بایگانی‌های هاروکی موراکامی - درسیّات، ادبیات https://golafrouz.ir/content/tag/هاروکی-موراکامی دربارۀ ادبیات و کتاب Tue, 26 Jan 2021 13:56:56 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.3.4 مضحکه‌ی دنیا و تنهایی بزرگ آدم‌ها https://golafrouz.ir/content/593 https://golafrouz.ir/content/593#comments Wed, 07 Aug 2019 13:57:00 +0000 http://golafrouz.ir/?p=593  «البته زمان همه را به یکسان از پا می‌اندازد. مثل آن درشکه چی که به اسب پیرش آنقدر شلاق می‌زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه‌ای که به ما می‌زنند ملایمت ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می‌فهمیم که کتک خورده‌ایم.» (ص97  داستان عمه‌ی فقیر)   یادداشتی بر داستان های «چاقوی شکاری» قسمت دوم: چهار […]

نوشته مضحکه‌ی دنیا و تنهایی بزرگ آدم‌ها اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 «البته زمان همه را به یکسان از پا می‌اندازد. مثل آن درشکه چی که به اسب پیرش آنقدر شلاق می‌زند تا در جاده بمیرد. اما تازیانه‌ای که به ما می‌زنند ملایمت ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می‌فهمیم که کتک خورده‌ایم.»

(ص97  داستان عمه‌ی فقیر)

 

یادداشتی بر داستان های «چاقوی شکاری» قسمت دوم:

چهار داستان:

آینه

داستان عمه‌ی فقیر

خور هَنَلی

روز تولد

 

«همه داستان‌هایی که امشب بهتان گفته‌اند در دو مقوله می‌گنجد. قسمی هست که در آن دنیای زنده در یک طرف است و دنیای مرگ در طرف دیگر و نیرویی که اجازه می‌دهد از یکی به دیگری عبور کنیم. این قسم اشباح و امثال آن را در برمی‌گیرد. قسم دیگر توانایی های فوق طبیعی، پیش آگاهی، یعنی استعداد پیش بینی آینده است. همه‌ی داستان ها به یکی از این دو گروه تعلق دارد…»

داستان کوتاه «آینه» از مجموعه داستان «چاقوی شکاری» «هاروکی موراکامی» این‌گونه ذهن را برای داستانی در مورد ماورالطبیعه و دیدن اشباح آماده می‌کند. فضا و تم داستان را مشخص می‌کند.

داستان «آینه» مانند دیگر داستان‌های این مجموعه، راوی نویسنده است. در این داستان راوی نوجوان، نگهبان مدرسه ای بزرگ است و از تجربه اش از دیدن شبح برایمان می گوید.

راوی اول شخص و شخصیت رئالش باعث می شود داستان باورپذیر باشد و در این راه توصیفات ریز و جزئیات فضا و محیط داستان نقش مهمی بر عهده دارند.

این داستان ضربه نهایی دارد و برای جلوگیری از لو رفتن داستان، پایان را که مضمون قوی دارد بازگو نخواهم کرد. تا خودتان در کتاب بخوانید، شوکه خواهید شد از چیزی که در انتهای داستان در انتظارتان است.

هاروکی موراکامی برای اثبات ادعایش و حرف هایش قرار نیست سرنخی بدهد. برای اتفاقات داستان منطق و عقل را به کار گیرد، به من خواننده می گوید خودت باید زحمت رمز گشایی را بکشی. و این لذت بخش است.

 

«داستان عمه‌ی فقیر» داستانی متفاوت است. قضیه از این قرار است که «هاروکی موراکامی» خود راوی داستان است و در جای اصلی خود، یعنی نویسندگی است. در جایی در داستان  می‌گوید: «یکی  از جماعتی هستم  که می‌کوشند داستان بنویسند.»

در داستان «عمه‌ی فقیر» واقعا خبری از عمه‌ی فقیر و شخصیتی به نام عمه‌ی فقیر نیست. عمه‌ی فقیر یک تصور و یک تصویر انتزاعی از زنی پیر و فقیر است که هیچ کس توجهی بهش ندارد و جدی اش نمی گیرند و بی شکل و بی نام و نشان است. راوی می گوید که هیچ عمه‌ی فقیری نمی شناسد و هیچ وقت عمه ی فقیر نداشته است. ولی عمه ی فقیری قلبش را تسخیر می کند.

 

« این که چرا در چنین بعد از ظهر یکشنبه ای عمه ی فقیری قلبم را تسخیر کرده، نمی دانم. هیچ عمه ی فقیری دم دست نبود و چیز خاصی وجود نداشت که تصور وجودش را موجب شود. با این حال به سراغم آمد و رفت. هر چند یک صدم ثانیه، در قلبم اند. و وقتی رفت خلئی غریب به شکل انسان از خود به جا گذاشت. این احساس به من دست داد که انگار کسی به سرعت از پشت پنجره گذشته و غیبش زده. به طرف پنجره می دوی و سر بیرون می بری، اما کسی را نمی بینی. عمه ی فقیر؟»

 

داستان رئال شروع می شود. با توصیف آسمان و آنچه در دید نویسنده دراز کشیده کنار استخر، در بعد از ظهر یکشنبه است و بعد می رسد به نقطه ای که همه چیز سوررئال می شود. عمه ی فقیر می نشیند روی کول هاروکی موراکامی که همان راوی داستان است . هر جا می رود همه او را می بینند که روی گرده ی موراکامی سوار است. نه وزنی دارد، نه صدایی، نه شکل مشخصی. اما مردم به شکلی که خودشان در تصور دارند که کاملا با تصور، مرکب عمه ی فقیر تفاوت دارد. یکی به شکل سگش که مرده می بیند و یکی به شکل معلم مدرسه ای که یک طرف صورتش سوخته یا دیگری به شکل مادر پیرش.

 

«اگر براساس رفتار بعضی ها قضاوت کنیم( چون خودم او را نمی دیدم) چیزی که بر گُرده ام سوار بود عمه ی فقیری با شکل و شمایلی ثابت و یگانه نبود: پیدا بود موجودی  اثیری است که حسب تصویر ذهنی هر ناظری تغییر شکل می داد. »

 

راوی با عمه ی فقیرش که روی گرده اش سوار است، مشهور می شود به تلویزیون دعوت می شود و مورد توجه قشر کثیری از مردم. عمه ی فقیری که با موجودیت خودش، همه نادیده اش می گرفتند و اسمی ندارد حالا همه جا حرفش است.

«به این ترتیب شکل همه جور کارت دعوت عروسی، جلسات و مهمانی های در و همسایه را به خود گرفت. گُرده ام رفته رفته مرکز محفل رو به گسترش عمه ی فقیر شد.

اما دوستانم یکی پس از دیگری از دور و برم پراکنده شدند، همان طور که دندانه های شانه یکی یکی می افتد. درباره ام می گفتند:« آدم بدی نیست اما من دلم نمی خواهد وقتی او را می بینم مدام یاد مادر پیر ملال آورم بیفتم یا سگی را که از سرطان مری مرده یا معلمی با زخم های سوخته ی صورت…»

 

بالاخره عمه‌ی فقیر بعد از اینکه اثراتش را بر همه گذاشت یک روز اواخر پاییز از روی گُرده ی راوی پایین می آید و غیبش می زند.

« به پایین پله ها رسیده بودم و از خروجی بیرون می رفتم که خبردار شدم عمه ی فقیر دیگر به گرده ام سوار نیست. هیچ نمی دانستم کی این اتفاق افتاده. پیش از آن که کسی متوجه شود، همانطور که آمده بود رفت. به هر جا که در اصل وجود داشت برگشت و من دوباره به اصل خودم برگشتم. اما اصل خودم چی بود؟ دیگر اطمینانی نداشتم. بی اختیار حس می کردم این من دیگر است خویشتن دیگری که خیلی شبیه اصل من است. خب پس حالا چه باید می کردم؟ یکسر تنها بودم مثل تابلوی ننوشته‌ای وسط بیابان…»

 

داستان «خور هَنَلی»

داستان مادری است که پسر موج سوارش را کوسه ها می کُشند. کوسه یک پای پسر را می کَند و پسر از ترس در آب سکته می کند و آب وارد ریه اش می شود و می میرد. به دست طبیعت کشته می شود.

