بایگانی‌های داستان - درسیّات، ادبیات https://golafrouz.ir/content/tag/داستان دربارۀ ادبیات و کتاب Mon, 08 Jun 2020 06:23:59 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.3.4 در مسیر پرتوهای نور قرار گرفتن، با کتابی از اِنی دیلارد https://golafrouz.ir/content/1231 https://golafrouz.ir/content/1231#comments Sat, 06 Jun 2020 15:55:51 +0000 https://golafrouz.ir/?p=1231       «اگر گوش تان را تیز کنید می توانید وزوز موسیقی آسمان ها را بشنوید»   نوشتن از کتاب خوب و در یک قالب نو، سخت است. اولین نمونه جستارهای روایی را از مونتنی فیلسوف خوانده ام. کتاب «هیچ چیز آنجا نیست» دومین نمونه جستاری است که خونده ام. قبل از هر چیزی، تعریف […]

نوشته در مسیر پرتوهای نور قرار گرفتن، با کتابی از اِنی دیلارد اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

 

«اگر گوش تان را تیز کنید می توانید وزوز موسیقی آسمان ها را بشنوید»

 

نوشتن از کتاب خوب و در یک قالب نو، سخت است. اولین نمونه جستارهای روایی را از مونتنی فیلسوف خوانده ام. کتاب «هیچ چیز آنجا نیست» دومین نمونه جستاری است که خونده ام.

قبل از هر چیزی، تعریف جستار در ویکی پدیا را داشته باشید: « جستار به انگلیس: Essayبحث، فحص، پژوهش، طلب، مبحث، مطلب معمولاً نوشته‌ای است که در آن استدلالهای شخصی نویسنده مطرح می‌شود.

تعریف جستار مبهم است و با رساله، مقاله، جزوه و داستان کوتاه همپوشانی دارد. جستارها به‌طور سنتی به رسمی و غیررسمی طبقه‌بندی شده‌اند.

مشخصه ی جستارهای رسمی «هدف مهم، وقار، سازماندهی منطقی و طول» و مشخصه ی جستارهای غیررسمی عناصر شخصی (افشای افکار و احساسات شخصی، سلیقه‌ها و تجربه‌های فردی، سبک خودمانی)، شوخ‌طبعی، شیوه ی مطبوع، ساختار پریشان، یا تازگی و نامتعارف بودن مضمون و… است که کتابی در موردش حرف می زنیم، از  نوع غیررسمی است.

از جستار عموماً برای نقد ادبی، بیانه‌های سیاسی، استدلال‌های عالمانه، مشاهدات مربوط به زندگی روزمره، یادآوری خاطرات و تاملات نویسنده استفاده می‌شود. تقریباً همه جستارهای مدرن به نثر نوشته شده‌اند. جستارهای منظومی هم وجود دارند که در ابتدا به نثر نوشته شده بوده‌اند (مانند «جستاری در باب نقد» و «جستاری در باب انسان» که هر دو به الکساندر پوپ تعلق دارند.

 

خوب این تعریف جستار به طور کامل است. اما معنی جستار روایی به صورت ساده در آخر همین کتاب اینگونه می خوانیم: «متنی غیرداستانی درباره ی مفهوم یا رخدادی واقعی است که به یک موضوع مشخص می پردازد، هدفش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضع گیری نویسنده است و با چاشنی طنزی ظریف، ساختاری ظاهرا نامنظم و گاه به لحنی شبیه زبان شفاهی، داستان یا ساختار داستانی را به خدمت می گیرد و روایت نویسنده از موضوع را ارائه می دهد.»

 

حالا بریم سراغ پنج جستار از «انی دیلارد» آمریکایی به نام «هیچ چیز آن‎جا نیست».

می گوید هیچ چیز آنجا نیست! ولی من فکر می کنم چیزهای زیادی هست که ما نمی بینیم، نمی شنویم، حس نمی کنیم. چون عادت کرده ایم. چون کر و کور و لمس شده ایم. روی جلد کتاب نوشته: «پنج جستار درباره ی صداهایی که از طبیعت نمی شنویم.»

همیشه به پسرم می گویم تو فیلِ هم، جلوی روی ات باشد، نمی بینی. با خواندن این کتاب حس کردم، اگر پسرم فیل را نمی بیند، من فیل ده طبقه ی رو به رویم نمی‌بینم.

«انی دیلارد» در این کتاب لاغر و رژیمی، در مورد هر چیزی می نویسد. با زبانی صمیمی، طنزی دوست داشتنی و صداقت قابل قبول.

چشم و گوش‌مان را باز می کند و صداهایی از طبیعت را توی چشم و گوش‌مان فرو می کند.  با طرز بیان و روایت فوق العاده جذاب، عمیق و خواندنی اش، توجه ما را به چیزهایی جلب می کند که تا کنون نمی‌دیده ایم، یا به آن‌ها بی‌توجه بوده‌ایم.

