ناف بافی
انگشت اشارهات را میکشی دور نافت. تاریکی معلق است دور و برت. مثل مه. اما سیاه، تیره، دودی و زغالی. به زندگی فکر میکنی. به جایی که از آن…
انگشت اشارهات را میکشی دور نافت. تاریکی معلق است دور و برت. مثل مه. اما سیاه، تیره، دودی و زغالی. به زندگی فکر میکنی. به جایی که از آن…
«من از قتلگاه تو گریختم. پیرزن پای گریختن نداشت. ماند تا دقمرگ بشود. پیرمرد کمرش شکست. عصا به دست گرفت و ندانست به که فحش بدهد. تمام نشانیها را از…
دارید یادداشتی بر مجموعه داستان «مادربزرگت رو از اینجا ببر.» را می خوانید. نوشتهی «دیوید سداریس» ترجمهی«پیمان خاکسار» نشر زاوش(چشمه) «وقتی معلم گفت که باید…