داستان با خبر مرگ پسر که در جزیره هاوایی مرده شروع می شود و ما در ادامه مادر را می بینیم که از ژاپن به جزیره مسافرت می کند، جسد را تحویل می گیرد، می سوزاند و خاکسترش را با خود به ژاپن می برد. بعد از آن هر سال تعطیلاتش را در این جزیره می گذارند. سه روز زودتر از روز مرگ پسرش به آنجا می رود، توی همان هتل و رستورانی که پسرش وقتش را می‌گذارنده، اقامت می کند و غذا می خورد و ساعت ها در ساحل می نشیند و به موج سواری جوانان نگاه می کند.

این تنهایی یک زن میانسال است که تنها پسرش را از دست می دهد. هر چند خیلی هم با پسرش رابطه ی عاطفی خوبی نداشته است. اما بازهم کمبود او در زندگی آزارش می دهد. شاید سعی می کند با تماشای موج سواران دیگر تصور کند یکی از آنها پسر خود اوست. در این بین ماجرای زندگی اش از جوانی و ازدواج و بچه دار شدنش آگاه می شویم. او را زنی قوی و خود ساخته می شناسیم که از عهده ی زندگی اش به تنهایی برمی آید و جسارت فوق العاده ای دارد. پس طبیعت چندان ظلمی به او نکرده است.

نویسنده گوشه چشمی به خشونت طبیعت و تفاوتش با جنگ دارد که هر دو کشته می‌دهند.

 

«افسر ساکاتا سری جنباند و ادامه داد:« هروقت پای اهداف شریف به میان بیاید، مردم دو طرف جنگ از خشم و نفرت می میرند. اما طبیعت هیچ طرفی ندارد. می دانم این موضوع برایتان تجربه ی دردناکی است اما سعی کنید ین جوری بهش نگاه کنید: پسرتان به دور طبیعت برگشته؛ این هیچ ربطی به اهداف یا خشم و نفرت ندارد.»

 

در ادامه‌ی داستان مادر تنها، دو جوان موج سوار ژاپنی بدون اینکه اطلاع داشته باشند این زن، پسری داشته که پسرش را کوسه کشته، در میان گفتگویشان می گویند که یک موج سوار یک پای ژاپنی در جزیره دیده اند که موج سواری می کرده و حتی مشخصات تخته اش با پسر زن، همخوانی دارد و قد و قیافه اش.

زن بعد از آن تمام ساحل را زیر و رو می کند با جستجو و پرس و جوی محلی در مورد موج سوار یک پای ژاپنی. ولی هیچ چیز عایدش نمی‌شود.

 

موراکامی در این داستان رئال کمی سوررئال هم گنجانده و نگذاشته از زیر دستش داستانی کاملا رئال در برود. اعتقاد موراکامی به عقاید و اعتقادات سنتی و ماروالطیبعه کاملا مشهود است.

 

داستان آخر کتاب چاقوی شکاری

«روز تولد»

این داستان دختری بیست ساله است، در روز تولد بیست سالگی اش. عدد بیست در سن افراد برای موراکامی بسیار مهم محسوب  می شودف در چندین داستان دیگر به این بیست سالگی اشاره می کند و نقطه عطف زندگی می نامند. نقطه رها کردن نوجوانی و پا گذاشتن در بزرگسالی.

این دختر گارسون رستورانی معروف است و صاحب رستوران که در طبقه بالای رستوران زندگی می‌کند جالب توجه کارکنان است. هیچ کس او را ندیده. فقط سر مهماندار رستوران هر شب سر ساعت مشخصی غذایش را که همیشه یک غذای مشخص است را می برد و یک ساعت بعد ظرف های خالی جلوی در اتاقش را برمی گرداند.

این دختر ماجرایش را برای کس دیگری تعریف می کند. از شب جادویی بیست سالگی که اتفاقات عجیبی می افتد. سر مهماندار در همان شب بارانی و جادویی بیمار می شود و می رود بیمارستان. برای همین دختر مجبور می شود غذای صاحب رستوران را بالا ببرد. صاحب رستوران او را دعوت می کند به اتاقش  و سوالاتی از او می پرسد متوجه می شود شب تولد بیست سالگی دختر است و از او می خواهد آرزو کند. چون ادعا می کند می تواند آرزوی دختر را برآورده کند، هر چه که باشد.

این داستان مثل قصه های پریان می ماند. هرچند دختر نمی داند چه آرزوی بکند که برای او مناسب باشد و در تردید است. نگرن است آرزویش خوب نباشد. ولی بالاخره بدون به زبان آوردن آن، آرزو می کند. آرزویش که چه بوده در داستان آورده نمی‌شود. حتی بعد از سال ها که برای دوستش تعریف می کند، از خود آرزو چیزی نمی گوید. ولی می گوید که آرزویش برای برآورده شده نیاز به زمان دارد، حالا نمی شود گفت محقق شده یا نه.

تمام قصه همین است. قصه ای شیرین است مثل قصه های کودکانه، دوست داشتنی و رویایی ست. ملاقات با مردی عجیب و برآورنده ی آرزوها.

 

این داستان می توانست در سطح بماند. همانطور که اصل ماجرا را اینجا برایتان نوشتم. اما داستان لایه های دیگری هم دارد، که آیا اگر پیرمردی با کراوات زرد و قهوه ای رو به روی شما بود و می گفت آرزویی کنید چه آرزویی می کردید؟ فقط یک آرزو برآورده می شود.

همین الان به آن فکر کنید و مطمئنم پاسخ این سوال سخت تر از چیزی است که فکرش را می کنید.

موراکامی اینجا از زبان شخصیت می گوید: «مردم هر آرزویی که بکنند و هر چه دامنه ی تخیل را وسعت دهند، چیزی جز خودشان نمی شوند. همین و بس»

 

تم بزرگ این چهار داستان تنهایی عمیق آدم هاست. یک زن فقیر و پیر و تنها و نادیده گرفته شده، یک مادر تنها ولی قوی، یک دختر تنهایی که کسی نیست تولدش را تبریک بگوید و مجبور است روز تولدش هم کار کند و یک مرد تنها در ساختمانی بزرگ که شبح توی آینه یا خودش می ترسد.

ابهام و فقدان در داستان های موراکامی هست ولی ازاردهنده نیست. داستان های موراکامی را برای کشف بیشتر حقیقت قصه چندین بار خواند. یک بار خواندن کفایت نمی کند.

برای کسی که می خواهد داستان ماندگاری بنویسید که با هر بار خوانده شدن داستانش لذت و کشف جدیدی به خواننده دست بدهد بهترین نمونه است.

 

*

*

*

 

«لازم به گفتن نیست که تمام دنیا مضحکه است.کی می تواند از این موضوع بگریزد؟ از زرق و برق استودیوی تلویزیون تا تیرگی کلبه ی زاهدی در جنگل، همه از یک ریشه اند.»( از داستان عمه ی فقیر)

 

 

*در مورد داستان های اول مجموعه داستان چاقوی شکاری اینجا بخوانید

 

*کپی با ذکر منبع مجاز است.