در پیشگفتار کتاب و مقدمه مترجم ذکر شده است،  که این نقد را بر نوشته های انی دیلارد وارد شده، که او یعنی نویسنده ی این جستارها، تحت تاثیر مواد مخدر بوده است، در زمانی که این نوشته های را می نگاشته.

با خواندن کتاب،  تصور به واقعیت نزدیک می شود. درست زمانی که جملات طولانی، نامفهوم و سرشار از ابهام و تصویر کردن توصیفاتش، در ذهن مشکل می شود. پراکنده گویی و پرش های ناگهانی مفهومی، هم گیج کننده و سخت فهمش کرده است.  در مواجهه با مفاهیم انتزاعی درگیر این ابهام می شویم. مثلا وقتی در مورد دیدن و زندگی همین است، می نویسد و یک قسمت کوتاهی از سفر اکتشافی به قطب.

اما در مورد سنگ و خورشید و ماه، در قسمت مکالمه با سنگ و کسوف کامل ابهام کمرنگ تر می شود و زبان روایت سرراست و ساده و دلنشین.

انی دیلارد  در این کتاب چشم بینا و گوش شنوای جهان اطرافش است. در کنار بیان این مشاهدات خاص، گریزی به اسناد و تاریخ در مواردی که لازم است نیز دارد. که روایت را از داستان و ناداستان به سمت جستار سوق بدهد. در مورد گمگشدگان سفرهای اکتشافی به قطب، به جزئیاتی اشاره می کند که جذابِ نفسگیر است. از واقعیت تاریخی به سمت تصویری قوی، که انگار خود خواننده آن را از نزدیک دیده می کشاند.

در مورد کسوف کامل، توصیفات خاص و بکری ارائه می دهد و تصور و حسش در آن لحظه، چنان زیبا بیان می کند که نفس در سینه حبس می شود. تاریکی کسوف را حس می کنی و دلت می خواهد دست دراز کنی و دست انی دیلارد را بگیری تا گم نشوی.

در آموزش مکالمه به سنگ، آدم را وادار و متقاعد می کند که دلش بخواهد درخت پالوسانتو در جزایر گالاپاگوس باشد و یه جور مراقبه ی پالوسانتوایی.

«من با این درختان پالوسانتو ماجراهایی دارم. به عنوان نمادی از سکوتِ موقعیتِ انسانی در رابطه با هر آنچه ناانسانی است مرا به خودشان جذب می کنند. من تک تک خودمان را مثل درختان پالوسانتو می بینم، ترکه هایی مقدس که کنار همدیگر نشسته ایم به تماشای چیزهایی که می بینیم و در سکوت رشد می کنیم.»

هر جستار با تصویری خاص و داستانی شروع می شود. مثلا مردی که سعی دارد حرف زدن را به سنگ ساحلی بیضی شکلی که اندازه کف دست یاد بدهد. بعد می رود سراغ چیزهایی که دیگر اثری از سنگ در آن نیست. هر چند انتظار دارید سرنوشت آن سنگ را بدانید!

 

انی دیلارد با حواس حساسش، همه چیز را مو مو بیان می کند، با درک عمیق و خاصی که دیدنی ها، شنیدنی های طبیعت و دنیا دارد.

ما همان آدم کوری هستیم که در یک ورزشگاه نیاز به رادیو داریم و این کتاب رادیوی خوبی برای ما است.

و می گوید: «من نمی توانم نور بیافرینم؛ بیشترین کاری که از دستم ساخته است این است که خودم را در مسیر پرتوهای آن قرار دهم.»

 

بخش‌های زیبایی از کتاب «هیچ چیز آن جا نیست»  نوشته ی «انی دیلارد» ترجمه ی درخشان «محمدملاعباسی»  نشر اطراف به انتخاب نگارنده را با هم بخوانیم:

«در اعماق انسان، خشونت ها و ترس هایی است که روانشناسی ما را از آنها برحذر می داشته است. اما اگر این هیولاها را بیشتر و بیشتر در اعماق فرو ببرید، اگر همپای آنها از لبه ی دنیا به فرودست ها سقوط کنید، چیزی را می یابید که علم ما نمی تواند جایگاهش را درک کند یا اسمی رویش بگذارد، سفره ی زیرزمینی، اقیانوس، ماتریکس یا بستری اثیری که مابقی چیزها روی آن شناور است، آنچه به نیکی قدرت نیک بودن می دهد و به شر قدرت شربودن، آن عرصه ی یکپارچه: آن توجه پیچیده و توضیح ناپذیری که نسبت به یکدیگر و نسبت به زندگی خودمان داریم، این موهبت است. آموختنی نیست.» ص 100

 

«ذهن می خواهد برای همیشه زندگی کند، یا دلیل خیلی قانع کننده ای بیابد برای این که چنین نکند. ذهن از دنیا می خواهد که عشقش یا آگاهی اش را به او بازگرداند؛ ذهن می خواهد همه ی دنیا را بشناسد، کل ابدیت را، حتی خدا را. با این حال، همدست ذهن، با دو تا تخم مرغ نیمرو آرام می گیرد.

