بایگانی‌های عاشقانه - درسیّات، ادبیات https://golafrouz.ir/content/tag/عاشقانه دربارۀ ادبیات و کتاب Fri, 19 Jul 2019 11:42:26 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.3.4 باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم… https://golafrouz.ir/content/529 https://golafrouz.ir/content/529#respond Fri, 19 Jul 2019 11:34:47 +0000 http://golafrouz.ir/?p=529 به نام خدای اندیشه های پاک   وقتی که با اولین شعرش وارد دنیای ادبیات شد مورد بی مهری و نامهربانی فراوانی قرار گرفت. او را زنی بدکاره خواندند که می‌خواهد فساد و بی‌بند و باری را ترویج دهد. شروعی پرهیاهو و جنجال برانگیز. اولین شعر او شعر “گناه”: گنه کردم گناهی پر ز لذت […]

نوشته باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم… اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
به نام خدای اندیشه های پاک

 

وقتی که با اولین شعرش وارد دنیای ادبیات شد مورد بی مهری و نامهربانی فراوانی قرار گرفت. او را زنی بدکاره خواندند که می‌خواهد فساد و بی‌بند و باری را ترویج دهد. شروعی پرهیاهو و جنجال برانگیز.

اولین شعر او شعر “گناه”:

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می‌دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

 

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش‌های چشم پر نیازش

 

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

 

فرو خواندم به گوشش قصه‌ی عشق:

تو را می‌خواهم ای جانانه‌ی من

تو را می‌خواهم ای آغوش جانبخش

تو را، ای عاشق دیوانه‌ی من

 

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه‌اش مستانه لرزید

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

 

روایت یک عشقبازی و اعترافات یک زن به همخوابگی با محبوب و معشوقه‌اش، بدون پرده پوشی و عفت کلام در جامعه‌ای که رازهای زنانگی و امیال و حوادث جنسی می‌باید راز بماند، در خلوت باقی بماند، جنجال برانگیخت.

بهار سال 1333 ، مجله روشنفکر، فریدون مشیری، پذیرای شعر شاعره‌ی جوانی بود، به نام «فروغ فرخزاد». فریدون مشیری در مصاحبه‎‌ای درباره‌ی آن روز، او را با موهای نیمه وحشی و دستان جوهری توصیف می‌کند. توصیفی که تصویر یک زن سرکش را به ذهن می آورد.

فریدون مشیری با خواندن شعر فروغ جوان و جسور، متحیر می‌شود، که چگونه زنی این چنین عریان و بی‌پرده از رابطه‌ای گناه آلود با محبوب خود سخن گفته است.

فروغ هر چند این عشق را به تصویر کشیده و برخلاف سنت ها پرده پوشی را کنار گذاشته، از طرف دیگر، خود اعتراف می کند که این رابطه گناه است و او گنهکار. یک گونه دوگانگی در شعرهایش احساس می شود. از عشق و هوس و بوسه و شهوت …سخن می گوید و از طرفی آنها را گناه می داند که باید پاک کند.

“می‌برم تا که در آن نقطه ی دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه ”

فروغ با شعر گناه تکفیر شد و او را با القاب بدکاره و فاحشه مورد هجوم قرار دادند. ولی بازهم به روایت عشق و عاشقی پرداخت. با همان نگاه زنانه و عاشقانه.

شعرهایش نمونه‌ی کاملی از تصاویر پرشور و حرارت عشق و عاشقی، بوسه و دلباختگی یک زن عاشق  است. این جسارت فروغ برای جامعه‌ای که زن را برای اولین بار اینگونه عاشق‌پیشه و عریان می دید گناه بزرگی بود.

در قطعه‌ی “رمیده” از مجموعه‌ی “دیوار” از این مردم می گریزد.

“گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند ”

فروغ زنی بود که از عشق گفت از عشقی که در فرهنگ عامه گناه می دانستند. فروغ زنی بود که احساسات زنانه‌اش را بی پرده و فاش به زبان کلمات ریخت‌.

“شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم

بگذار تا ترانه من رازگونه شود

بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم “(بازگشت_اسیر)

فروغ با ادبیات زنانه و شخصی‌اش همه لحظه‌ها و خاطرات و امیال و آرزوهایش را به تصویر کشید. با بی پروایی مثال زدنی. آن چنان که انگار هیچ مخاطبی هیچ گاه آنها را نخواهد خواند.

گاهی این سادگی و صمیمیت به جایی می رسد که به ساختار شعری کم توجه می شود و پاره ای از شعرهایش، به صورت عادی و گفتاری می شود.

“روز اول پیش خود گفتم دیگرش نخواهم دید و روز دوم باز می گفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت امام برسر پیمان خود بودم “(اسیر صفحه 155-156 )

 

زن در شعرهای فروغ

زن در شعرهای فروغ تنوع چهره و نقش و هویت دارد. زن در “دیوار” زنی ست  تک بعدی. زنی عاشق و سرکش که جویای عشق و مستی و هوس و لذت است. از لحظه های رویایی عاشقانه و محبوب و معشوقه اش رازها را فاش می گوید .

در مجموعه ی “عصیان” زنی ست که مادر است. مادری که”زن” است.

“آن داغ ننگ خورده‌ی که می خندید

بر طعنه های بیهده من بودم

گفتم که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که “زن” بودم ”

اما بازهم عاشق است. از امید می گوید. از رویای با محبوب. زنی که معشوقه ی مرد دارد. محبوب را می ستاید و تحسین می کند.

فروغ مرد را برای اولین بار وارد شعر های عاشقانه کرد و معشوق قرار داد. مردی که در ادبیات ایران همیشه نقش عاشقِ زن را بازی می کرد و جای تعجب است که هیچ وقت از این عشق و عاشقی به گناه یاد نمی شد.

این زن بود که حق عاشق شدن برایش گناه تعریف شده بود. نشان دادن احساس و هوس و خواسته هایش گناهی بزرگ تعریف شده بود و آن کس که سنت شکست و بی پرده احساس و خواسته اش را فریاد زد به عنوانی کریه نسبت دادند.

حقیقت گویی فروغ در شعرهایش، فاش گویی و عریانی زن در شعرهایش، او را زنی عصیانگر و سرکش نشان می دهد. زنی که بی ترس و واهمه ای، واقعیت وجودی زن را فریاد زد. ولی آیا توجه فروغ به ظواهر و جسمانیات تا این حد، واقعیت زن را به حالت جسمانی و جنسی بسته نگاه نداشت!؟

زن در اشعار فروغ، زنی است زمینی. زنی که عاشق می شود، در پی عشق می دود. زنی که عرف و سنت و مذهب را زیر پا می گذارد. هوس و لذت را برمی گزیند و بی پرده فریاد می زند که اینگونه ام.مرا ببینید که این گونه زنی هستم.

زنی که عاشق مرد باشد و رویایش در میان بازوان مرد شکل بگیرد، آیا می تواند فمنیست باشد! آیا می شود عقیده داشت که اشعار فروغ رگه هایی فمنیستی دارد؟!

زنی که تمام روح و جسمش را تقدیم مرد می‌کند آیا می‌تواند فمنیست و زن والابین باشد !؟

فقط در یک قطعه از شعرهایش به این جمله برمی خوریم . “ای مرد خودخواه !”تنها واژه ای که به انتقاد از مرد پرداخته است.

زن در اشعار بعد از “اسیر” و “دیوار” و “عصیان” متنوع تر و واقعی تر می‌شود. تغییر می کند. هویت پیدا می‌کند که در مجموعه ی “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ” تنوع بیشتری می‌یابد.

زنی که مادری ساده دل و دلسوز است. زنی که کوته بین و عادیست. زنی که توانا و پوینده است و زنی که متجدد و متمدن است.