افروز جهاندیده

نوشته مضحکه‌ی دنیا و تنهایی بزرگ آدم‌ها اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/593/feed 8
زندگیِ مدرن، نظام سرمایه‌داری و تنهایی‌های دردناک در چاقویِ شکاریِ موراکامی https://golafrouz.ir/content/589 https://golafrouz.ir/content/589#comments Mon, 05 Aug 2019 05:13:39 +0000 http://golafrouz.ir/?p=589 «وقتی تمام شد، شاه و ملازمانش غش غش زدند زیر خنده»   مجموعه داستان «چاقوی شکاری» اثر «هاروکی موراکامی» ترجمه «مهدی غبرائی»  تهوع 1979 فرهنگ عامه ای برای نسل من: ماقبل تاریخ مرحلهی متاخر سرمایه داری چاقوی شکاری آینه داستان «عمه فقیر» خور هنلی روز تولد داستان اول «تهوع 1979» داستانی مردی است که خارج […]

نوشته زندگیِ مدرن، نظام سرمایه‌داری و تنهایی‌های دردناک در چاقویِ شکاریِ موراکامی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
«وقتی تمام شد، شاه و ملازمانش غش غش زدند زیر خنده»

 

مجموعه داستان «چاقوی شکاری» اثر «هاروکی موراکامی» ترجمه «مهدی غبرائی»

 تهوع 1979

فرهنگ عامه ای برای نسل من: ماقبل تاریخ مرحلهی متاخر سرمایه داری

چاقوی شکاری

آینه

داستان «عمه فقیر»

خور هنلی

روز تولد

داستان اول «تهوع 1979» داستانی مردی است که خارج از قوانین اخلاقی و عرف جامعه رفتار می‌کند و از این کارش پشیمان نیست. این مرد با زن‌ها و معشوقه‌های دوستانش رابطه‌ای پنهانی دارد و زندگی‌اش سال‌های به همین روال پیش می‌رود. او پارتنر دائمی ندارد، بلکه با همه‌ی زن‌های دوستانش روی هم می‌ریزد و لذت می‌برد و در عین حال همیشه تنهاست.

این مرد در یک دوره چهل روزه‌ی مشخص دچار تهوع های بی دلیل از لحاظ پزشکی می شود از چهار ژوئن 1979 تا چهارده ژوئیه 1979.

راوی داستان نویسنده است. داستان به بازگویی خاطره می‌ماند که نویسنده با ملاقات با این دوست که به سبب علاقه مشترکشان به موسیقی جاز، هر از چند مدت یکدیگر می‌ببیند، صورت می گیرد. مرد ماجرا را برای او تعریف می‌کند. و ما به احساسات و انقلاب دورنی او پی می بریم.

 

«چند سالی از من جوانتر بود اما هر دوی ما در گردآوری مجموعه‌ی قدیمی صفحه‌های 33 دور جاز اشتراک نظر داشتیم. چیز دیگری که دوست داشت، روی هم ریختن با دوست دخترها و زن‌های دوستانش بود. ظرف سال‌ها، تعداد زیادی از این ماجراها داشت و اغلب سر مرا با این داستان‌ها می‌خورد. حتی چندبار که دوست‌هایش برای خرید آبجو یا دوش گرفتن می‌رفتند، دست به این کار زده بود.

می‌گفت:« تند و تند، لباس به تن، این کار را می‌کنی. در حال عادی این کار می‌تواند هی کش بیاید، درست؟ پس هر چند وقت یکبار می‌شود دقیقا عکسش رفتار کرد. این جوری دورنمای کامل تازه‌ای به آدم می‌دهد. تفریح دارد.»

 

داستان که به پایان می‌رسد ما با زندگی مردی آشنا می‌شویم که تهوع مداوم دارد و هر روز بالا می‌آورد و تلفن‌هایی همراه با تهوع آزارش می‌دهند. از روابطش آگاه می‌شویم و هر چیزی که ممکن است کمک کند به نتیجه‌ای در مورد این تهوع به دست آوریم. اما هیچ دلیل موجه یا عقلانی و پزشکی در کار نیست. این تهوع ها همراه است با تلفن‌های مشکوک که فقط اسم مرد را می‌گوید و قطع می کند.

موراکامی سعی دارد بگوید تهوع یک نماد است و زنگ تلفن زنگ هشداری برای تنبیه مرد که توسط خود او در ناخودآگاهش طراحی شده است. به سبب کارهایی غیر اخلاقی و خلاق عرف و دوستی که با دوستانش دارد و داشته است.هر چند می گوید از این کارها پشیمان نیست و اما در درون خود چیزی دیگری می گوید.

 

گفتم: « با این حال باید قبول کنی که تخصص تو در رابطه داشتن با زن‌های دوستانت چندان هم عادی نیست»

«پس چیزی که به من می‌گویی آقای موراکامی این است که احساس گناه، احساسی که خودم از آن بی‌خبرم شاید شکل تهوع را به خودش گرفته، یا وادارم کرده چیزهایی را بشنوم که وجود خارجی نداشته؟»

* داستان دوم مجموعه «چاقوی شکاری» با اسم طولانی «فرهنگ عامه برای نسل من …»

این داستان هم، مانند دیگری راوی نویسنده است. از دوران نوجوانی و دبیرستان شروع می‌کند خصوصیات آن زمان و تاثیرش روی جوان‌ها و نوجوان‌ها، رفتارهایشان را می‌گوید و بعد به دانشگاه می‌رسد و از دهه ی شصت میلادی در دانشگاه می گوید. سه دوره از زندگی خود را بیان می کند.

« در 1949 به دنیا آمدم، در 1961 وارد دبیرستان شدم و در 1967 به دانشگاه راه یافتم. و به روز تولد بیست سالگی که سال ها در انتظارش بودم-ورودم به دنیای بزرگسالان- در اوج درگیری‌های پرشور و شوق جنبش دانشجویی رسیدم. به گمانم همین کفایت می‌کند که خودم را از جوانان دهه‌ی شصت میلادی بدانم. پس به این مرحله رسیده بودم، به گیر و دار آسیب پذیرترین و ناپخته‌ترین و در عین حال گرانبهاترین دوره‌ی زندگی و در فضای این دهه‌ی «دَم غنیمت است» در اوج افسارگسیختگی همه‌چیز نفس می‌کشیدم. درهایی بود که ناچار بودیم درست جلو خودمان به آن‌ها لگد بکوبیم و بهتر است باور کنید که می‌کوبیدیم! جیم موریسن، بیتل‌ها و باب دیلن روی صفحه‌های آهنگ برای زندگی ما با تمام قوا فریاد می‌کشیدند…» (ص25)

 

یکی از مسائل پسران جوان، رابطه با جنس مخالف است. موراکامی در این داستان به این موضوع نیز پرداخته است و مسئله بکارت را پیش کشیده است.

«بگذارید کمی از دخترهای آن زمان برایتان بگویم. و از ما پسرها که تازه شاشمان کف کرده بود و روابط بی‌مهار و شادمانه و غم‌انگیزی که داشتیم. این یکی از دورنمایه‌هایم در اینجاست.

مثلا بکارت را در نظر بگیرید- واژه‌ای که به دلیلی مرموز همیشه مرا یاد کشتزاری در یک بعد از ظهر قشنگ آفتابی تابستان می‌اندازد. در دهه‌ی شصت بکارت معضل بزرگتری از امروز بود…»(ص27)

 

در ادامه بحث دخترها و بکارت، شخصیتی را وارد داستان می‌کند که مورد توجه‌اش واقع شده است و بکارت تاثیر مستقیم و غم‌انگیز و ماندگاری بر زندگی‌اش می‌گذارد که تا سال‌ها نمی تواند از زیر بار آن فرار کند.

این پسر از آن بی‌نظیرهایی است که هر کلاسی یکی دارد و کمتر خانواده‌ای مانند او. درسخوان، مودب و تمیز و مبادی آداب. از آن پسرهایی که از هر لحاظ ستاره‌اند: نمره‌های خوب، ورزشکاری خوب، صدای صاف قشنگ، خواننده‌ای شایسته و رهبری طبیعی. همه چیز سر جای خودش بی عیب و نقص.