این بدن عزیز و احمق مثل یک سگ اسپانیول به راحتی راضی می شود و شگفت انگیز این که، این سگ اسپانیول صاف و ساده، می تواند آن ذهن شلوغ را سر ظرف غذای خود بنشاند. می شود تا ابد خندید به این که اگر به این ذهن مغرور و پرهیاهو با آن جاه طلبی های متافیزیکی اش یک تخم مرغ بدهید، آرام می گیرد.»

 

 

 

 

کپی متن با ذکر منبع و نام نویسنده یادداشت مجاز است. 🙂

 

 

برای خرید کتاب هیچ چیز آنجا نیست اینجا کلیک کنید

 

 

نوشته در مسیر پرتوهای نور قرار گرفتن، با کتابی از اِنی دیلارد اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/1231/feed 1
آتش‌آب https://golafrouz.ir/content/517 https://golafrouz.ir/content/517#respond Tue, 09 Jul 2019 15:29:05 +0000 http://golafrouz.ir/?p=517   هرگز یادم نمی‌رود چقدر ترسیده بودم. شعله بود، سرخ بود. لب جوی آب خم شده بود. به قامت کشیده و باریکش لباس سراپا سفیدی داشت که تا تمام پاهایش را پوشانده بود. شاید هم پا نداشت. موهایش سرخ بود، به رنگ آتش. موهایش را که ریخت توی جوب آب روان، من پشت تنه‌ی درخت […]

نوشته آتش‌آب اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

هرگز یادم نمی‌رود چقدر ترسیده بودم. شعله بود، سرخ بود. لب جوی آب خم شده بود. به قامت کشیده و باریکش لباس سراپا سفیدی داشت که تا تمام پاهایش را پوشانده بود. شاید هم پا نداشت. موهایش سرخ بود، به رنگ آتش. موهایش را که ریخت توی جوب آب روان، من پشت تنه‌ی درخت گز قایم شده بودم. صورتش را نمی دیدم. اما قلبم شروع کرده بود با هیجان تپیدن. بی‌مهابا و افسارگسیخته می‌تپید.

لحظه‌ای طول نکشید انگار صدای آه یا نفس‌هایم را شنید، مثل برق نور سرخی شد و پشت درختان انار ناپدید شد.برگ های سبز انار با شکوفه های سرخ و صورتی حرکت ملایمی به خود گرفت.

زانوهایم سست شده بود. بقچه‌ی نان و کتلت افتاده بود توی زمین گل آلود کنار جوی. نفس که می زدم لب‌هایم از داغی دم و بازدمم می‌سوخت.

باید ناهار پدر و عموهایم را که سرِ زمین شخم می‌زدند را می رساندم. بقچه را به سینه ام چسباندم و دویدم. داغی کتلت را روی جوانه های سینه ام حس می کردم و عرق های گوله گوله که از تیرک کمرم می غلتیدند.

هنوز قلبم نتوانسته بود آرام بگیرد. توی جوی آب سُر خوردم و بلند شدم و دوباره دویدم. پشت سرم را می‌پاییدم و می دویدم. صدای سیرسیرک ها بلند شده بود. آسمان تا چشم کار می کرد آفتاب بود و بی‌لکه.

شب داغی بود. مادرم با پارچه نمدار بالای سرم نشسته بود. لب‌هایش  تکثیر می‌شد، تمام لب ها هماهنگ باهم تند تند تکان می‌خوردند و ورد می‌خواندند. فوت می‌کردند به صورتم. دست های سردش پارچه‌ی مرطوب از سرکه و آب را روی پیشانی‌ام جا به جا می‌کرد و می لغزید روی دست تب دارم که نوازشش کند.

پلک‌هایم سنگین بود. هر مژه‌ام شده‌بود هم وزن مفتولی. به زحمت چشم باز کردم. انگار توی چشمانم یک بیلچه خورق ریخته باشند، می‌سوخت.

گفتم: سرخ بود. سفید بود…آتش بود. چشاش اَلو بود.

-هذیون میگه…تب داره…پاشو کاری کن مرد!

پدر پهلو به پهلو شد و چیزی گفت که جمله‌اش تمام نشده دوباره خوابش برد.

چشمانم را بستم و دیدم مادرم شعله‌ای شده و کنارم نشسته است. کپه‌ای آتش. اما نمی سوزاند.

 

 

 

 

نویسنده : افروز جهاندیده

 

 

 

نوشته آتش‌آب اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/517/feed 0
گهواره گربه https://golafrouz.ir/content/400 https://golafrouz.ir/content/400#respond Sat, 27 Apr 2019 18:50:41 +0000 http://golafrouz.ir/?p=400 «کورت ونه گات» شگفت انگیز را باید چندین بار خواند. رمان‌های عمیق و طنز آمیز و علمی و تخیلی‌اش را می‌باید در هر بار خوانش چیز تازه ای دید و کشف کرد و با دید تازه‌ای به جهان و اتفاقاتش نظاره کرد.   زبان و طنز و نگاه مختص به خودش دارد. معناهای عمیق زندگی […]

نوشته گهواره گربه اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
«کورت ونه گات» شگفت انگیز را باید چندین بار خواند. رمان‌های عمیق و طنز آمیز و علمی و تخیلی‌اش را می‌باید در هر بار خوانش چیز تازه ای دید و کشف کرد و با دید تازه‌ای به جهان و اتفاقاتش نظاره کرد.