 

فروغ ، شروعی پرشور و حرارت در زمره ی ادبیات داشت که تا پایان عمر کوتاهش همچنان شور و حرارتش را حفظ کرده است. این جنجال و بدنام خواندن فروغ هیچ تاثیری بر او نداشت. او آن قدر شجاع بود که دست از صریح گویی و صداقتش برنداشت و بازهم به راهی که پا نهاده بود ادامه داد.

 

“وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی چشم های کودکانه عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

چیزی نبود

هیچ چیز

بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم:باید ، باید ، باید

دیوانه وار دوست بدارم ”

 

این یک زن است که از احساس شخصی و دورنی اش سخن می گوید. زنی که در فرهنگ ایران و ادبیات ایران تا آن زمان، آن طور که بود شناخته نشده بود و در پرده ای از ظواهر دورغین پنهان بود.

زنی که جز چشم سیاه و ابروی کمان و لب‌های عنابی و موی کمند و… چیزی از او به سخن سخنوران نیامده است. فروغ تمام این سنت ها را شکست و یکباره زنی را توصیف کرد که عاشق است. عاشق دلباخته و هوسرانی که در جهت رسیدن به عشقش از هیچ کس و هیچ چیزی پروایی ندارد.

معشوقه ی مرد را وارد شعر و ادبیات کرد. مرد را ستود و تحسین کرد و دلباخته اش شد و برای کام دل گرفتن به گناه آلوده شد.

زن شعر فروغ زنی است واقعی در همین دنیای واقعی با خواسته‌ها و امیال واقعی. زن شعر فروغ نه مادر مقدس و مهربان است چون “مریم ” نه زنی گناهکار و مکار چون “حوّا”.

زن شعر فروغ زن است. زنانگی دارد. عشق و عاشقی دارد. عاشق مرد رویایی‌اش است. در جامعه ای که عشق گناه است فروغ عشقش را فریاد می زند. این جسارت از چیست!

فروغ زن را از عرش اعلا، در ادبیات ایران پایین کشید. از فرشته و پری و تصاویر مه آلود زن خبری نبود. زن شعر فروغ زنی بود که اندام های زنانه داشت. هوس های زودگذر داشت و عشق های پرحرارت و شور انگیز. لب هایی برای بوسه و چشم هایی گنه آلود.

 

 

 

نویسنده: افروز جهاندیده

 

 

برای تهیه مجموعه سروده های فروغ فرخزاد اینجا یا اینجا کلیک کنید 

نوشته باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم… اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/529/feed 0
چتر عاشق https://golafrouz.ir/content/507 https://golafrouz.ir/content/507#respond Sun, 30 Jun 2019 14:04:46 +0000 http://golafrouz.ir/?p=507   باران می‌بارید. کم بود، ولی داشت زیاد می شد. راه مان دور بود یا خودمان دورش کرده بودیم! عجله‌ای نداشتیم. پیاده‌رو شلوغ بود. مردم احتمالا راهشون دور بود و عجله داشتند، می دویدند تا زودتر به سرپناهی، خانه ای گرم و  کنار کسی که منتظرشان است برسند، از زیر پاهایشان آب پِشنگه می کرد. […]

نوشته چتر عاشق اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

باران می‌بارید. کم بود، ولی داشت زیاد می شد. راه مان دور بود یا خودمان دورش کرده بودیم! عجله‌ای نداشتیم. پیاده‌رو شلوغ بود. مردم احتمالا راهشون دور بود و عجله داشتند، می دویدند تا زودتر به سرپناهی، خانه ای گرم و  کنار کسی که منتظرشان است برسند، از زیر پاهایشان آب پِشنگه می کرد.

ما قدم می زدیم، زیر قطره‌هایی که با شدت روی سرمان آب سرد می پاشیدند. ما گرم بودیم، دستانمان توی دست هم عرق کرده بود. انگشتانمان توی هم قفل زنگ زده‌ای شده بودند که هیچ کلیدی چاره اش نمی کرد.

