بایگانی‌های یادداشت - درسیّات، ادبیات https://golafrouz.ir/content/category/یادداشت دربارۀ ادبیات و کتاب Mon, 28 Dec 2020 13:45:40 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.3.4 دو چشم میشی با روح انسانی https://golafrouz.ir/content/2226 https://golafrouz.ir/content/2226#respond Mon, 28 Dec 2020 13:45:40 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2226   یادداشتی بر داستان «سگ ولگرد»  نوشته‌ی «صادق هدایت»   داستان «سگ ولگرد» «صادق هدایت» یک داستان کم‌نظیر است. داستانِ سگی اسکاتلندی به نام «پات» که صاحب مهربان و حیواندوستش را گم می‌کند. چرا؟ چون به دبنال غریزه و شهوت حیوانی‌اش به باغی وارد می‌شود که بوی ماده سگی را از آنجا شنیده است. برای […]

نوشته دو چشم میشی با روح انسانی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

یادداشتی بر داستان «سگ ولگرد»

 نوشته‌ی «صادق هدایت»

 

داستان «سگ ولگرد» «صادق هدایت» یک داستان کم‌نظیر است. داستانِ سگی اسکاتلندی به نام «پات» که صاحب مهربان و حیواندوستش را گم می‌کند. چرا؟ چون به دبنال غریزه و شهوت حیوانی‌اش به باغی وارد می‌شود که بوی ماده سگی را از آنجا شنیده است. برای ارضای نیاز شهوانی‌اش، حاضر می‌شود به صدای صاحبش که چندین بار صدایش می‌زند، بی‌توجهی کند. بعد از اینکه از آنجا و ماده سگ رانده می‌شود، هر چه می‌گردد، صاحبش را پیدا نمی‌کند. او رفته است و سگ را رها کرده‌است و درگیر رنج‌ها و بلایای که آدم‎ها برایش به بار می‌آورند، می شود. اگر چه «هدایت»، نامی از آنها نبرده، ولی مسلمانان مدنظر بوده است، که سگ را نجس می دانند و آزار آن را ثواب. مکان داستان، ورامین است.

داستان از زوایه دید دانای کل روایت می‌شود. شروع داستان به سبک کلاسیک است. توصیف فضا، مکان، موقعیت چند پارگراف اول را به خود اختصاص می‌دهد. توصیفات زنده و جاندار است. طوری که نقاشی شدن یک تابلو نقاشی را رنگ به رنگ، طرح به طرح شاهد باشیم. نقاش در حال خلق اثر است و ما نشسته‌ایم به تماشا، با هیجان و شوقی که برای دیدن ادامه اثر داریم.

شروع داستان از موقعیتی ساکن و عادی می‌گوید. همه چیز در سکون و آرامش معمولی است. اما بحران و حرکت از جایی شروع می شود این سکون آشوبیده می‌شود. ناله‌ی سگی را می‌شنویم. اینجا بحران داستان آغاز می‌شود. ناله‌ی سگ، تمام توجه ما را جلب می‌کند. به دنبال چرایی آن که همان تعلیق داستان است، ما را با خود می‌برد تا ادامه‌ی داستان را بخوانیم.

باز «هدایت» به توصیف سگ می‌پردازد، که اینجا هنوز اسم ندارد و یک نوع است نه یک شخصیت. نقاشِ تابلو دارد سگ را تصویر می‌کند. با توصیفاتی خاص و بکر. مهمترین توصیفی که گره‌گشای این داستان است، توصیف چشم‌های سگ است که روحی انسانی در آن دیده می‌شود. «دو چشم با هوش آدمی در پوزه‌ی پشم‌آلود او می‌درخشید، در ته چشم‌های او یک روح انسانی دیده می‌شد…»

در ادامه‌ی توصیفِ سگ، رحم و رأفت انسانی را نسبت به سگ تحریک می‌کند، تا داستان تاثیری که باید را داشته باشد. سنگ بنای داستان را محکم می‌نهد.