تا اینکه موراکامی بعد از سال ها، درست زمانی که مرد میانسالی شده‌اند، در سفر، در رستورانی در لوکای ایتالیا به آن پسرِ مرد شده برمی‌خورد و وارد گفتگو از آن سال‌های نوجوانی و جوانی می‌شوند و مرد، زندگی اش را از درون  باز گو می‌کند که اصلا شبیه پوسته‌ی بیرونی زندگی‌اش؛ چیزی که مردم و دوستانش می‌دیدند، نبوده است.

 

بنا کرد به گفتن:«همیشه خیال می‌کردم آدم کسل کننده‌ای هستم. از آن قماش آدم‌ها نبودم که خودم را از قید و بند خلاص کنم و خوش بگذارنم. انگار همیشه مرزی دور و برم حس می‌کردم و با تمام قوا می‌کوشیدم یک قدم آن‌ورتر از خط نگذارم. انگار تو یک بزرگراه خوش ساخت می‌رفتم و علائمی در آن بود که خروجی را نشانم می‌داد و هشدار می‌داد پیچی در پیش است که نباید از آن بروم. با خودم می‌گفتم، رهنمودها را دنبال کن تا زندگی به خیر بگذرد. مردم تحسینم می‌کردند که از مقررات پیروی می‌کنم و بچه که بودم مطمئن بودم همه مثل من رفتار می‌کنند. اما خیلی زود فهمیدم موضوع این نیست.»

 

از روابطش با تنها دوست دخترش که باب خودش بوده می‌گوید و روی مسئله‌ی بکارت که دختر اصرار دارد تا قبل از ازدواج نباید این مرز را شکست. و عواقب این پس زدن‌ها در روح و روان پسر آثار ناخوشایندی می‌گذارد که هیچ وقت نمی تواند از دست آنها رها شود.

تمرکز این داستان روی جنبه روانشناسانه‌ی قضیه است. کاری به دین و مذهب و عرف ندارد. موراکامی بی‌طرفانه این مسئله را مورد توجه قرار داده و سعی در نشان دادن محاسن و معایب این تفکرات را دارد، که خواننده خود، به قضاوت بنشیند.

 

«خب به نظرم منظورش این بود که تا زمان ازدواج باکره بماند و بعد که ازدواج کرد دیگر دلیلی برای باکرگی نیست، در این صورت دیگر از رابطه با تو خیالی‌اش نیست. تلویحا می‌گفت تا آن وقت صبر کنی.»

«گمانم همین باشد. این تنها چیزی است که به فکرم می‌رسد.»

«این طرز فکر منحصر به فرد است. منطقی هم هست.»

لبخند ملایمی روی لب‌هایش بازی کرد.«حق با توست. منطقی است.»

«باکره ازدواج می‌کند و در حالی که زن دیگری است، چشمش دنبال یکی دیگر است. مثل رمان‌های کلاسیک فرانسوی است. منهای مجالس رقص بالماسکه یا مستخدمه‌هایی که دور و بر آدم بپلکد.»

…»(ص43)

 

و

داستان چاقوی شکاری که نام مجموعه را هم یدک می‌کشد:

همین اول بگویم توی این داستان خیلی دنبال چاقوی شکاری نگردید. به چاقوی شکاری در پایان داستان یک اشاره کوتاه می شود که کارکردی متفاوت با ماهیتش دارد. برای شکار نیست اما چاقوی شکاری است. همه چیز را می تواند برش بزند، در محیطی متضاد با فضای خشن شکار. این قسمت از داستان کل معنای داستان بیان می کند و هدف و نتیجه گیری ماهرانه و زیبایی است.

 

گفتم:«چاقوی محشری است.»

جوان گفت:« دست ساز است. خیلی هم گران.»

مثل او چاقو را به طرف ماه نشانه رفتم و به آن زل زدم. در نور شبیه ساقه‌ی مهیبی بود که از خاک سر برداشته باشد. چیزی که به هیچی و زیاده‌روی ارتباط داشت.

باز پافشاری کرد.«چندتا چیز دیگر را هم ببر.»

هر چه را که دستم می‌رسید دریدم. نارگیلی که روی زمین افتاده بود، برگ‌های عظیم گیاهی گرمسیری، صورت غذایی که در ورودی بار آویخته بود. حتی دو تکه چوب آب آورده را دو نیم کردم. وقتی دیگر چیزی برای بریدن پیدا نکردم، مثل این که بخواهم حرکات تای چی را انجام دهم آهسته و سنجیده حرکت کردم و در سکوت هوای شبانه را قاچ زدم. هیچ چیز سر راهم نماند. شب ژرف بود و زمان انعطاف‌پذیر. نور بدر ماه فقط به آن ژرفا و آن انعطاف‌پذیری می‌افزود…» (ص71)

 

در ادامه:

«چاقوی تیزی به نرمه‌ی سرم فرو رفته، همان‌جا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمی‌آید، یا رویم سنگینی نمی‌کند-فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستاده‌ام و چنان به این صحنه نگاه می‌کنم که انگار برای کسی دیگر اتفاق افتاده. می‌خواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمی‌داند چاقو توی کله‌ام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیارم، اما دستم بهش نمی‌رسد. چیز عجیبی است. می‌توانم به خودم چاقو بزنم، اما نمی‌توانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا می‌کند به محو شدن. من هم شروع می‌کنم به محو شدن. فقط چاقو سر جایش هست-تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل. رویای من این‌جوری است.»

 

این داستان مرد جوانی است که همراه مادر پیرش در جزیره‌ای توریستی روی صندلی چرخدارش وقت می‌گذارند. می‌نشیند یا می‌گذارند یک گوشه ساحل و او بدون حرف و حرکتی ساعت‌ها آنجا روی صندلی چرخدارش، زل می‌زند به دریا و موج ها و شناگران و تک و توک.

در این داستان هم موراکامی راوی داستان است که همراه با همسرش در اتاقی در همسایگی این مرد و مادرش تعطیلات را می‌گذرانند. از زندگی خودش هیچ نمی‌گوید فقط زمان جاری را روایت می‌کند که شامل شنا کردنش از ساحل تا دو تا بلم که در جزیره ای در نزدیکی هاست. با هر آن چه می‌بیند مثل دو هواپیمای جنگی آمریکایی که در آسمان بالای سرشان می‌روند و می‌آیند. زن بیش از اندازه چاق آمریکایی که شناکنان خودش را به بلم‌ها رسانده و حمام آفتاب می‌گیرد و کمی از زندگی شکست خورده‌ی او از زبان خود زن روایت می‌کند.

اما مورد توجه اصلی راوی، پسر جوان آمریکایی روی صندلی چرخدار و مادرش هست که در سکوتی سرد در کنار هم روزها را شب می‌کنند. این پسر جوان در شبی که بی‌خوابی به سرش زده است با راوی درِ دل وا می‌کند و می‌گوید که چطور از چرخه تولید و نظام سرمایه‌داری و فعالیت‌های معمول یک مرد جوان پس زده شده است و نیمی از خانواده‌ی ثروتمندش کار می‌کنند و شرکت‌های خانوادگی‌شان را می‌گردانند، تا نیمی دیگر که مانند او قادر به هیچ کاری نیستند به تفریح بروند و به جای آنها خوش بگذرانند. اما این طور که فکر می‌کنند نیست و توازن زندگی بهم ریخته است.

 

بی صدا خندید و گفت:«خانواده چیز عجیبی است. خانواده باید طبق اصول خود زندگی کند و گرنه نظم به هم می‌خورد. از این لحاظ، پاهای بی‌خاصیت من یک جور پرچم است که خانواده‌ام دورش دفیله می‌روند. پاهای بیجانم محوری است که همه چیز دورش می‌چرخد.»