باد می ‌آمد. قطره‌ها را این طرف و آن طرف، می کشید و بازی می داد، از لای موهایم با عجله می گذشت، از زیر دکمه‌های باز پالتوم می‌دوید، از بین دست‌های قفل شده خودش را بیرون می‌کشید. تن باد سرد بود و خودش را به گرمی تن ما می پیچید. باد هیلان و ویلان برگ‌های دراز و خشک درخت‌های اکلیپتوس کنار خیابون را سوت کرده بود و سوت می زد. صدایی شبیه زوزه. رفت و کمی بعد با یه چتر بر گشت توی آسمان بالای سرمان. چرخاند و چرخاند و انداخت روی سر ما. خیس بودیم، چتر هم خیس بود. از دست صاحب خشکش در رفته بود، یا باد آن را دزدیده بود.

دستش را از دستم رها کرد تا چتر را در هوا  بگیرد.

_وای چه چتر قشنگی!

دست‌ خیس و سردش را توی دستم گرفتم، نگفت: چه دستای گرمی!

باد دوباره می‌خواست چتر را پس بگیرد. هر چه کشید او چتر راه رها نکرد. محکم توی مشتش گرفت. پایه‌های فلزی چتر زیر نور چراغ برق، برق می زدند. توی چشماش ستاره نشست. نقاشی‌های رنگی روی چتر چشمانش را رنگین کمان کرده بود. به چشمانش نگاه می‌کردم، او به چتر نگاه می‌کرد.

هنوز قدم می‌زدیم، ولی سه تایی! من و او و چتر. باران تندتر شد. صدای شرشرش را گوش می داد و چشمانش را بسته بود و سرش به ریتم باران تکون می خورد. من به رقص موهایش توی باد نگاه می‌کردم، به نوک بینی‌اش که دیگر باران نمی‌چکید. حلقه دستانش را از  دور کمرم  باز کرد. دستانش را هم با شرشر بارون به رقص در آورد. شانه‌ام زیر باران دور از او سردش شده بود. آرام و بی‌صدا می لرزیدم.

نگاه کردم همه چتر داشتند و عجله‌ای نداشتند. چراغ‌های ماشین‌ها روی رقص باران نور می پاشیدند. لاستیک ها دریای کم عمق روی آسفالت را می‌شکافتند.

یکی گفت :منم یه چتر همین شکلی داشتم باد این طرفی آوردش.

گفت که یه گوشه‌اش امضا کردم “چتر عاشق”!

دو تایی نگاه کردیم.

_درسته ! اینجا ..این گوشه .. توی یه قلب کوچولو نوشته چتر عاشق.

صاحب خشک تازه خیس شده‌ی چتر عاشق، خندید.او هم به خنده‌ی او خندید.

من نخندیدم. از نوک موهایم باران می‌چکید. باز هم به چتر نگاه کردند و خندیدند، من نخندیدم. از نوک مژه‌هایم باران می چکید. آنها خندید و زیر چتر عاشق رفتند. من نرفتم، ایستادم و از لای انگشتان باز مانده‌ام باد رد شد و از نوک انگشتانم باران چکید.

آنها خندیدند و رفتند و من و باد، سردمان شد. دورهم می‌پیچیدیدم کنار کنده درخت بی‌برگ و بار. خیابان خلوت شد. کنسرت باران تعطیل شد. آنها دور بودند، من نزدیک آنجا. بر گشت نگاهم کرد، چتر نداشت. چتر عاشق بسته شده بود، توی دست‌های صاحبش و باران‌های زندانی از آن لیز می‌خوردند و روی زمین می‌غلطیدند.

دیگر نمی‌خندیدم. تنها بودم، باد خسته شده بود و رفته بود. بلند شدم، به او نگاه کردم، به طرفم دوید و لبخند را به سمتم گرفت. من ایستاده بودم. پاهایم  سرد شده بود و حوصله دویدن نداشت.