«هدایت» با این توصیف که نه تنها یک تشابه بین چشم‌های او و انسان وجود داشت، بلکه یکنوع تساوی دیده می‌شود، حق حیات که بر هر جانداری داده شده، برای سگ برابر با حق حیات انسانی می‌داند. اعتقادات نویسنده در قالب داستان و در لفافه‌ی داستانی پوشانده شده است. و به چه زیبایی که نصحیت‌گونه، شعاری نباشد.

نقد مذهبی «هدایت» هم از همان نوع ابراز عقیده نویسنده در داستان است. نسبت به اینکه سگ نجس است و آزار و راندنش ثواب.  با نوازش سگ و دست زدن به آن، باید دست را تطهیر و کُر کرد.

سگ با ناامیدی از مِهر مردمِ نامهربان، فرار می‌کند و به کنجی می‌رود. در خلوت به گذشته می‌اندیشد.  به خوشی‌هایش از گذشته می‌رسد و خاطرات کودکی و شیر و آغوش گرمِ مادرش. اینگونه از گذشته‌ی او باخبر می‌شویم که چه بوده، کجا بوده و چه به سرش آمده، که با اینجا رسیده است.

غریزه و شهوتی که به فنایش داده است.

بعد باز شدن قلاده و رهایی از قیودی که برای او مسئولیت به بار می‌آورد. اما تاوان این رهایی از مسئولیت‌ها، برایش فلاکت و سرانجام مرگ به بار می‌آورد.

از اینجا به بعد است که همه چیز از گذشته و حال سگ را می‌دانیم و اسمش را که او را تبدیل به شخصیت و فرد می‌کند.

داستان «سگ ولگرد»، داستانی نمادین است. در حال خواندن داستان، مخاطب چنان با سگ همذات‌پنداری می‌کند گاهی تفاوت‌ها فراموش می‌شود، فراموش می‌شود ما انسانیم و او یک حیوان.

انگار رنجی که سگ می‌کشد برایمان آشناست و در این رنج دیدن و کشیدن‌ها اشتراکاتی با این حیوان داریم.

سرانجام سگِ رنج‌دیده، مورد مهر و عطوفت از طرف مردی قرار می‌گیرد. این دفعه دیگر به هیچ قیمتی حاضر نمی‌شود این خدای جدیدش، خدای رفاه و رافع نیازهایش را از دست بدهد. به دنبال او می‌دود، در حالی که سرعت خداوندگارش که سوار بر ماشین است، چنان زیاد است که تمام قوای او برای رسیدن به آن، به گرد پایش هم نمی‌رسد.

اینجاست که دیگر ناامید و سرخورده، بی‌جان و توش و توان، خودش را رها می‌کند. کنار جاده‌ می‌افتد و منتظر مرگ، که غریزه‌اش آن را نزدیک نشان می‌دهد، می ماند.

و دو چشم میشی «پات»، همان چشم‌هایی که انسانیت و معصومیت انسانی در آن موج می‌زد و می‌درخشید، آماده خوراک کلاغ‌ها شدن است.

چشم‌های پات، که روح انسانی دارد رمز این داستان نمادین و بی‌نظیر است.

نمادی از زندگی و پستی و بلندی‌هاست.

نمادی از فرود از درجات بالا، به پستی‌هاست.

نمادی از …

*

*

*

شما بگویید دیگر نماد چیست؟

اگر این داستان را خوانده اید نظرتان را بنویسید 🙂

 

«افروز جهاندیده»

نوشته دو چشم میشی با روح انسانی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2226/feed 0
دیوانگی خیالات و یک شب جنون آمیز https://golafrouz.ir/content/2145 https://golafrouz.ir/content/2145#respond Mon, 19 Oct 2020 07:01:39 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2145 زندگی از روزنه‌های پوستم خارج می‌شود. مثل حرارتی ملایم که منبع سوزناک و پرحرارتش در سرم است. در تمام تنم حس کرختی می‌کنم. می خواهم ساعت را از روی میز بردارم، ببینم دنیا در چه زمانی در حال گذر است. اما دستانم نافرمان هستند. یا شاید بی جان. تکان نمی‌خورند. پاهایم را هم به سمت […]