 

زبان و طنز و نگاه مختص به خودش دارد. معناهای عمیق زندگی و مرگ و جنگ و هستی و دنیا را در قالب طنزی خاص می‌گنجاند. گریه‌آورترین فجایع و ترسناک‌ترین حوداث و اتفاقات را  لباسی از طنز می‌پوشاند و می‌گذارد جلوی روی خواننده. تصور کنید رئیس جمهور کشوری با پیژامه راه راه و گشاد ایستاده باشد پشت تریبون دولتش و کاملا به لحن و زبان جدی و حکومتی سخنرانی کند. طنز‌های ونه گات این گونه است برای من. هربار با خواندنش لذت جدیدی را حس می‌کنم. جمله‌ی جدیدی را کشف می‌کنم که حرف بزرگی را زده است و من وقت زیادی را روی آن نگذاشته‌ام. پس به نظرم واجب است که هر کتابش را چند بار خواند.

رمان «گهواره گربه» در مورد علم، تکنولوژی و مذهب بحث می‌کند و در همین حین، مسابقه تسلیحاتی و بسیاری مفاهیم دیگر را به سخره می‌گیرد. دانشگاه شیکاگو بعد از اینکه پایان‌نامه ونه‌گات را در سال ۱۹۷۱ رد کرد، به خاطر این کتاب به او مدرک افتخاری در رشته انسان‌شناسی داد.

گهواره‌ی گربه نوعی بازی است به آن برچینک بازی هم می‌گویند که کودکان با نخی که دو سرش گره خورده و بین انگشتان دو نفر دست‌به‌دست می‌شود بازی می‌کنند. در اوایل کتاب گهواره‌ی گربه فلیکس هوینکر ( یکی از شخصیت های رمان و مخترع فرضی بمب اتم) را می‌بینیم که درست در لحظه افتادن بمب مشغول انجام این بازی است.

اتفاقات رمان در کشوری خیالی به نام سن لورنزو رخ می‌دهد که مذهب و آیین تخیلی و ساخته ذهن بی‌نظیر ونه گات در آنجا ترویج دارد . مذهبی به نام باکونونیسم که نام رهبر آن باکونون است.

باکونون پیامبری دوست داشتنی است. سرگذشتی خواندنی هم در جنگ جهانی اول و سفرهایش به دور دنیا دارد. دست تقدیر او و دوستش را به جزیره ای در دریای کارائیب به نام سن لورنزو می رساند و آنها تصمیم می گیرند مدینه فاضله مورد نظرشان را در آنجا بنا کنند لذا یکی از آنها مشغول اقتصاد و حکومت و قانون شد و دیگری به مذهب پرداخت و از آنجایی که باکونون عقیده داشت جوامع خوب فقط با بسط خیر در برابر شر و با حفظ دایمی تنش میان این دو نیرو ساخته می شوند یکی از آنها رنج ظالم بودن و دیگری رنج قدیس بودن را به دوش کشیدند! کتاب این پیامبر اسفار باکونون است که شامل شعر و حکایت و جملات قصار است و با توجه به زنده بودن باکونون مدام درحال افزایش است. این کتاب مقدس با این جمله شروع می شود:

احمق نباش! کتاب را فوراً ببند! اینها چیزی نیست جز فوما.

این آیین راهگشا بر فوما یا همان دروغ های بی ضرر بنا شده است، همانگونه که این کتاب نیز! و هرکس نمی فهمد چگونه آیینی راهگشا می تواند بر دروغ بنا شده باشد، این کتاب را نخواهد فهمید.(*)

 

دوست داشتم متنی از کتاب را انتخاب کنم و اینجا برای نمونه قرار بدم اما در دست دوستی به امانت سپرده ام به محض باز پس گرفتن این نوشتار کامل خواهد شد.

 

 

 

 

 

 

 

برای خرید رمان گهواره گربه کورت ونه گات کلیک کنید

نوشته گهواره گربه اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/400/feed 0
خرمگس https://golafrouz.ir/content/388 https://golafrouz.ir/content/388#respond Wed, 10 Apr 2019 06:36:59 +0000 http://golafrouz.ir/?p=388 «در کتاب خرمگس فعالیت سازمان «ایتالیای جوان» طی سالیان ۳۰ تا ۴۰ قرن نوزدهم ترسیم شده‌است. در آن عصر، پس از قلع و قمع ارتش ناپلئون، سراسر ایتالیا به هشت کشور جداگانه تقسیم شد و عملا در اشغال ارتش اتریش بود. رئیس کلیسای کاتولیک، پاپ رم، از اشغالگران اتریشی حمایت می‌کرد. ملت ایتالیا نیز در […]

نوشته خرمگس اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
«در کتاب خرمگس فعالیت سازمان «ایتالیای جوان» طی سالیان ۳۰ تا ۴۰ قرن نوزدهم ترسیم شده‌است. در آن عصر، پس از قلع و قمع ارتش ناپلئون، سراسر ایتالیا به هشت کشور جداگانه تقسیم شد و عملا در اشغال ارتش اتریش بود. رئیس کلیسای کاتولیک، پاپ رم، از اشغالگران اتریشی حمایت می‌کرد. ملت ایتالیا نیز در زیر این یوغ دوگانه رنج می‌برد و ستم می‌دید.