 

 

این سه داستان اول کتاب «چاقوی شکاری هاروکی موراکامی» داستان تنهایی، شکست و پوچی زندگی است. یک یک شخصیت‌های هر کدام از داستان‌ها دچار این دردهای مدرن هستند و از این بابت آگاهانه یا ناآگاهانه رنج می برند.

موراکامی هیچ چیز را مستقیم و صاف و پوست کنده نمی‌گذارد کف دست خواننده. موراکامی تصویر می‌دهد،طرح می‌زند یا سرنخ می دهد. همه چیز را نشان می‌دهد. قضاوت نمی‌کند، شعار نمی‌دهد. اما به غایت تاثیرگذار و ماندگار بیان می‌کند. طوری که همذات پنداری و همدردی با شخصیت‌ها، با خواندن داستان‌های او، اولین احساسی است که به خواننده دست می‌دهد.

عمیق بودن و در عمق چرخیدن در معنای کلمات و فلسفه ی زندگی و چند لایه بودن وجه مشخصه داستان هاست.

 

 

*در مورد چهار داستان دیگر این مجموعه، به دلیل طویل نشدن متن، در نوشتار دیگری خواهم نوشت.

 

*کپی با ذکر منبع و نام نویسنده یادداشت مجاز است.

(افروز جهاندیده)

 

نوشته زندگیِ مدرن، نظام سرمایه‌داری و تنهایی‌های دردناک در چاقویِ شکاریِ موراکامی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/589/feed 1
تقدیر اُدیپ‌وار پسری پانزده ساله در رمان کافکا در کرانه https://golafrouz.ir/content/561 https://golafrouz.ir/content/561#respond Sat, 27 Jul 2019 13:54:27 +0000 http://golafrouz.ir/?p=561 خب برسیم به بهترین و کامل ترین کتاب هاروکی موراکامی از نظر دنیا، نه از نظر منِ حقیر.   «اودیپوس نه به سبب کاهلی و حماقت بلکه به علت شهامت و صداقت به سوی تراژدی کشانده می شود.»(کافکا در کرانه. ص 365، ترجمه مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر) مقدمه ی مترجم در مورد نویسنده و کتاب […]

نوشته تقدیر اُدیپ‌وار پسری پانزده ساله در رمان کافکا در کرانه اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
خب برسیم به بهترین و کامل ترین کتاب هاروکی موراکامی از نظر دنیا، نه از نظر منِ حقیر.

 

«اودیپوس نه به سبب کاهلی و حماقت بلکه به علت شهامت و صداقت به سوی تراژدی کشانده می شود.»(کافکا در کرانه. ص 365، ترجمه مهدی غبرائی، انتشارات نیلوفر)

مقدمه ی مترجم در مورد نویسنده و کتاب «کافکا در کرانه» اش و واکنشی که خوانندگان نسبت به آن داشته اند، است. در مورد ابهام و فقدانی که در همه ی رمان های «هاروکی موراکامی» احساس می شود. بهتر است مقدمه را قبل و همینطور بعد از تمام شدن رمان بخوانید در درک بهتر رمان کمک کننده خواهد بود.

با خواندن مقدمه به قلم «مهدی غبرائی» که به طور خاص خودشان نظر به معرفی نویسنده و کتاب داشته اند، متوجه می شوید با کتاب معمولی و راحت خوان و سرراستی رو به رو نخواهید شد. پس خودتان را آماده کنید برای شروع رمان ششصد صفحه ای عجیب و غریب و به قول معروف سوررئال و همچنین مدرن و واقعگرا و همچنین طنز و چندتا ترکیب دیگر که خودتان کشف خواهید کرد.

مولفه های داستان های «هاروکی موراکامی» در این رمان نیز به چشم می خورد مثل موسیقی کلاسیک که در این رمان به بتهوون و آرشیدوک او توجه زیادی داشته یا موسیقی ییتس. گربه ها، جزء لاینفک داستان های موراکامی. ماروالطبیعه و اعتقادات آیین شینتو، و استفاده از اسطوره و فلسفه یونان باستان.

رمان کافکا در کرانه سه نوع راوی دارد: راوی دانای کل که داستان ناکاتا را روایت می کند، راوی اول شخص که کافکا شخصیت اصلی راوی آن است و جریان سیال ذهن که در جای جای بخش هایی که کافکا روایت می کند به نام پسر زاغی نام، حضور دارد.

توصیفات و جزئیات مکان ها، آدم ها، و هر چه که در داستان داریم جز به جز دقیق و زیبا بیان شده است گاهی یک صفحه را به توصیف مکانی یا حالت روحی شخصیت اختصاص می دهد. بی اندازه با حوصله و تمرکز روی کوچکترین چیزها نوشته است. جملات عمیق و فلسفی در مورد زندگی و مرگ و …زیاد به چشم می خورد.

داستان از آنجا شروع می شود که پسری پانزده ساله به نام کافکا تامورا که هیچ وقت اسم اصلی اش را نخواهیم فهمید، از خانه شان در توکیو فرار می کند. مادر و خواهر کافکا او را در چهار سالگی، بدون نشانه ای ترک کرده اند. تنها چیزی که از آنها دارد یک عکس سه نفره با مادر و خواهرش در ساحل است. او پیش از فرار از خانه، تنها با پدر مجسمه ساز معروف و البته روان پریش زندگی می کرده است که چندان وابستگی و دل خوشی به پدر ندارد و در واقع از او متنفر است. بعدها در ادامه داستان کافکا رازی را برملا می کند که هدف اصلی فرارش می شود. این می شود لایه ی دوم داستان. همانی که لازم است تا داستانی عمیق و ماندگار شود.

درواقع کافکا از سرنوشت ادیپ وارش می گریزد. سرنوشتی که پدرش در کودکی برای او پیشگویی می کند؛ روزی خواهد آمد که با مادر و خواهرت می خوابی.

کافکا در فرارش همینجور تصادفی به شیکوکو و بعدش تاکاماتسو می رسد. در راه در اتوبوس با دختری با نام ساکورا آشنا می شود که بعدها به او برای مخفی شدن کمک خواهد کرد.کافکا احتمال می دهد ساکورا خواهرش باشد.

کافکا یک همراه دارد به نام پسر زاغی نام، در اصل خود کافکاست. یا وجدان یا صدای درونش. کافکا در زبان ژاپنی به معنی غراب یا زاغ است. بنابراین کافکا همان پسر زاغی نام یکی است. این پسر زاغی نام که فقط صداست، در همه جا با اوست، او را سرزنش می کند، تشویق می کند یا فکرهایش را جمع و جور می کند و…

کافکا شخصیتی گوشه گیر و منزوی است. هیچ دوستی ندارد. اهل مطالعه است و کتابخوان حرفه ای. در جای جای کتاب یاد هولدن کالفید ناتور دشت سلینجر می افتید. تعجب نکنید چون موراکامی در زمان نگارش رمان کافکا در کرانه، در حال ترجمه ی ناتور دشت بوده است.

کافکا در فرارش نمی داند کجا برود، چه کار کند. حالا که آزاد است و مدرسه را ترک کرده، چه کار کند! بنابراین به سمت علاقه اش می رود. کتابخانه. می‌رسد به کتابخانه یادگار کومورا در تاکاماتسو. آنجا با اوشیمای دو جنسی یا دگرباش زیبا و روشنفکر و خیرخواه آشنا می شود که کتابدار آن کتابخانه ی خصوصی است. و همینطور میس سائه کی زنی پنجاه و پنج ساله که مدیر و سرپرست کتابخانه است. اینجا آغاز پیچیدگی های ذهنی کافکا است. او با نشانه های کوچک و ضعیف که از زندگی میس سائه کی توسط اوشیما کسب می کند، فرضیه ای غیر قابل رد و غیرقابل اثباتش که میس سائه کی مادرش است را در ذهن ورز می دهد.

