«اگر زمانی طولانی به گودالی چشم بدوزی، گودال نیز به تو چشم خواهد دوخت.» ( فردریش نیچه)

 

 

رمان برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. شخصیت اصلی رمان پسر نوجوان سیزده ساله‌ای است به نام «نیما». درگیر مشکلات دروان بلوغ و بحران‌های روحی، ترس‌ها و اضطراب‌های عینی و ذهنی ناشی از تغییرات ناگهانی جسم و روح  که مختص این دوره‌ی سنی است. نیما در برخورد با والدین مخصوصا پدرش رفتار خوبی ندارد، دلش نمی‌خواهد با بزرگترها حرف بزند، جواب سوال‌هایی که از او می‌پرسند را به کوتاه‌ترین شیوه‌ی ممکن می‌دهد و از آنها گریزان است.

این رمان( خواهران تاریک، نوشته‌ی مهدی رجبی، نشر افق)

از سه قسمت یا پاره تشکیل شده‌است.

پاره‌ی یکم: «سودوکوی قاتل»

پاره‌ی دوم: «در میان اشباح»

پاره‌ی سوم: «خواهران تاریک»

«مهدی رجبی» در این رمان روانکاوانه شخصیت‌های قابل باوری آفریده است. که در کنار و مقابل شخصیت نیما؛ شخصیت اصلی داستان، نمود قابل توجهی دارند. اطلاعات داستان و شناخت شخصیت‌ها کم‌کم و به صورت قطره چکانی به مخاطب منتقل می‌شود.

نیما پسری است که به همه چیز شک دارد، نمی‌دانیم آیا آنچه می‌بیند و می‌شنود تصوّرات و توّهمات نیماست، یا واقعا وجود دارند. چنان زنده و رسا و روان روایت می‌شود که مخاطب بین مرز باریک واقعیت و خیال گیر می‌افتد. در مقابل نیما دختری است که در یک ماه متولد شده‌اند؛ دخترِ دوستِ دوران دانشگاه مادرش. دختری به نام «تارا». تارا مشکلات هویتی شخصیتی دارد. مانند نیما با خانواده به راحتی کنار نمی‌آید و رفتارهای مرموز دارد و خواننده نمی‌داند تارا واقعا دختری است که نیما می‌گوید و می بیند یا نه! در این بین خانواده‌ی این دو نوجوان هم درگیر مسائل خودشان و بچه‌ها هستند. اما کمتر در داستان حرکت دارند و بیشتر واکنش هستند تا کنش.

 

 

«خواهران تاریک» سه زن هستند. سه زنی که در خوابگاه در دوران دانشجویی کاری یا شوخی دخترانه‌ای کرده‌اند شبیه جادو جنبل. یکی از آنها مادر نیماست که نقاشی می‌کشیده و نقاشی‌هایش از پرتره‌ها و افراد آشنا و غریب که کشیده نقش بسزایی در وهم و خیال و یا دیدن واقعیت‌ها برای نیما دارد. زن دیگر مادر تاراست. و آن سومین دوست مادر این دو. «رویا» که فلج است و روی ویلچر وارد داستان می‌شود. این وسط قفلی هم وجود دارد که تبدیل می‌شود به شخصیت. قفلی که چندین سال پیش از پنجره‌ی خوابگاه دانشجویان دختر وارد می‌شود و به پیشانی رویا اصابت می‌کند. از کجا و چگونه آمده؟ خب رمان را باید خواند.

این قفل در پاره‌ی پایانی به داستان باز می‌گردد. قفلی خاص، زنگ زده و بدون کلید. در این میان تارا و نیما درگیر اتفاقاتی می‌شوند که دیگران نمی‌توانند باور کنند و اما این دو لمس می‌کنند، احساس می‌کنند و باورش دارند…

 

 

 

 

 

 

 

بهتر است رمان را بخوانید. جمله‌ی اول را که شروع کردید دیگر نمی‌توانید زمین بگذارید.  با راوی اول شخص ( نیما) شاید دچار وهم و خیال شوید یا صداهایی بشنوید. آن وقت اگر مثل دیوانه‌ها رفتار کردید تقصیر  من نیست! گفته باشم.:)

 

 

قسمتی از رمان «خواهران تاریک»