نوشته دیوانگی خیالات و یک شب جنون آمیز اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
زندگی از روزنه‌های پوستم خارج می‌شود. مثل حرارتی ملایم که منبع سوزناک و پرحرارتش در سرم است. در تمام تنم حس کرختی می‌کنم. می خواهم ساعت را از روی میز بردارم، ببینم دنیا در چه زمانی در حال گذر است. اما دستانم نافرمان هستند. یا شاید بی جان. تکان نمی‌خورند. پاهایم را هم به سمت نافرمانی خودشان کشیده‌اند و بر علیه تنم شورانده‌اند.

پنجره رو به کوچه باز است. به جای هوا، سروصدای جیغ‌مانند، درآمیخته با خس‌خس سکوت سرد، هجوم می‌آورد. نفس‌های عمیق باد از لوله بخاری در اتاق می‌پیچد.

ساعت، روی دیوار ماتش برده، به چشمان بهت‌زده‌ام که بسته نمی‌شود. صندلی پشت میز تحریرم، نفس‌هایش را با سنگینی نفس‌هایم هماهنگ کرده است. سینه‌اش با سینه‌ام، بالا و پایین می‌شود.

خدا، سینه‌ی دیوار تکیه داده و به گردی گود افتاده‌ی چشمانم زل زده است. مثل همیشه نیست؛ به رویم لبخند نمی‌زند، نگاهش بی‌حالت است. لحظه‌ای شک می‌کنم که واقعا خداست!؟ ولی نه، جز خدا هیچ‌کس اینجا نیست. هیچ‌کس راه این‌جا را نمی‌داند. خودش است. زیاد این طرف‌ها پیدایش می‌شود.

تیله‌ی درد، غلتان و گداخته توی رگ‌های شقیقه‌ام، به سمت جمجمه‌ام می‌غلتد. بر افکارم گیر می‌کند و می‌ایستد. ولی پُرقدرت‌تر از افکار کوچک و نزارم است. از رویشان رد می‌شود. افکارم تخت می‌شوند و به کف سرم می‌چسبند.

انگار صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها نزدیک است. تصور می‌کنم که با هر جیک‌جیکی، چگونه نوکشان می‌جنبد و لب‌هایم آن را تقلید می‌کند، ولی بی‌صدا.

خوابم می‌آید. دلم می‌خواهد آسوده از دنیا بخوابم و بیدار نشوم. یک عمر بخوابم. وقتی بیدار می‌شوم حس زندگی کردن داشته باشم. تا وقتی نفس می‌کشم شادترین هوا را احساس کنم. دلم می‌خواهد بخوابم و خستگی‌های تمام نشدنی پشت و کتفم را با خواب درمان کنم.

ولی نه اگر بخوابم دوباره کابوس به سراغم می‌آید. همان مردی که در تاریکی مطلق، آرام با قدم‌های استوار به طرفم می‌آید و می‌خواهد  مرا مال خودش کند و با خودش ببرد.

نفس‌هایم تندِتند است. باز هم کابوس تاریکی‌ها را دیدم. باید بروم خیلی کار دارم. آینه هیکلم را در نیمه تاریک اتاق برانداز می‌کند. انگار باید لباسی به تن کنم. کدام یکی را بپوشم…

من کجا دارم می‌روم؟ بیرون چقدر ظلمات است. تاریک‌تر از اتاقم. حالا به کجا و به چه کسی پناه ببرم؟

سکوت در گوشم نجوا می‌کند. صدایش ممتد است و طولانی. سرم سنگین است. فکر و خیالاتم نم گرفته و سنگین شده‌اند. وزنم برای پاهایم زیاد است. تشتک زانویم می‌لرزد و می لغزد. خودم را به لبه تخت می‌رسانم و می نشینم. سرم بین دستانم درد می‌کند. کجایش بیشتر درد می‌کند!  هیچ نقطه‌ی مشخصی نیست.