در کنار داستان کافکا، داستان موازی دیگری هم داریم. داستان پیرمردی به نام سوتورو ناکاتا. بخش های کتاب یک  در میان به ناکاتا اختصاص پیدا کرده است که چندان هم بی اثر در زندگی کافکا نیست. او مهره ای نامرئی ولی مهم از سرنوشت کافکا است که در آخر رمان این دو داستان، دو زندگی و دو سرنوشت ارتباط پیدا می کنند و بر روی همدیگر اثرات بزرگ و سرنوشت ساز می گذارند.

برای ناکاتا در کودکی در زمان جنگ، حادثه ای اتفاق می افتد و باعث می شود ناکاتای کودک، سواد خواندن و نوشتن و هوش و حافظه اش را از دست بدهد. وارد کما می شود و بعد از ده سال که به هوش می آید، قدرت های ویژه ای به دست می آورد مانند صحبت با گربه ها که از آن برای شغل پاره وقت استفاده می کند و گربه های گمشده ی مردم را پیدا می کند. و باراندن ماهی و زالو از آسمان. و همینطور قدرت ویژه ای که نمی شود اسمی روی آن گذاشت. اما می شود گفت ارتباط با دنیای آن طرف، دنیای دیگر یا ارتباط با ماورالطبیعت.

ناکاتا را کم کم در طول رمان می شناسیم. وقتی پی می بریم چه قدرت هایی دارد و چه خصوصیاتی. تعجب نخواهیم کرد، وقتی وظیفه ای بزرگ و خارج از توان انسان عادی، به عهده اش گذاشته می شود. باز کردن و بستن سنگ مدخل. من این طور تعبیر می کنم راست و ریست کردن چیزهایی که نباید باشد یا اتفاقاتی که نباید بیفتد. یک جور به جریان انداختن سرنوشت و حتم.

*

*

برای خرید این رمان (کافکا در کرانه) با ترجمه عالی مهدی غبرایی کلیک کنید.

*

*

راستش را بخواهید نوشتن در مورد این رمان چندان آسان نیست و نمی شود در قالب کلمات تعریف و معرفی که شایسته ی آن باشد را شکل داد.

آنچه اینجا نوشته ام فقط یک نمای کلی و دورادور و مسلما ناقص است از رمان حیرت انگیز کافکا در کرانه.

شخصیت های دیگری هم هست که لازم است نام برده شود.

میس سائه کی مسئول کتابخانه کومورا، داستان درازی دارد از زمان جوانی اش که عاشق پسری بوده و با از دست دادن او غیبش می زند، در زندگی مخفی و دور از اجتماع و جامعه اش پنهان می ماند. او در خاطراتش زنده است و در دنیای واقعی مرده ای است متحرک.  منتظر زمان مرگش است و قبل از مرگ می بایست کافکا را ببیند با او رابطه برقرار کند و …

 

 هوشینو راننده بیست ساله ی کامیون، همراه ناکاتا می شود در راه انجام وظیفه ای خطیر. او مردی است کم مایه با زندگی ای سطحی و ملال آور که در همراهی با ناکاتا به نوعی غنا در زندگی و بیداری یا رستگاری می رسد.

جانی واکر مردی عجیب و غریب با شمایل شومن ها که گربه کش حرفه ای است. او اسم و ظاهرش را از روی عکس روی شیشه ویسکی وام گرفته است. کلاهی بلند و ابریشمی با چکمه های بلند و یونیفرم قرمز مخصوص.  او گربه ها را می کشد تا از روح آنها فلوتی بسازد که صدایش آن جهانی و تسخیر کننده است . گربه ها را می کشد قلبشان را زمانی که هنوز تازه و گرم و تپنده است در دهان می گذارد و می خورد، بعد سر گربه ها را اره می کند و به عنوان کلکسیون در فریزر قرار می دهد.

جانی واکر، ناکاتا را وادار می کند او را بکشد. چون از زندگی  خسته شده. هر چند تصمیم دارد فلوتی عظیم بسازد که بتواند دنیا را تسخیر کند. ناکاتا او را می کشد ولی وقتی در صحنه قتل از هوش می رود و بعدش در زمین خالی بیدار می شود نه اثری از جنازه و خون هست نه چیزی مربوط به جانی واکر.

در این زمان موازی، کافکا در پشت معبدی در شیکوکو، در بین جنگل از خواب بیدار می شود با لباسی خون آلود و وسایلی پراکنده. خودش نمی داند چطور از آنجا سر در آورده، چون زمان خواب در هتل بوده است.

جایی که کافکا بیدار شده بعد ها در ادامه داستان دوباره به آنجا برمی خوریم که جای سنگ مدخل است. این یکی از  معماهای کتاب است. که جوابش را با مطالعه ی ادامه کتاب خواهید یافت.

به گفته ی خوانندگان بیشمار این کتاب، نویسنده سوالاتی باقی گذاشته است بی جواب. هاروکی موراکامی توصیه می کند برای یافتن پاسخ  باید چندبار رمان را خواند. من دوبار خوانده ام و پاسخ تمام ابهامات را یافته ام. این یعنی مشارکت نویسنده و خواننده در کشف داستان.

کافکا در کرانه کتابی است معمایی، هزارتو، هیجان انگیز و خواندنی.

به نظرم هر توضیحی در مورد این کتاب الکن خواهد بود و فقط باید خواند و وارد دنیای خاصش شد که بتوان کمی از آن را درک کرد. البته لذت برد. موراکامی می گوید من در بیداری خواب می بینم و می نویسم.

کافکا در کرانه را خوابی بی نظیر حساب کنید. 

 

*

«دیگر نمی دانم چه کنم. حتی نمی دانم سمت و سوی من کجاست. چی درست است و چی غلط- آیا باید پیش بروم یا برگردم. پاک از دست رفته ام.»

اوشیما سکوت را حفظ می کند و جوابی نمی دهد. از او می پرسم:« باید کمکم کنی. چه کار کنم؟»

به سادگی می گوید: «هیچ کاری نباید بکنی.»

«هیچی؟»

سر می جنباند. « به همین دلیل می برمت کوهستان.»

«ولی آنجا که رسیدیم چه کنم؟»

می گوید: «فقط به صدای باد گوش بده. من همیشه همین کار را می کنم.»

به حرفش خوب  فکر می کنم.

به ملایمت دست روی دستم می گذارد. «خیلی چیزها هست که تقصیر تو نیست. یا تقصیر من. تقصیر پیشگویی ها هم نیست، یا نفرین ها یا DNA ، یا پوچی. تقصیر ساختارگرایی یا سومین انقلاب صنعتی هم نیست. همه می میریم و ناپدید می شویم، ولی علتش ین است که نظامِ خودِ دنیا را بر پایه ی ویرانی و فقدان گذاشته اند. زندگی ما سایه هایی از این اصل رهنماست. مثلا باد می وزد. می تواند بادی شدید و خشن باشد، یا نسیمی ملایم. اما سرانجام هر بادی فرو می میرد و ناپدید می شود. باد شکل ندارد. فقط حرکت هواست. باید به دقت گوش بدهی، بعد استعاره را می فهمی.»

