«مردی که می‌خندد» این نام کتابی از «ویکتور هوگو» است.داستان کتاب مثل فیلم‌های هندی است که یکی خودش نیست، در حالی که هیچ کس خبر ندارد و در حال بدبختی کشیدن است در صورتی که باید در قصر باشد و صدر مقام‌های بالا. مثلا شاهزاده‌ای، پرنسی، چیزی در این حدود است و خودش خبر ندارد. ادبیات کلاسیک کم از این داستان‌ها ندارد.( اوایل قرن هجدهم-انگلستان) هر چقدر هم زمان بگذرد این‌گونه قصه‌ها و داستان‌ها جذابیت خودشان را از دست نمی‌دهند و خواندنی می‌مانند.

کتاب «مردی که می‌خندد» رمانی است بلند و جذاب و پر از تعلیق. ماجرای پسر جوانی است که در کودکی توسط شخص جراحی از کومپراچیکوها یا همان خریداران بچه، چهره‌اش تغییر یافته تا شناخته نشود و گونه و لب و دهانش به ترکیبی زشت در آمده طوری که تصور می‌شود همیشه در حال خنده‌ای است تمام نشدنی و ترسناک. اگر مستحضر باشید خنده مسری است، پس این پسر محل کسب درآمدش همین چهره‌اش می‌شود و خنده را به دیگران منتقل می‌کند و بدون کمترین حرکت و کنش و واکنش طنزآمیزی مردم را به خنده وا می‌دارد.

داستان از زمانی کودکی این پسر شروع می‌شود که در بیابان و برف و بوران رها شده‌است و خود در حال مرگ. اما در همین وضعیت نوزاد شیرخواری را نجات می‌دهد که مادرش در میان برف‌ها جان به جان آفرین تسلیم نموده است. این پسر با نوزادی در آغوش به دوره‌گردی می‌رسد و این مرد مهربان او و نوزاد را می‌پذیرد و گروه نمایش خیابانی راه می‌اندازد. نمایش‌هایی مضمون‌دار، اجرا می‌کنند.

نوزاد نجات یافته دختری است که به دلیل در برف ماندن نابینا می‌شود. این دختر نابینا همان «دئا» عاشق مرد خندان است که خودش را «جوئین پلین» معرفی می‌کند.

داستان با این تصاویر که شروع می‌شود بدانید که نمی‌توانید کتاب را رها کنید. قلب‌تان به درد می‌آید و کلمات سحرآمیز ویکتورهوگو شما را با خود به جاهایی می‌برد که تصورش را هم نمی‌کنید.

 

این  را  باید خاطر نشان  کرد که در پسِ سطح این داستان، معنای عمیقی خواهید یافت. ویکتورهوگو سطح را می‌شکافد و مغز را نشان‌مان می‌دهد. معناهایی دردآور و زشت و کریه که نمی‌شود چشم بر آنها پوشید.

فیلمی هم با اقتباس از همین رمان، به کارگردانی «پول لنی»  در سال 1928 ساخته شده است.

 

 

 

قسمتی از متن کتاب:

«جوئین پلین پرسید: منظورت چیست؟

دئا پاسخ داد: بینائی چیزی است که واقعیت را می‌پوشاند.

-نه هرگز.

-چرا، مگر تو نگفتی که زشتم!

لحظه‌ای به فکر فرو رفت و گفت: ای دروغگو!

جوئین پلین خوشوقت بود که گفته او را تائید کرده ولی نپذیرفته است. وجدان و عشقش آرام گرفت. به این ترتیب آن دو به سن شانزده و بیست و پنج رسیده‌اند. آن‌ها وقتی که دختر نه ماه و پسر ده ساله بود هم بستر شده بودند. در عشق آنها هنوز اثر کودکی ساده و معصومانه‌ای باقی بود. بلبلان وقت ناشناس گاهی از سر شب تا صبح چه‌چه می‌زنند.

نوازش آنها از حدود فشردن دست یکدیگر و یا بوسه بر بازوی برهنه تجاوز نمی‌کرد. تمایل جنسی آنها با همین نوازش‌ها تسکین می‌یافت. در این سن و سال روزی اوروسوس نقشه‌ی دیرین خود را مطرح ساخت و گفت: در این چند روز آینده باید خود را آماده کنید.

جوئین پلین پرسید:برای چه؟

-برای ازدواج.

دئا پاسخ داد: مدتهاست که ازدواج کرده‌ایم.

دئا تصور نمی‌کرد که زناشویی مرحله‌ای بالاتر از روابط آن‌هاست. این طرز تلقی از زناشویی باعث تفریح خاطر اورسوس بود. منظور او نیز از طرح نقشه خود …

این رشته را مراتب عشق و دوستی و محبت محکمتر و فشرده‌تر می‌ساخت. چه نیرویی قادر است که زنجیر آهنینی را که گره محکمی خورده است از هم باز کند؟

…»

 

برای جزئیات بیشتر و خرید کتاب کلیک کنید

افروز جهاندیده

در این سایت معرفی کتاب می‌خوانید، جزوه‌های درسی و سوالات امتحانی را می‌توانید دانلود کنید.

دیدگاهتان را بنویسید