باز هم دوید. من ایستادم. لبخندش را پس زدم. نزدیک شده بود. گرمای نفسش توی صورتم می‌خورد. زود بخار شد و رفت آسمان. باز هم سردم شد.

باران نمی‌بارید. ولی پلک هایم چکه می‌کرد. شال گردنم را دور گردنم محکم پیچیدم. دکمه‌های پالتوام را کامل بستم دست‌هایم را توی جیبم فرو کردم. مشت هایم را ته جیبم جمع کردم.

چشمانم را از چشماش پس گرفتم. رفتم. تنها.به طرف راهی که او بلد نبود. با شیطنت‌های باد در لابه لای موها و پالتوام. رفتم. تنها.

 

 

 

نویسنده: افروز جهاندیده

نوشته چتر عاشق اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/507/feed 0
گوژپشت عاشق https://golafrouz.ir/content/426 https://golafrouz.ir/content/426#respond Wed, 01 May 2019 04:10:48 +0000 http://golafrouz.ir/?p=426 «گوژپشت نتردام» مثل تمام رمان‌های «ویکتورهوگو» با فراز و نشیب های زیبا و جذاب نمی‌گذارد کتاب را زمین بگذارید. ماجرای این کتاب پر از اتفاق اینگونه است: در پاریس سده ۱۵ (میلادی) دختر کولی جوان و زیبایی بنام اسمرالدا به همراه بز باهوش خود «جالی» می‌رقصید و برنامه اجرا می‌کرد. کلود فرولو، رئیس شماسهای کلیسای نوتردام پاریس و راهبی که نفس شکنجه‌اش می‌دهد در […]

نوشته گوژپشت عاشق اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
«گوژپشت نتردام» مثل تمام رمان‌های «ویکتورهوگو» با فراز و نشیب های زیبا و جذاب نمی‌گذارد کتاب را زمین بگذارید.

ماجرای این کتاب پر از اتفاق اینگونه است:

در پاریس سده ۱۵ (میلادی) دختر کولی جوان و زیبایی بنام اسمرالدا به همراه بز باهوش خود «جالی» می‌رقصید و برنامه اجرا می‌کرد. کلود فرولو، رئیس شماسهای کلیسای نوتردام پاریس و راهبی که نفس شکنجه‌اش می‌دهد در نهان عاشق اسمرالدا می‌شود. او تلاش می‌کند با کمک «کازیمودو»، ناقوس‌زن گوژپشت و بدشکل نوتردام، اسمرالدا را برباید. ولی با دخالت کاپیتان فوبوس دوشاتوپر ناکام می‌ماند و کازیمودو دستگیر می‌شود. کازیمودو را در میدان اعدام با شلاق مجازات می‌کنند و تنها اسمرالدا که قلبی مهربان دارد به او کمک می‌کند و جرعه‌ای آب به او می‌دهد:

 

«دخترک بدون اینکه سخنی بر زبان راند به محکوم نزدیک شد، گوژپشت می‌خواست به هر قیمتی شده خود را از وی کنار کشد؛ ولی دختر قمقمه‌ای را که بر کمربند آویخته بود باز کرد و به آرامی آن را با لب سوزان مرد بینوا آشنا ساخت. در چشم شرربار و خشک گوژپشت اشکی حلقه زد و بر چهره نازیبای او فروغلطید. شاید این نخستین قطره اشکی بود که در سراسر زندگی از دیده فرو می‌ریخت.»