(از متن کتاب ص439-کافکا در کرانه-هاروکی موراکامی)

 

*

افروز جهاندیده

(کپی مطلب با ذکر منبع و نام نویسنده ی یادداشت بلامانع است)*

نوشته تقدیر اُدیپ‌وار پسری پانزده ساله در رمان کافکا در کرانه اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/561/feed 0
بی‌رنگ بودن در این دنیای رنگ به رنگ https://golafrouz.ir/content/521 https://golafrouz.ir/content/521#respond Sat, 13 Jul 2019 13:20:29 +0000 http://golafrouz.ir/?p=521      یک طرف قضیه مرگ و طرف دیگر زندگی‌ست. راه رفتن روی این مرز نامرئی و شگفت‌انگیز. «سوکوروتازاکی سال دوم کالج که بود از ژوئیه تا ژانویه به چیز جزء مردن فکر نمی کرد…» این شروع رمان «سوکوروتازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» است. اسم رمان متشکل از نام شخصیت اصلی رمان «سوکورو تازاکی» اسم […]

نوشته بی‌رنگ بودن در این دنیای رنگ به رنگ اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

 یک طرف قضیه مرگ و طرف دیگر زندگی‌ست. راه رفتن روی این مرز نامرئی و شگفت‌انگیز.

«سوکوروتازاکی سال دوم کالج که بود از ژوئیه تا ژانویه به چیز جزء مردن فکر نمی کرد…» این شروع رمان «سوکوروتازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» است.

اسم رمان متشکل از نام شخصیت اصلی رمان «سوکورو تازاکی» اسم یکی از آهنگ‌های پیانیست معروف مجاری«سال‌های زیارتش»، «فرانتس لیست»است که نقش پررنگی در رمان دارد.

در داستان‌های «هاروکی موراکامی» موسیقی کلاسیک به نحوی حرفه‌ای، شخصیت پیدا می‌کند، نقش بازی می‌کند و همپای شخصیت‌ها و اتفاقات رمان پیش می‌رود.

داستان از این قرار است که: سوکوروتازاکی در سن سی و شش سالگی به گذشته‌اش برمی‌گردد و پانسمان زخمی قدیمی را باز می‌کند که تازه است و چه بسا خونریزی هم دارد. زخمی متعلق به شانزده سال پیش. دردی که باعث شده است سوکوروی قبلی بمیرد و فردی جدید به نام سوکورو تازاکی به دنیا بیاید. ولی هنوز با همان زخم عمیق. سوکورویی تنها، منزوی در شهری به بزرگی توکیو.

سوکورو در دوران دبیرستان در جمعی دوستانه و بسیار صمیمی، از دو دختر و دو پسر که با سوکورو پنج نفر می‌شده‌اند، بوده است. این چهار نفر هر کدام در فامیل خود یک رنگ دارند؛ دخترها سیاه و دیگری سفید. پسرها آبی و قرمز. اما سوکورو هیچ رنگی ندارد. ( اسم رمان) معنای اسم سوکورو یعنی ساختن، ساختن چیزهای قابل دیدن. سوکورو عاشق ایستگاه‌های قطار است. شغلش هم ساختن ایستگاه‌های قطار است و برای رسیدن به این آرزو تلاش بسیاری می‌کند. خودش نمی‌داند چرا ایستگاه‌ها برایش جذابیت دارند، تا حدی که ساعت‌های طولانی در ایستگاهی می نشیند و ورود و خروج قطارها و مسافرها را تماشا می‌کند و گذشت زمان را احساس نمی‌کند.

سوکورو بعد از مدتی، از این جمع صمیمانه که مثل انگشتان دست تکمیل کننده هم هستند، کنار گذاشته می‌شود، دوستانش او را طرد می‌کنند. بدون اینکه دلیل این کار را به او بگویند. این بیرون افتادگی از جمع، سوکورو را منزوی و افسرده و تنها می‌کند. سوکورو دو سال تمام با مرگ و خودکشی دست و پنجه نرم می‌کند.

«پنج ماه بعد از بازگشت به توکیو، در یک قدمی مرگ زندگی کرد. لبه‌ی پرتگاهی تاریک، جای کوچکی برای زندگی درست کرده بود-خودش بود و خودش. در نقطه‌ای خطرناک آن لبِ‌لب تلو‌تلو می‌خورد؛ اگر در خواب غلت می‌زد، ممکن بود ته این پرتگاه سقوط کند. با این حال وحشت نداشت. فقط به این فکر می‌کرد که سقوط در این پرتگاه چه قدر ساده است.

دورتا دورش تا چشم کار می‌کرد، سرزمین ناهمواری بود پوشیده از تخته سنگ، بی یک قطره آب و بی حتا یک پَر علف. بی‌رنگ، بی‌چیزی که بشود اسمش را گذاشت نور، نه خورشیدی، نه ماهی و نه ستاره‌ای. نه حسی که معلوم کند جهت چیزها کجاست. دم غروب ، گرگ و میش رازآلود و سیاهی بی‌انتهایی صرفا جا عوض می‌کرد. مرزی دورافتاده در حاشیه‌ی ادراک. در عین حال، جایی بود پر از فراوانی و وفوری غریب. هنگام گرگ و میش پرنده‌ها با منقارهایی به تیزی تیغ، هجوم می‌آوردند و بی‌رحمانه گوشت تن‌اش را می‌کندند. ولی وقتی تاریکی همه‌جا را می‌گرفت، پرنده‌ها پروازکنان دور می‌شدند و این سرزمین در سکوت، حفره‌های تن او را با چیزی دیگر، با ماده‌ای ناشناس پُر می‌کرد….»

داستان در گذشته و حال می گذرد. سوکورو تمام گذشته‌اش را برای زنی، به نام سارا بازگو می‌کند. سارا دوست سوکورو است و از او می‌خواهد که برود به دنبال دوستانش و دلیل اینکه اینگونه بی‌رحمانه و بدون دلیل دورش انداختند را بپرسد. شاید زخمش درمان شود و بتواند زندگی جدید و سالمی را شروع کند.

این واقعه داستان بود که در بالا نوشتم. اما عمق داستان در لایه‌های دیگر آن است، چیزهایی که نمی‌شود بیان کرد. حالات و احساسات و کنش‌های درونی شخصیت داستان است که با خواندن کتاب می شود درکش کرد و پی به آن برد.

داستان‌ رمان «سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» چند لایه دارد. لایه‌ی بیرونی و رویی آن جمع دبیرستانی و چهار دوست سوکورو و طرد شدگی اوست و لایه درونی کشمکش‌های ذهنی و درونی سوکورو در رابطه با این اتفاق و ارتباط با دیگران است. اینکه هیچ کس با او زمان زیادی نمی‌ماند. هر کس می‌آید چند وقتی می‌ماند، بعد توضیحی می‌رود. سوکورو نمی‌داند مشکل از اوست یا دیگران! روح زخمی سوکورو او را آرام نمی‌گذارد.

داستان بین سبک رئالیسم جادویی و مدرن در رفت و آمد است. «هاروکی موراکامی» به ماوراالطبیعه، خواب و رویا دیدن توجه نشان داده است و همینطور به مرگ‌های عجیب و غریب و کشف نشدنی. به کسی که کوپن مرگ قابل انتقال دارد و… این گونه چیزهای جالب توجه در داستان کم نیست.

خرده روایت‌های داستان هم کم نیست. داستان شخصیت‌های فرعی و گذرایی که وارد می‌شوند و اثری بر سوکورو می‌گذارند و بعد غیب‌شان می‌زند، بدون اینکه دقیقا مشخص شود چرا رفتند و کجا رفتند. و این بخش‌های مبهم رمان است. شاید به دلیل سانسور بیش از حد از زبان مبدا، به این بلا دچار شده است.

 

این کتابی است که باید حتما بخوانید تا اصل داستان را درک کنید. برای کسانی که به دنبال داستان‌های چند لایه، عمیق، ذهنی و فلسفی هستند بهترین پیشنهاد است.