مردم پیشرو ایتالیا، لزوم اتحاد این کشورها و ایجاد یک دولت واحد را احساس کرده‌بودند و به خاطر استقلال ملی بر ضد فرمانروایی اتریشی‌ها به مبارزه می‌پرداختند.

در سال ۱۸۳۱، «ژوزف مازینی»، انقلابی مشهور ایتالیا که از میهن خود رانده شده‌بود، سازمان مخفی «ایتالیای جوان» را پایه‌گذاری کرد. «ایتالیای جوان» که هرگز از تعقیب پلیس در امان نبود نقش مهمی را در مبارزه ملت ایتالیا، که فقط در سال ۱۸۷۰ موفق به اتحاد کشور شد، ایفا می‌نمود.

آغاز وقایع رمان، مربوط به سال ۱۸۳۳ است. آن سال در نواحی مختلف ایتالیا مردم دست به قیام‌های مسلحانه می‌زدند. اتریشی‌ها با دستیاری حکومت‌های محلی، قیام‌های مردم را با قساوتی بی‌سابقه درهم می‌شکستند.

اما در این رمان، ما با تصویر شورش‌های مردم و قیام مسلحانه، که از پدیده‌های خاص آن مرحله از نهضت آزادیخواهی ملت ایتالیا بود، مواجه نمی‌گردیم.

ظاهرا همه توجه نویسنده به تصویر کاراکتر قهرمانی یک فرد انقلابی معطوف بوده است.»(نقل از مقدمه کتاب خرمگس به قلم خسرو همایون پور مترجم)

رمان «خرمگس» نوشته‌ی «اتل لیلیان وینیچ» کتاب عظمیی است که به بیش از بیست و پنج زبان بزرگ دنیا ترجمه شده است. نویسنده کتاب از خانواده‌ای نخبه و صاحب علم و دانش بار آمده است.

شخصیت اصلی  رمان خرمگس ، آرتور است. پسر جوانی که گذشته مبهمی دارد و شاگرد مونتانلی، پدر روحانی و مدیر آموزشگاه طلاب است. رابطه آرتور با مونتانلی چیزی بیش از یک رابطه شاگرد و استادی است و به نظر می‌رسد پیوند عمیقی میان آن‌ها برقرار باشد. آرتور پدر و مادر خود را از دست داده است و چند برادر ناتنی دارد که با آن‌ها رابطه خوبی ندارد. کودکی را در تنهایی سپری کرده و به همین خاطر تا این حد با پدر روحانی رابطه خوبی دارد.

 

آرتور عضو سازمان «ایتالیای جوان» نیز می‌باشد. جمعیتی که هدف آن بیرون راندن ارتش اتریش از کشور با کمک مردم است. اما از مسائل و کارهایی که در این سازمان انجام می‌دهد، کلمه‌ای با پدر روحانی صحبت نمی‌کند و به شکلی سازمان «ایتالیای جوان» خط قرمز اوست. در همین حال او دلباخته دختری به نام جما هم هست اما جما عاشق یکی دیگر از افراد سازمان «ایتالیای جوان» یعنی بولا است.

در ادامه، با نقشه‌ زیرکانه جاسوسان اتریش، آرتور ناخواسته و بدون اینکه بداند در دام افتاده است، حقایقی را در رابطه با سازمان فاش می‌کند که منجر به دستگیری بولا نیز می‌شود. طی یک سری از اتفاقات، آرتور مجبور به فرار از کشورش می‌شود. فراری که زندگی‌اش را به جهنم تبدیل می‌کند.

سیزده سال بعد، آرتور با نام مستعار خرمگس وارد داستان می‌شود. کسی که «ایتالیای جوان» او را به خاطر مهارت‌هایی که دارد استخدام می‌کند. اما اکنون کسی او را نمی‌شناسد. چهره و بدن او در اثر سختی‌ها و زخم‌ها به کلی عوض شده و او را به آدم دیگری تبدیل کرده است. ولی چیزی که همچنان در وجود آرتور شعله‌ور است، ایمان او به آزادی ایتالیا و عشق‌اش به جماست.

همه‌ی آنچه که در اینجا به شکل خلاصه بیان شد، به نحوی مقدمه داستان است و داستان کتاب بسیار هیجان‌انگیزتر دنبال می‌شود.

 

چرا عنوان کتاب، خرمگس انتخاب شده است؟

خرمگس کسی است که نظریات و باورهای عموم جامعه و همچنین نحوه اداره امور را به چالش می‌کشد. اولین بار، افلاطون بود که سقراط را به خرمگسی تشبیه کرد که اسبِ بی‌حسِ سیاست آتن را آزار می‌داد و سعی در بیداری آن داشت.