سردم است. ولی نه، گرمم است. عرق کرده‌ام. از لای سینه‌ام عرق سُر می‌خورد و گم می‌شود.

ساعت در خواب، آرام و بی‌صدا خوابیده است. کتاب‌هایم بیدارند. بلند بلند در ذهنم حرف می‌زنند. صدای «هدایت» با عینک قاب مشکی‌اش در گوشم است که در اتاقش دنبال راهی برای خودکشی، برای زنده به گور کردن خودش می‌گردد.

«سیمین» انگار مرا می‌شناسد. با دردهایم آشناست و همدرد خوبی است. روی شعرهایش گریه می‌کنم. زنان شعرش خیس می‌شوند و با من گریه می‌کنند. «فروغ» گوشه‌ای تنها نشسته. ساکت است. انگار دلش شکسته. می‌خواهد دلش را چال کند تا سبز شود. دلی نو سبز شود.

این شب چرا صبح نمی‌شود! نکند یلدا است که «سهراب» با انار سرخی در انتظار نشسته است.

*

نور از پنجره، صورتم را بر می‌گرداند. امروز روز روشنی است.

دیشب در اتاقم باد آمده. کتاب‌هایم را روی زمین پخش کرده و کلمات‌شان را روی کاغذی سفید پخش و پلا کرده‌ است.

همه‌چیز از هر کتابی…

رگ‌های دستم را بزنم …

سیب چیده بودم برایت…

تاریکی با دیوی سیاه، تانگو می‌رقصند…

همه‌ی این جملاتِ بی‌معنی است. خودکاری بی‌جوهر روی کاغذها ولو شده. دست به کار می‌شوم. تمام کاغذها را از پنجره‌ی اتاق به دست باد می‌دهم. دیوانگی کلمات و هرج و مرج خیالات، خطرناک است. باید همه را به باد داد!

آیا امروز، روز من است؟

*

*

*

نویسنده: افروز جهاندیده

سال 1395

نظرتان خوشحالم می‌کند 🙂

نوشته دیوانگی خیالات و یک شب جنون آمیز اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2145/feed 0
دن کیشوت زیر آفتاب درخشان تابستان https://golafrouz.ir/content/1997 https://golafrouz.ir/content/1997#respond Sun, 30 Aug 2020 08:35:01 +0000 https://golafrouz.ir/?p=1997       روزهای تابستان برای من مثل قطاری سنگین، کرخت و باری است، بدون تهویه مناسب که به مقصد شب می‌رود. از زور گرمای خانه‌نشین‌کننده، گرمایی که عشق به کولر را به بدن‌هامان می‌بخشد، می‌تپیدم توی خانه و فقط کتاب می‌خواندم. تابستان برای من یک ماراتن برای تمام کردنِ رمان‌های حجیم و چند جلدی […]

نوشته دن کیشوت زیر آفتاب درخشان تابستان اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

 

روزهای تابستان برای من مثل قطاری سنگین، کرخت و باری است، بدون تهویه مناسب که به مقصد شب می‌رود. از زور گرمای خانه‌نشین‌کننده، گرمایی که عشق به کولر را به بدن‌هامان می‌بخشد، می‌تپیدم توی خانه و فقط کتاب می‌خواندم.

تابستان برای من یک ماراتن برای تمام کردنِ رمان‌های حجیم و چند جلدی است. یک سال تابستان، با کلیدر، سال دیگر با جنگ و صلح ، سال دگرش سه‌گانه‌ی احمد محمود.

تا یک جلدش را تمام کنم، زندگی‌ام درون صفحات کتاب رخنه می‌کرد. بوی آشپزخانه را هورت می‌کشید، وقتی کنار آش دوغ یا شیربرنج می‌ایستادم تا سر نرود و یک دستم هم زیر سنگینی کتاب بود و تکیه می‌دادم به لبه‌ی گاز یا کابینت.