 

برای اطلاع از قیمت و مشخصات ظاهری و خرید کتاب اینجا کلیک کنید

 

نوشته بی‌رنگ بودن در این دنیای رنگ به رنگ اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/521/feed 0
نویسندگی و دوی استقامت هاروکی موراکامی https://golafrouz.ir/content/397 https://golafrouz.ir/content/397#respond Wed, 24 Apr 2019 05:45:49 +0000 http://golafrouz.ir/?p=397   «هاروکی موراکامی» در این اثر روایت نویسنده شدن‌اش و شروع دوی حرفه‌ای را در کنار هم روایت می‌کند. ماجرا از آنجا آغاز شد که یک بعدازظهر اول آوریل ۱۹۸۷ و در حین تماشای مسابقه‌ی بیس‌بال فکر نوشتن یک رمان به سر نویسنده زد. حاصل این میل و اشتیاق شدید اثری بود که آن زمان […]

نوشته نویسندگی و دوی استقامت هاروکی موراکامی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

«هاروکی موراکامی» در این اثر روایت نویسنده شدن‌اش و شروع دوی حرفه‌ای را در کنار هم روایت می‌کند. ماجرا از آنجا آغاز شد که یک بعدازظهر اول آوریل ۱۹۸۷ و در حین تماشای مسابقه‌ی بیس‌بال فکر نوشتن یک رمان به سر نویسنده زد. حاصل این میل و اشتیاق شدید اثری بود که آن زمان در سیاهه‌ی نامزدهای جایزه‌ی برتر مسابقه‌ای که نشریه‌ای ادبی برای نویسندگان جوان برگزار می‌کرد قرار گرفت که با عنوان «بشنو آواز باد را» به فارسی هم ترجمه شده است. این روند با نوشتن یک رمان و چند داستان کوتاه و موفقیت نسبی در این عرصه ادامه پیدا کرد.

در آن زمان هاروکی موراکامی صاحب یک کلوب موفق و پردرآمد جَز بود که بخش اعظم وقت‌اش صرف اداره‌ی آن می‌شد و در واقع تنها نیمه شب‌ها و پس از پایان کار و تعطیلی کلوب بود که فرصت نوشتن دست می‌داد. سال ۱۹۸۲ سالی تعیین‌کننده در حرفه‌ی جدید موراکامی بود.

در این زمان که سه سال از شروع نویسندگی‌ او می‌گذشت به این نتیجه رسید نوشتن غریزی دیر یا زود به بن‌بست می‌رسد و باید نویسندگی حرفه‌ای را در پیش گیرد و در پی آن تصمیم گرفت کلوب جَز را تعطیل و وقت‌اش را تمام و کمال صرف نوشتن یک رمان منسجم کند.

ماجرا به این سادگی‌‌ها نبود و نویسنده‌ای حرفه‌ای بودن دردسرهای خاص خودش را داشت. برخلاف تصویر عمومی از نویسندگان که آنها را نوابغی در حال شب‌زنده‌داری و معاشرت‌های بی‌وقفه، از این کافه به آن یکی رفتن، سیگار پشت سیگار دود کردن، در اتاقی تاریک چشم دوخته به آسمان در انتظار نزول الهامات غیبی در نظر می‌گیرد که دست آخر عصاره‌ی نبوغ‌ بی‌مثال‌شان را به جهانیان عرضه می‌کنند؛

موراکامی که خود نوشتن حرفه‌ای و جدی را در سن 33 سالگی آغاز کرد، به ما می‌گوید: نویسندگی حرفه‌ای است سخت، طاقت‌فرسا و کاملا استقامتی و مانند هر کار حرفه‌ای دیگر، در درجه‌ی اول به نظم، تمرکز و استمرار نیاز دارد.

او معتقد است برای منظم ماندن و تمرکز بر کار باید شیوه‌ی زندگی‌ای را در پیش گرفت که در حفظ این روند کمک‌مان کند. از خلال این زندگی‌نامه درمی‌یابیم یک عادت غیرادبی مانند دویدن روزانه که نویسنده در آغاز تنها برای افزایش توان بدنی و سرپا نگهداشتن جسمش و عادت دادن خود به انجام کاری مستمر و خسته‌کننده به آن رو آورده بود و در ادامه به شرکت مداوم در مسابقات ماراتن می‌انجامد، چگونه در شکل دادن به شخصیت ادبی نویسنده ایفای نقش می‌کند.

با خواندن این کتاب، به شکل خیلی شخصی و با جزئیات زیاد، با روند شکل‌گیری هویت او به عنوان یک نویسنده و همین‌طور جهان‌بینی‌اش آشنا می‌شویم. اگر خواننده‌ی ثابت آثار موراکامی باشید، وارد شدن به جهان شخصی او و شنیدن خاطراتش برایتان بسیار جذاب و تأثیرگذار خواهد بود اما اگر از طرفداران این نویسنده نباشید هم، از این کتاب لذت خواهید برد و پشتکار و سرسختی هاروکی موراکامی برایتان الهام‌بخش خواهد بود.

بخش‌های از کتاب «از دو که حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم» به انتخاب خانم مارال فرخی:

«عاملی که بیش از هر چیز دیگر به اکثر دوندگان انگیزه می‌دهد هدف شخصی است: برای نمونه، رسیدن به یک حدنصاب تازه و شکستن رکورد خود. مادامی‌که یک دونده بتواند دست به رکوردشکنی بزند، از کار خود خشنود خواهد بود. در غیر این صورت، چنین احساسی سراغ او نخواهد آمد. حتا اگر نتواند به حد نصاب موردنظر خود برسد، تا زمانی که از نتیجۀ کار و نهایت تلاش خود رضایت داشته باشد-که شاید در جریان مسابقه هم منجر به کشفی مهم در موردخود او شده باشد- به هدف خود رسیده است و احساسی امیدوارانه و خوشایند تا مسابقه بعدی به او انگیزه خواهد داد. این قاعده در حرفه خود من نیز مصداق دارد. در رمان‌نویسی نیز، تا جایی که من می‌دانم، مسئله‌ای به نام برد و باخت مطرح نیست. شاید فروش نسخه‌های از یک رمان، اهدای جایزه‌هایی به آن و ستایش‌های منتقدان، ملاک‌هایی برای موفقیت آن کتاب در جهان ادبیات تلقی شوند ولی در نهایت هیچ‌یک از این موارد اهمیتی ندارند. نکتۀ اساسی آن است که آیا نوشتار به ملاک‌هایی که نویسنده برای خود تعیین کرده است دست یافته یا نه.» صفحه ۲۳

«طولی نکشید که دور سیگار را هم خط کشیدم. ترک سیگار در واقع یکی از نتایج طبیعی دویدن‌های هر روزه به حساب می‌آمد. کار ساده‌ای نبود ولی من نمی‌توانستم هم خوب سیگار بکشم و هم خوب بدوم. شور و شوق دویدن و بیشتر دویدن محرک نیرومندی شد تا دیگر سراغ دود نروم و بر وسوسه‌های بعدی آن نیز غلبه کنم. ترک سیگار همچنین به حرکتی نمادین برای وداع با زندگی پیشینم شباهت داشت.» صفحه ۴۷

«شاید گاهی مقدار دویدنم کاهش یافته باشد ولی یک اصل اساسی‌ام را در تمرین همواره رعایت کرده‌‌ام: هیچ‌وقت بیشتر از یک روز تمرین را تعطیل نکرده‌ام. عضلات ما مانند حیوانات بارکش به سرعت خود را با شرایط وفق می‌دهند. اگر میزان فشار یا بار را به دقت و مرحله‌به‌مرحله افزایش دهید با آن اخت خواهند شد. عضلات تا وقتی سطح توقعات خود را به آن‌ها بفهمانید و حجم فشاری را که باید تحمل کنند دقیقا نشان‌شان دهید پذیرایشان خواهند شد و رفته‌رفته قدرت‌شان افزایش خواهند یافت. پرواضح است که این کار یک‌شبه انجام نخواهد شد. »

صفحه ۷۸

 

 

 

 

 

 

برای خرید کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم کلیک کنید

نوشته نویسندگی و دوی استقامت هاروکی موراکامی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/397/feed 0