در این رمان نیز، اتل لیلیان وینیچ توجه بسیار بسیار ویژه‌ای به کاراکتر اصلی دارد و آرتور را خرمگسی می‌داند که تلنگری برای همگان است.*

 

 

 

 

*برگرفته از کافه بوک

 

 

برای خرید رمان خرمگس کلیک کنید

نوشته خرمگس اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/388/feed 0
ناف بافی https://golafrouz.ir/content/351 https://golafrouz.ir/content/351#respond Mon, 21 Jan 2019 08:43:59 +0000 http://golafrouz.ir/?p=351   انگشت اشاره‎ات را می‌کشی دور نافت. تاریکی معلق است دور و برت. مثل مه. اما سیاه، تیره، دودی و زغالی. به زندگی فکر می‌کنی. به جایی که از آن آمده‌ای، به بندی که از نیستی و خلاء تو را کشاند به بودن و عجایب زندگی و دنیا. دلت می‌خواهد استثنا باشی و بتوانی برگردی […]

نوشته ناف بافی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

انگشت اشاره‎ات را می‌کشی دور نافت. تاریکی معلق است دور و برت. مثل مه. اما سیاه، تیره، دودی و زغالی. به زندگی فکر می‌کنی. به جایی که از آن آمده‌ای، به بندی که از نیستی و خلاء تو را کشاند به بودن و عجایب زندگی و دنیا. دلت می‌خواهد استثنا باشی و بتوانی برگردی عقب. توی دلت به هیچ‌کس قول می‌دهی که رازدار باشی. قول می‌دهی فقط کنجکاوی خودت را ارضا کنی و به هیچ احد‌الناسی نگویی و ننویسی که چه دیدی، چه شنیدی و چی خواهد شد و چی بوده‌است! من می‌دانم می‌توانی رازدار باشی. مثل هزاران رازی که خودت ساختی، پرداختی و نگه داشتی، دلت سنگینی می‌کند. مثل توپ تخریب است ولی ساکن. اگر قل می‌خورد که ویران بودی. پورخند می‌زنی و انگشتت را دور نافت می‌گردانی. دور حلقه‌ی چاه تاریکی که از آن تغذیه می‌کردی و جدایت کردند. چیز جذابی است این ناف. یک رشته است بین نیستی و هستی. هر چه هست‌تر شوی جدا شدنت راحت‌تر می‌شود، دل و جراتت برای هستی بیشتر می‌شود. چه موجود غریب و ساکتی است این بند.

صدای خر‌خر کناری‌ات روی اعصابت است. جابه‌جا می‌شوی. این پهلو و آن پهلو می‌شود. فنرهای تشک تلق می‌کنند و هیکل کناری‌ات تکان می‌خورد، اما خرخرهایش نه. باز بی‌خواب شده‌ای و سوژه‌ی بندناف بافی‌ات هم زیاد دوام ندارد.

 

صدای زن طبقه‌ی بالا می‌پیچید زیر سقف اتاق خواب، توی سرت و خودت را می‌بینی که توی دالان‌های تاریک می‌دوی. هراسان می‌دوی و کسی دنبالت نیست ولی تو احتمال می‌دهی یکی بیاید دنبالت که همین جور الکی و بی‌خود نترسیده باشی.

مرد طبقه‌ی بالا فحش می‌دهد. زن جیغ می‌زند و فحش‌های زشت‌تری می‌دهد. صدای تاپ تاپ می‌آید، زن گریه می‌کند، می‌پرسد: چی از جون من می‌خوای؟ انگار از تو پرسیده باشد زیر لب می‌گویی: هیچی.  بخدا هیچی.

یکی تاپ می‌زند توی کمرت. نفس‌ات پس می‌افتد از ترس و غافلگیری، زیاد فرقی نمی‌کند. هر دوتایش خوب دارد بد هم دارد. برمی‌گردی و  سارا را می‌بینی، می‌خندد و تو متعجب روی لب‌های بازش و دندان‌های ردیف و زیبایش خشک می‌شوی. لب می‌بندد و توی می‌افتی زمین و مثل یک جام خالی می‌شکنی. تکه‌تکه می‌شوی و بعضی تکه‌هایت سارا را زخم و زیلی می‌کند. سارا دلخور و زخمی می‌گوید: مگه چی شده. شوخی کردم دختر. خاک تو سرت که شوخی حالیت نیست.

می‌گویی: غلط کردی همچی شوخی می‌کنی! مگه نگفتم اسم اون نحسو پیش من نیار…ها ها

اینقدر ها ها می‌کنی که یادت می‌رود زن و شوهر طبقه‌ی بالا دعوایشان بود نه تو و سارا. صدای گریه زن ملایم و غیر ریتمیک شده‌است. یک جورهایی ناهنجار هنجار. مثل تمام زن‌هایی که کبودی‌ها را بهانه می‌کنند تا ناله کنند ولی یک جای عمیق‌تری درد دارد.

