: «دزد کثافت! دیگه برنگرد!»
*برگرفته از کتابناک
به محضی که اینکه شخصا مطالعه کردم بر این مطلب افزوده خواهد شد.
برای خرید رمان کنسرو غول کلیک کنید