سردی لرزآور آب هندوانه و قطره‌های بستنی از دست بچه‌ها می‌چکید را روی تن‌شان حس می‌کردند. یا زیر باد کولر، چرق چرق و بازیگوشانه برای خودشان برگ می‌خوردند و گرد کتابخانه‌ی عمومی و خانه‌هایی که پیش از اینجا رفته‌اند را از تنشان بیرون می‌ریختند.

می‌شود کتاب‌های حجیم را جزئی از خانواده به حساب آورد. از بس که زمان زیادی را با آن می‌گذرانی، دلبسته‌اش می‌شوی. این همان دست کشیدن به جلد گالینگور آن است، به بهانه پاک کردن غبار. اما در واقع احساس لطیف دوست داشتن کلمه به کلمه است که در جانت شناورهستند و تا ماه‌ها بعد هم در سطح ذهنت باقی خواهند ماند.

امسال، اما، کرونا زندگی‌ام را گیج و گنگ کرده‌است. زندگی کردن به شیوه قبل را زیر و رو کرده و باید از نو، سبک زندگی‌ام را بسازم. با خانه‌نشین شدن بچه‌ها، از دست دادن شغل، تکه‌های زندگی‌ام که باید گوشه و کنارهای شهر باشد، همه تلنبار شده‌اند وسط خانه. وسط  یک آپارتمان نود متری.

باید هر روز از کنار این توده‌ی آشفتگی وحشت‌آفرین بگذرم و فکر جای جدیدی برای آنها باشم که دست کم عاقلانه و مهربانانه باشد.

کتابخانه‌های عمومی برای ماهایی که دست‌مان به سختی تا دهان‌مان می‌رسد، حکم راه دررو و کوچه‌ی خلوت میان‌بر، برای دور زدن کتابفروشی‌ها با جیب خالی است.

وقتی کرونا کتابخانه ها را هم سه قفله کرد، فکر این بودم که دن کیشوت حالا کجا، در انتظار من ایستاده است تا امسال تابستان سر قرار حاضر شوم. بخوانمش و او که سوار بر اسب با زره و نیزه‌ای که زیر آفتاب درخشان برق می‌زند به راه بیفتد و براند و مرا همراهش ببرد.

 

*

*

*

نویسنده: افروز جهاندیده

کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است 🙂

نظر بدهید خوشحالم می کنید. 🙂

نوشته دن کیشوت زیر آفتاب درخشان تابستان اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/1997/feed 0
ماجرا فقط این نبود https://golafrouz.ir/content/1902 https://golafrouz.ir/content/1902#respond Sun, 16 Aug 2020 14:12:09 +0000 https://golafrouz.ir/?p=1902   جُستار  به معنای عام را زیر مجموعه مقاله قرار می دهند و جستار روایی را نزدیک به داستان. شما هم با من نظر موافق خواهید بود که «جستار روایی» همان «ناداستان» است؟   در مورد جستار و کتابی دیگر در قالب جستار اینجا بخوانید. *           اینجا شش جستار داریم […]

نوشته ماجرا فقط این نبود اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

جُستار  به معنای عام را زیر مجموعه مقاله قرار می دهند و جستار روایی را نزدیک به داستان. شما هم با من نظر موافق خواهید بود که «جستار روایی» همان «ناداستان» است؟

 

در مورد جستار و کتابی دیگر در قالب جستار اینجا بخوانید.

*

 

 

 

 

 

اینجا شش جستار داریم به قلم «زیدی اسمیت»

«زیدی اسمیت» با صمیمیت منحصربه‌فرد، صداقت شجاعانه‌اش از زندگی‌اش می‌گوید. از زندگی که گره خورده است به نوشتن و ادبیات و هنر.

او در هر جستار موضوعی را انتخاب کرده است و درباره‌اش برای‌مان با طنازی قلم و سبک نوشتاری خاص خودش می‌نویسد. این موضوعات را به خودش، گذشته‌اش و اطرافیانش وصل می‌کند. با قلمی استوار، قرص ومحکم  و  در عین حال ترد و طنزآمیز.

آنجایی که از خود می‌پرسد« آیا خوشی، لذت‌بخش است؟» در حال مقایسه‌ی لذّت با خوشی است.  لذت‌های زورگذر و خوشی‌های به یادماندنی.