سارا گفته بود: احمد نیستم که چشاتو چپ می‌کنی واسم.

می‌گویی: کوفت زهرمار… مگه نگفتم اسمشو…

احمد از توی تاریکی پیدایش می‌شود. جلوتر که می‌آید همه چیز روشن می‌شود آن قدر که روز می‌شود و آنجا پیدا می‎‌شود که دانشگاه است. کیف روی دوش دارد. بند پاره شده‌اش تلق تلق صدا کنان می‌رسد جلوی پایت. می‌گویی: سلام. می‌گوید: علیک السلام رحمه الله.

می‌گویی: حاج آقا دیر تشریف آوردید بنده مرخص بشو هستم.

می‌گوید: اِ چه بانوی با نزاکتی …زن من میشی؟

می‌چرخی به پهلوی دیگر…

 

 

 

 

افروز جهاندیده

دی ماه 97

نوشته ناف بافی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/351/feed 0
حفره https://golafrouz.ir/content/150 https://golafrouz.ir/content/150#respond Fri, 19 Oct 2018 17:15:37 +0000 http://golafrouz.ir/?p=150     یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و … هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه […]

نوشته حفره اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

یک شانه‌ی مردانه چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای چشم و بینی و … هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من! نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است. چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکیه داده و می خواهد سرم روی آن بگذارم! چطور می شود به خالی،خلاء تکیه داد.

حالا آمده ام اینجا تا برای همیشه پیش تو باشم. تو سرشاری از زندگی. حتی پشت آن شیشه‌ی خاک گرفته. حتی زیر این سنگ سرد و سنگین.  تنهایت نمی‌گذارم. یادت می‌آید شبی که اخم کردی گفتی: تنهایم نگذار لعنتی! آمده ام اینجا برای همیشه بمانم. دیروز پلیس آورده بودند که بیرونم کنند. گفتم چشم، می روم. یک ساعت دیگر می روم. آنها رفتند و من امروز با پتو و بالش و فلاسک چای و شیرینی فسایی که دوست داری آمده ام تا برای همیشه بمانم. ببین باز دارند می آیند …دستبند پلیس را ببین! جرینگ جرینگش را می شنوی! نمی توانم بروم. اگر از اینجا بروم و از تو دور باشم حفره‌ی خالی درونم را چگونه پر کنم! تو که خبر نداری دارد روز به روز بزرگتر می شود. آخرش مرا می بلعد. بگذار کنارت در حفره‌ی خاک بمانم. بهتر از آن است در حفره ی درونم حل شوم.

 

 

نویسنده: افروز جهاندیده

 

 

نوشته حفره اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/150/feed 0
خواهران تاریک! https://golafrouz.ir/content/36 https://golafrouz.ir/content/36#comments Mon, 10 Sep 2018 13:19:10 +0000 http://golafrouz.ir/?p=36       «اگر زمانی طولانی به گودالی چشم بدوزی، گودال نیز به تو چشم خواهد دوخت.» ( فردریش نیچه)     رمان برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. شخصیت اصلی رمان پسر نوجوان سیزده ساله‌ای است به نام «نیما». درگیر مشکلات دروان بلوغ و بحران‌های روحی، ترس‌ها و اضطراب‌های عینی و ذهنی ناشی […]

نوشته خواهران تاریک! اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

 

«اگر زمانی طولانی به گودالی چشم بدوزی، گودال نیز به تو چشم خواهد دوخت.» ( فردریش نیچه)

 

 

رمان برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. شخصیت اصلی رمان پسر نوجوان سیزده ساله‌ای است به نام «نیما». درگیر مشکلات دروان بلوغ و بحران‌های روحی، ترس‌ها و اضطراب‌های عینی و ذهنی ناشی از تغییرات ناگهانی جسم و روح  که مختص این دوره‌ی سنی است. نیما در برخورد با والدین مخصوصا پدرش رفتار خوبی ندارد، دلش نمی‌خواهد با بزرگترها حرف بزند، جواب سوال‌هایی که از او می‌پرسند را به کوتاه‌ترین شیوه‌ی ممکن می‌دهد و از آنها گریزان است.

این رمان( خواهران تاریک، نوشته‌ی مهدی رجبی، نشر افق)

از سه قسمت یا پاره تشکیل شده‌است.

پاره‌ی یکم: «سودوکوی قاتل»

پاره‌ی دوم: «در میان اشباح»

پاره‌ی سوم: «خواهران تاریک»

«مهدی رجبی» در این رمان روانکاوانه شخصیت‌های قابل باوری آفریده است. که در کنار و مقابل شخصیت نیما؛ شخصیت اصلی داستان، نمود قابل توجهی دارند. اطلاعات داستان و شناخت شخصیت‌ها کم‌کم و به صورت قطره چکانی به مخاطب منتقل می‌شود.

