صفحات اول رمان «اشتیلر» به شدت ما را به یاد محاکمه کافکا میاندازد. کافکا در محاکمه سرنوشت مردی را بازگو میکند که بیآنکه بداند یک روز در خانهاش دستگیرش میکنند و به محاکمه میکشندش. او که حتی اسمی هم ندارد، گرفتار یک سوءتفاهم شدهاست که در نهایت به مرگش میانجامد.
در اینجا هم «ماکس فریش» نویسندهی کتاب اشتیلر، با چنین فضایی آغاز میکند. مردی که خود را وایت معرفی میکند، در هنگام یک سفر با قطار دستگیر میشود. هم کوپهیی او معتقد است که این مرد همان اشتیلری است که شش سال گذشته همسرش را رها کرده و غیبش زدهاست. وایت اما انکار میکند.
او از تابعیت امریکایی-آلمانی خود میگوید و دلایل زیادی بر برائت خود دارد. او به وکیلش میگوید که سالها در مکزیک بودهاست و داستانهایی دارد که در این کشور بر او گذشته است. ماجرا وقتی شکل دیگری به خود میگیرد که همسر اشتیلر به دیدار زندانی می آید. از اینجاست که کمکم همهچیز شروع به تغییر میکند، روایتی که در نهایت به آنجا میرسد که زندانی اقرار میکند، او همان اشتیلری است که شش سال قبل همسرش را رها کرد و گریخت.
مردِ داستان از خودش، همسرش، محل کارش و در نهایت از همه چیزش فرار میکند تا زندگی دیگری را آغاز کند. او آنچنان احساس پوچی و سرخوردگی دارد که حتی حاضر است بمیرد و زندگی قبلیاش تکرار نشود. مرد سرگشته که هنرمندی مجسمهساز است و اساساً میتواند نمادی از هنرمند قرن بیستمی اروپا باشد، آنچنان از گذشتهاش بیزار است که حتی حاضر است اتهام قتل چهار نفر را قبول کند، اما نپذیرد که اشتیلر و همسر یولیکا است.
او قصهپردازی میکند و اتقاقاً قصههایی را برای وکیل تسخیری و نگهبان زندان تعریف میکند که بیشباهت به زندگی خودش نیست. وقتی در میانه رمان، او به روایت قصهیی میپردازد که در آن مردی، همسر و چهار فرزندش را رها میکند و میرود، میتوان حدس زد که خودش هم از کاری مشابه بدش نمیآید. به حکایتی او همچون عموی هملت، که هنگام تماشای صحنه خیانت نمایشی رنگ از رخساره باخت، خود را با قصههایش و قضاوتهایش لو میدهد. وکیل تسخیری و دادگاه البته او را از روی ادعای نادرستش رسوا میکنند، اما خواننده خیلی زودتر درمییابد که مرد فراری داستان دروغ میگوید و داستانپردازی میکند.
آنچه خواننده را در این داستان به پیش میبرد، کشف این حقیقت است که مرد چرا چنین میکند. آغاز رابطه اشتیلر که تقریباً تا پایان داستان خود را وایت معرفی میکند، توام با عشقی لطیف و شاعرانه بوده است، چیزی که با خشونت زندگی بعدی شان نمیخواند. یولیکا که تباری مجارستانی دارد، هنرمندی است که در رقص باله شهرت خوبی در پاریس کسب کردهاست. او طرفداران زیادی دارد که هر کدام حاضرند برای به دست آوردن او از همه چیزشان مایه بگذارند. دختر اما به سمت اشتیلر کشیده میشود که هنرمندی بیدرآمد و گمنام است.
بعد از ازدواج هم، شهرت یولیکا تا مدتی خرج آنها را تامین میکند، اما این وضعیت نمیتواند دوام بیاورد. مرد مدام احساس پوچی بیشتری میکند تا جایی که فرار میکند. اما پیش از فرار، تا میتواند به کارهایی دست میزند تا حقارت خود را پنهان کند همه ماجرا اما اینها نیست. فریش با روایت این قصه، به خوبی زندگی زوج های هنرمند اروپایی را به تصویر می کشد.
در کنار این روایت روانکاوانه، ساختار رمان اشتیلر نیز، ساختاری قابل تعمق و حساب شده به حساب می آید. رمان از دو بخش تشکیل شده است؛ در بخش اول به اعترافات یک زندانی پرداخته می شود تا انتهای داستان می گوید که او را با کس دیگری اشتباه گرفته اند و بخش دوم رمان به روایت و دادستان پرونده مرتبط می شود که پس از آزادی اشتیلر، هنوز ماجرای او را دنبال می کند. رفتار اشتیلر در این صفحات پایانی چنان است که بی شک دل بر معصومیت او می سوزانیم. انگار او نمی توانسته کار دیگری به غیر از فرار بکند.
او طعمه دنیای خشن پیرامونش است و تنهایی سرنوشت اوست، چرا که در پایان همسرش را نیز از دست می دهد. او نه از مسوولیت و نه از زندگی خشن اطرافش نمی تواند فرار کند.*
برای جزئیات بیشتر و خرید رمان اشتیلر کلیک کنید
*برگرفته از سایت آفتاب آنلاین