«گریه‌ی نوزاد با هق‌هق‌های کوتاه قطع می‌شود و آرام می‌گیرد. تارا از لای مه ظاهر می‌شود. نوزادی کوچک را به سینه‌اش چسبانده. خشکم می‌زند. به کوچکی بچه گربه است با پوستی لزج شبیه حلزون‌ها. ناگهان فکر وحشتناکی تو سرم جان می‌گیرد. آن چیز…آن نوزاد خواهر من است. تارا مثل گهواره خودش را تاب می‌دهد. نوزاد کوتاه و ریز ریز نق و نوق می‌کند. انگار خطی نامرئی بین‌مان کشیده‌شده‌باشد. هر قدم جلو می‌روم تارا هم می‌رود عقب‌تر. ناپدید می‌شود و دوباره جایی دیگر میان مه ظاهر می‌شود. ریز ریز و شیطانی می‌خندد و می‌گوید: نترس…بهشون نمی‌گم چه کار کردی…

آن قدر دو طرف جمجمه‌ام را فشار می‌دهم که صدای ترق تروق استخوان‌هاش را می‌شنوم. دلم می‌خواهد سرم منفجر شود و لکه‌ی سیاه از تویش بپاشد بیرون. روی برگ‌های نمناک زانو می‌زنم و تو خودم مچاله می‌شوم. قفل زنگ زده را به شکمم فشار می‌دهم و ناله می‌کنم. تارا می‌آید بالای سرم می‌ایستد و می‌گوید: نترس. شب که بشه خودش می‌آد دنبالمون. از اونجا…از تو چاه…

به شبح کنده‌ی درخت خشکیده میان مه اشاره می‌کند. داد می‌زنم: خواهرم رو پس بده. برش گردون پیش مامان…پسش بده…

اما هر چه زبانم را می‌چرخانم به جای این کلمات، صداهایی عجیب و غریب و حیوانی از گلوم خارج می‌شود. تارا ریز ریز می‌خندد و با اخم می‌گوید: هیس! باید مواظبش باشیم…خیلی کوچولوئه…

هجوم می‌برم طرفش. مثل گرگینه‌ای وحشی با سرعتی باورنکردنی جست می‌زند روی تنه‌ی درخت‌ها و می‌رود کنار کنده‌ی پوسیده…»

 

 

راستی حلزون‌های عجیب همه جا هستند.

 

 

 

شما هم اگر این رمان را خوانده‌اید لطفا نظرتان را بنویسید.

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

این پست دارای 4 نظر است

  1. @alikavi7

    مدت ها بود کتابی در دست نگرفته بودم از بین آن همه کتاب توی کتابخانه ام نمی‌دانم چرا این کتاب را انتخاب کردم!. کتاب های خوانده نشده زیادی داشتم.
    الان هم پشیمونم از خوندنش قبلا هم خونده بودمش.
    خلاصه که نخونید خیلی بهتره من اصلا خوشم نیومد، وقتی میخونی دیوونه میشی.
    انگار نویسنده سر کارت میذاره، قبلا خوشم میومد ولی الان نه.

    1. گل‌افروز جهاندیده

      سلام نمی دانم شما چند سالتونه! ولی این کتاب برای نوجوان نوشته شده است و احتمالا طرفداران زیادی ندارد و نخواهد داشت . چیزی که کتاب را گیرا می کند بیشتر از خط داستانی و کشش آن زبان روایت است که بسیار ستودنی ست. برای شخص من که کتاب را بنا به نام نویسنده اش خواندم کلاس درس بود ولی اگر به عنوان خواننده کتابدوست بخوانم اعتراف می کنم جذابیتی که باید داشته باشد را نداشت. مرسی از نظرتون رفیق

  2. عنوان

    سلام
    من در زمینه تولید محتوی ، بازاریابی و تبلیغات اینترنتی فعالیت می کنم
    همیشه و همیشه و همیشه
    یادتون باشه که یکی از عوامل مهمی که باعث میشه مطالب سایتتون زیاد بازدید بشه عنوان مطالبتونه
    اگه عنوان مطالبتون خوب و جذاب باشه قطعا روی لینک سایتتون بیشتر کلیک میکنن و درنتیجه اعتبار بیشتری پیش گوگل پیدا می کنین و طبعا گوگل هم شما رو به خیلیای دیگه معرفی میکنه
    ولی فکر کردن در مورد ساختن یه عنوان خوب و موثر وقت زیادی رو از آدم میگیره و کار خیلی ساده ای نیست
    اما یه کتاب هست که فکر میکنم خیلی بدردتون بخوره توصیه میکنم حتما یه نگاهی بهش بندازین اینم لینکشه :
    https://co10.ir/blog/website/title.html/
    حتما یه نگاهی بهش بندازید ضرر نمیکنین

    1. گل‌افروز جهاندیده

      سلام
      ممنونم
      شک ندارم کتاب خوبیه!
      کاش یکی پیدا بشه این کتابو بهم هدیه بده! 🙂

دیدگاهتان را بنویسید