برمی‌گردد به مرور زندگی‌اش و می‌گردد خوشی‌ها و لذت‌ها را سوا می‌کند، می چیند کنار دستش و می‌سنجد ببیند آیا فلان خوشی، لذت بوده؟

آیا در آن یکی لذت، هنوز هم اثری از آن باقی مانده است؟

صداقتی که در زبان و روایت دارد حیرت‌انگیز است. جملات تنوع و سرزندگی دارند، کسالت بار و ملال آور و کلیشه‌ای نیستند.

با شجاعت و صداقت، از نوجوانی‌اش می‌گوید به جرأت می توان گفت که هر نویسنده‌ای که به شهرت او باشد، ترجیح می‌دهد مخفی‌اش کند، تا مبادا دستمایه‌ی و تصویر برچسب‌های ناروا برای شخصیت اکنون و بزرگسالانه‌اش و ادبی‌اش باشد!

 

«چیزی که هیچ‌کس درباره‌ی خوشی به شما نمی‌گوید این است که لذت خیلی کمی در آن هست. اما اگر هیچ‌وقت پیش نمی‌آمد، دست کم یک‌بار، چطور زندگی می‌کردیم؟» (از متن کتاب)

 

 

 

 

 

 

جستار دوم و سوم این کتاب را هر نویسنده و رمان‌نویسی باید بخواند.

زیدی اسمیت در جستارِ «چطور رمان می‌نویسم؟» از شیوه‌ی خاص خودش برای نوشتن و رمان‌نویسی می‌گوید. بازهم صداقتش را تحسین خواهید و همین‌طور علم و فهمش از رمان‌نویسی را.

هر چه نباشد او به مدت بیست سال است مدرس نگارش خلاق در دانشگاه نیویورک بوده و  است.

با اولین رمانش در بیست‌وپنج سالگی سر زبان‌ها افتاده، جایزه گرفته و توجه منتقدان و نویسندگان را به خودش جلب کرده‌است. مقاله‌ها در مورد رمان و سبک نوشتاری‌اش نوشته شده است.

سبک نوشتاری «رئالیسم هیستریک1» به رمان اولش «دندان‌های سفید» اطلاق شده‌است و ادامه دهنده‌ی سبک نوشتاری بزرگانی مثل توماس پینچن، دان دلیلو و دیوید فاستر والاس می‌دانند.

پس شک نکنید نویسنده‌ای به این توانایی اگر چیزی در مورد رمان‌نویسی می‌گوید، حجّت است و باید آویزه گوش کنید.

«زیدی اسمیت» در این بخش از تجربیات رمان نویسی‌اش می‌گوید. اگر نویسنده باشید و کتابی هم چاپ کرده‌باشید، حس می‌کنید چقدر خوب درک‌تان می‌کند، حسی با شما به اشتراک می‌گذارد که شما هم با تمام وجود لمسش کرده‌اید و با آن زندگی می‌کنید. حس خوشایندی در وجودتان می‌دود که تنها نیستید و این حس خجالت‌آوری که فکر می‌کردید؛ تنها نویسنده‌ای هستید که تجربه کرده‌اید حالا دیگر مشترک است، آن هم با یک نویسنده بزرگ به نام زیدی اسمیت!

 

 

 

 

 

«در میانه‌ی یک رمان، نوعی تفکر جادویی، عنان کار را در دست می‌گیرد. منظورم از میانه‌ی رمان، مرکز جغرافیایی آن نیست؛ منظورم جایی است که از آن به بعد ، شما دیگر هیچ تعلقی به خانه و خانواده و همسر و فرزندان و خرید رفتن و غذا درست کردن و روزنامه خواندن ندارید. در جهان، هیچ‌چیزی جز کتاب‌تان وجود ندارد و حتی وقتی همسرتان دارد می‌گوید که به شما خیانت کرده، صورتش را یک ویرگول بزرگ می‌بینید و دست‌هایش را دو تا پرانتز و به این فکر می‌کنید که آیا «غارت کردن» فعل بهتری است یا «چپاول کردن»؟ میانه‌ی رمان یک وضعیت ذهنی است. چیزهای غریبی در آن اتفاق می‌افتد. زمان فرو می‌ریزد. ساعت نه صبح می‌نشینید پای نوشتن، چشم به هم می‌زنید، تلویویزن دارد اخبار شامگاهی را می‌گوید و شما چهارهزار کلمه نوشته‌اید؛ بیشتر از چیزی که پارسال عرض سه ماه نوشته بودید…»