نیما پسری است که به همه چیز شک دارد، نمی‌دانیم آیا آنچه می‌بیند و می‌شنود تصوّرات و توّهمات نیماست، یا واقعا وجود دارند. چنان زنده و رسا و روان روایت می‌شود که مخاطب بین مرز باریک واقعیت و خیال گیر می‌افتد. در مقابل نیما دختری است که در یک ماه متولد شده‌اند؛ دخترِ دوستِ دوران دانشگاه مادرش. دختری به نام «تارا». تارا مشکلات هویتی شخصیتی دارد. مانند نیما با خانواده به راحتی کنار نمی‌آید و رفتارهای مرموز دارد و خواننده نمی‌داند تارا واقعا دختری است که نیما می‌گوید و می بیند یا نه! در این بین خانواده‌ی این دو نوجوان هم درگیر مسائل خودشان و بچه‌ها هستند. اما کمتر در داستان حرکت دارند و بیشتر واکنش هستند تا کنش.

 

 

«خواهران تاریک» سه زن هستند. سه زنی که در خوابگاه در دوران دانشجویی کاری یا شوخی دخترانه‌ای کرده‌اند شبیه جادو جنبل. یکی از آنها مادر نیماست که نقاشی می‌کشیده و نقاشی‌هایش از پرتره‌ها و افراد آشنا و غریب که کشیده نقش بسزایی در وهم و خیال و یا دیدن واقعیت‌ها برای نیما دارد. زن دیگر مادر تاراست. و آن سومین دوست مادر این دو. «رویا» که فلج است و روی ویلچر وارد داستان می‌شود. این وسط قفلی هم وجود دارد که تبدیل می‌شود به شخصیت. قفلی که چندین سال پیش از پنجره‌ی خوابگاه دانشجویان دختر وارد می‌شود و به پیشانی رویا اصابت می‌کند. از کجا و چگونه آمده؟ خب رمان را باید خواند.

این قفل در پاره‌ی پایانی به داستان باز می‌گردد. قفلی خاص، زنگ زده و بدون کلید. در این میان تارا و نیما درگیر اتفاقاتی می‌شوند که دیگران نمی‌توانند باور کنند و اما این دو لمس می‌کنند، احساس می‌کنند و باورش دارند…

 

 

 

 

 

 

 

بهتر است رمان را بخوانید. جمله‌ی اول را که شروع کردید دیگر نمی‌توانید زمین بگذارید.  با راوی اول شخص ( نیما) شاید دچار وهم و خیال شوید یا صداهایی بشنوید. آن وقت اگر مثل دیوانه‌ها رفتار کردید تقصیر  من نیست! گفته باشم.:)

 

 

قسمتی از رمان «خواهران تاریک»

«گریه‌ی نوزاد با هق‌هق‌های کوتاه قطع می‌شود و آرام می‌گیرد. تارا از لای مه ظاهر می‌شود. نوزادی کوچک را به سینه‌اش چسبانده. خشکم می‌زند. به کوچکی بچه گربه است با پوستی لزج شبیه حلزون‌ها. ناگهان فکر وحشتناکی تو سرم جان می‌گیرد. آن چیز…آن نوزاد خواهر من است. تارا مثل گهواره خودش را تاب می‌دهد. نوزاد کوتاه و ریز ریز نق و نوق می‌کند. انگار خطی نامرئی بین‌مان کشیده‌شده‌باشد. هر قدم جلو می‌روم تارا هم می‌رود عقب‌تر. ناپدید می‌شود و دوباره جایی دیگر میان مه ظاهر می‌شود. ریز ریز و شیطانی می‌خندد و می‌گوید: نترس…بهشون نمی‌گم چه کار کردی…

آن قدر دو طرف جمجمه‌ام را فشار می‌دهم که صدای ترق تروق استخوان‌هاش را می‌شنوم. دلم می‌خواهد سرم منفجر شود و لکه‌ی سیاه از تویش بپاشد بیرون. روی برگ‌های نمناک زانو می‌زنم و تو خودم مچاله می‌شوم. قفل زنگ زده را به شکمم فشار می‌دهم و ناله می‌کنم. تارا می‌آید بالای سرم می‌ایستد و می‌گوید: نترس. شب که بشه خودش می‌آد دنبالمون. از اونجا…از تو چاه…

به شبح کنده‌ی درخت خشکیده میان مه اشاره می‌کند. داد می‌زنم: خواهرم رو پس بده. برش گردون پیش مامان…پسش بده…

اما هر چه زبانم را می‌چرخانم به جای این کلمات، صداهایی عجیب و غریب و حیوانی از گلوم خارج می‌شود. تارا ریز ریز می‌خندد و با اخم می‌گوید: هیس! باید مواظبش باشیم…خیلی کوچولوئه…

هجوم می‌برم طرفش. مثل گرگینه‌ای وحشی با سرعتی باورنکردنی جست می‌زند روی تنه‌ی درخت‌ها و می‌رود کنار کنده‌ی پوسیده…»

 

 

راستی حلزون‌های عجیب همه جا هستند.

 

 

 

شما هم اگر این رمان را خوانده‌اید لطفا نظرتان را بنویسید.

نوشته خواهران تاریک! اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/36/feed 4