قطره‌ای اشک
برای جرعه‌ای آب

اسمرالدا به شدت عاشق فوبوس بود. ولی فوبوس که جوانی سبک‌سر و هوس‌باز است تنها در پی لحظاتی کوتاه با اوست و تقریباً توانسته اسمرالدای پاکدامن را مغلوب سازد که توسط کلود فرولو مورد اصابت خنجر قرار می‌گیرد. او این کار را به گردن اسمرالدا می‌اندازد. اسمرالدا به جرم قتل به اعدام محکوم می‌شود. کلود فرولو در زندان به اسمرالدا ابراز عشق می‌کند. ولی اسمرالدا او را از خود می‌راند و همچنان به یاد فوبوس رنج‌ها را تحمل می‌کند. در روز اعدام، اسمرالدا را برای توبه به در نوتردام می‌برند. او در آنجا اتفاقی چشمش به فوبوس که از ضربت چاقو جان بدر برده بود می‌افتد. ولی فوبوس از او روی برمی‌گرداند.

اسمرالدا «تا این دم هر رنج و سختی را تحمل کرده بود؛ ولی این ضربت آخرین، بسیار شکننده بود.»

در این لحظه کازیمودو، گوژپشت یک‌چشم و کر، اما بسیار نیرومند، متهورانه دخترک را از دست نگهبانان نجات می‌دهد و او را با خود به برج‌های نوتردام می‌برد و دخترک در آنجا پناهنده می‌شود و بست می‌نشیند.

اسمرالدا که کماکان به عشق فوبوس دل بسته است متوجه شدت عشق کازیمودو به خود نمی‌شود. بعد از مدتی کولیان و خلافکاران شهر با تحریک غیر مستقیم کلود فرولو برای نجات اسمرالدا و البته غارت کلیسا، به نوتردام حمله می‌کنند. ولی کازیمودو که متوجه نیت واقعی آنها نشده است برای دفاع از اسمرالدا به مقابله با آنها می‌پردازد. در این زمان کلود فرولو این آشوب و غوغا را غنیمت می‌شمارد و اسمرالدا را می‌رباید.

 

اما رئیس شماسها، که یک بار دیگر نیز دست رد بر سینه‌اش زده می‌شود، از شدت خشم دختر کولی را به دست زن گوشه‌نشین بیچاره و نیمه‌دیوانه‌ای می‌دهد که کینه وحشی‌منشانه‌ای از کولی‌ها به دل دارد؛ زیرا آنها در گذشته دخترش را (که همسال اسمرالدا بود) ربوده‌اند. به زودی مشخص می‌شود که اسمرالدا همان دختر گم شده‌است. او اسمرالدا را از مأمورینی که توسط کلود فرولو به دنبالش آمده‌اند پنهان می‌کند. ولی اسمرالدا که صدای فوبوس را شنیده است از مخفیگاه بیرون می‌آید و باعث لو رفتن خود می‌شود. تلاش‌های غم‌انگیز مادر برای نجات او بی‌فایده می‌ماند و اسمرالدا را دار می‌زنند و همزمان مادر او نیز کشته می‌شود.

در همین زمان کازیمودو که از گم شدن دخترک سردرگم شده‌است متوجه کلود فرولو می‌شود که از بالای برج مشغول تماشای اعدام اسمرالدا است، او متوجه اصل داستان می‌شود؛

«گوژپشت گامی چند پشت سر رئیس شماسان برداشت و ناگهان خود را با دهشت به روی او افکند و با دو دست زمخت خویش او را به پرتگاهی که بر آن خم شده بود افکند». پس از آن کسی کازیمودو را ندید تا روزی که در میان اجساد اعدام شدگان «دو اسکلت دیده شد که بطور شگفت‌آوری در آغوش هم خفته بودند»

وقتی خواستند اسکلت کازیمودو را از اسمرالدا جدا کنند «خاکستر شد و فرو ریخت.»

 

 

 

برای خرید رمان گوژپشت نوتردام لطفا کلیک کنید

نوشته گوژپشت عاشق اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/426/feed 0
حفره https://golafrouz.ir/content/150 https://golafrouz.ir/content/150#respond Fri, 19 Oct 2018 17:15:37 +0000 http://golafrouz.ir/?p=150     یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و … هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه […]

نوشته حفره اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و … هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند …دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.

 

 

نویسنده: افروز جهاندیده

 

 

نوشته حفره اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/150/feed 0