 

 

 

در جستار سوم «بازخوانی بارت و ناباکوف»

نظریات ولادیمیر ناباکوف را با رولان بارت در مورد رمان‌نویسی و مختصا این موضوع که: خواننده و مولف بعد از نوشته شدن رمان در چه جایگاهی قرار خواهند گرفت، می‌پردازد.

برای فهم و درک بهتر و بیشتر این بخش باید ناباکوف‌شناس-خوان باشید که از نویسندگان مورد علاقه‌ی زیدی اسمیت است و همین‌طور نظریات رولان بارت در باب ادبیات و داستان‌نویسی را خوانده باشید.

«تولد خواننده باید به بهای مرگ مولف باشد» (رولان بارت- مرگ مولف)

«کنجکاوانه که نگاه کنی، آدم نمی‌تواند کتاب‌ها را بخواند؛ آدم فقط می‌تواند بازخوانی‌شان کند. خواننده‌ی خوب، خواننده‌ی جدی، خواننده‌ی فعال و خلاق، بازخوان است.» (ولادیمیر نابوکوف- عقاید محکم)

 

جستار چهارم زیدی اسمیت در وسط سبلریتی‌های هالیوودی چرخ می‌زند در یک «آخر هفته‌ی منتهی به اسکار.» یا گوشه‌ای می ایستد به تماشایشان و دیده‌ها و شنیده‌هایش را به زیبایی و طنز ظریف تصویر می‌کند.

شاهد برگزاری مراسم اسکار و حاشیه‌هایش بوده، از لباس‌ها، غذاها، بحث‌های سبک و بی‌مایه، از تفریحات  و وقت‌گذارنی‌های سلبریتی‌ها، در کنار هم می نویسد بدون اینکه نتیجه گیری کند فقط تصویر می کند اما هر آنچه که از نگاه تیربین یک رمان‌نویس و فیلمنامه‌نویس برمی‌آید.

 

 

«هالیوود مبتذل است. این را هر انگلیسی‌ای می‌داند. همان‌طور که می‌داند آلمانی‌ها کُمِدی ندارند. همان طور که می‌داند ایتالیایی‌ها خوبش را دارند، اگر «شِ» خوبش شامل غذا، ازدواج، آب وهوا و چشم انداز باشد. اما کشورداری، کار، رانندگی و خدا را در برنگیرد. نقاشی‌های سبزآبی دیوید هاکنی از استخرهای لس آنجلس، بازتاب درستی از رویکرد انگلیسی به این شهر است: حسی از تحقیر مهربانانه نسبت به سطوح براق…»

 

 

 

در جستار پنجم: «خانواده، واقعه‌ای خشونت بار» را می‌خوانید.

در مورد خانواده‌ی خودش می‌گوید. خانواده‌ای متعلق به طبقه‌ی متوسط رو به پایین. در مورد تفریحات و تعطیلات این طبقه می‌گوید. از پدرش که به عکاسی علاقه داشته است و در حمام تاریکی که جلوی پنجره‌ی کوچکش، جنگلی استوایی به دست مادرش کاشته شده است، عکس ظاهر می‌کرده است.

مادرش قطعه‌ای از جاماییکا را در پنجره کوچک حمام جا داده‌بوده است، عاشق توالت بوده و چندین توالت در خانه ساخته بوده و همیشه به آنها توجه ویژه‌ای داشته و به دقت تمیز نگه می‌داشته است. یک جور قدردانی از امکانات. چون در کودکی‌اش چیزی به نام توالت به سبک امروزی ندیده بوده و توالتشان مختصرا یک چاله بوده است.

«زیدی اسمیت» در مواجهه با مقوله‌ای به نام خانواده نقب می‌زند به گذشته و کودکی و نوجوانی‌اش. زمانی که پدر و مادرش هنوز از هم جدا نشده‌بوده‌اند. قدردان آزادی که به او و دو برادر داده شده‌، که راه‌شان را خودشان پیدا کنند، است.

 

«چیزی که من در بچگی به آن هیچ حسی جز انزجار نداشتم، حتی با این روش سود می‌بردم، این که پدرم مرد حوصله‌سربر، قابل اعتماد و عاقلی بود که می‌توانست بی‌شمار بار لذت و جاه‌طلبی خودش را عقب بیندازد، حالا این طور فکر می‌کنم، ریشه‌ی هر ثبات احساسی است که من توانسته‌ام در زندگی‌ام حفظ کنم. اما آن موقع ناتوانی-یا بی‌میلی- او به این که برای خودش زندگی کند من را وحشت‌زده می‌کرد.

به طور خاص از این عبارت فقط به خاطر بچه‌ها حالم بهم می‌خورد؛ به نظرم از آن حرف‌ها می‌آمد که آدم‌ها می‌زنند تا از مسئولیت تحقق خواست‌ها و ایده‌ها و قابلیت‌های خدادادی‌شان فرار کنند. همسر کسی بمانی که نمی‌توانی تحملش کنی- آن هم دوازده سال آزگار- فقط به خاطر بچه‌ها! این دیگر چه جور جنونی است؟»

 

 

در «مرد مرده می خندد» از روزهای آخر عمر پدرش می‌گوید و بعد از مرگ پدر، وصل می‌شود به برادر استندآپ کمدینش و جستار را تعمیم می‌دهد به حرفه‌ی استندآپ.

نقطه اتصال مرگ پدر و شغل برادر، علاقه شدید پدرش به کمدی است. از شخصیت‌های کمدی که برنامه‌هایشان را تماشا کرده، تصویر زنده و جاندار برایمان می‌سازد، از برنامه‌ای که بازیگر آن استندآپش را که تمام کرده، همانجا روی صحنه مرده است می‌گوید و حاشیه‌ی جشنواره استندآپی که برگزار می‌شده، می‌شود دستمایه نوشتن این جستار. مرگ و خنده با هم تلاقی می‌کنند. به سخره گرفتن مرگ یا تا پای جان خندیدن!

«در تولد، دو نفر می‌روند توی یک اتاق و سه نفر می‌آیند بیرون. در مرگ، یکی می‌رود تو و هیچ‌کس بیرون نمی‌آید. این جوکی است تقدیرگرایانه از مارتین ایمیس. من از پوچی متافیزیکی که از رخداد مرگ ترسیم می‌کند خوشم می‌آید، یک چیزی که انگار اصلا مرگی رخ نمی‌دهد-که همین هم هست، مرگ در واقع متضاد رخ دادن است. بعضی فیلسوف‌ها این جوک را جدی می‌گیرند. براساس روش فکری آن‌ها، تنها گزینه‌ی ممکن در برابر چهره‌ی مرگ- در چهره‌به‌چهره شدن با بی‌چهرگی پوچش- خنده است. این خنده‌ی بلند و بی‌طنز آتئیست‌های سرفرازی نیست که بر آن‌چه مرگ می‌نامند و ترس‌شان از آن چیره شده‌اند. نه: این یکی بی‌اساس‌تر است. از این شناخت کم‌رمق و ناامیدکننده می‌آید که نمی‌توان بر مرگ چیره شد، معنایش کرد، درش مداقه کرد، یا حتی نزدیکش شد، کنار ما نیست: فقط یک کلمه است، لیک بی‌معنا. این خنده‌ای از ته دل است، یکی از آن بخند- یا-گریه‌ات- می‌گیرد- ها. «بسیار امید هست، بی‌نهایت امید- اما نه برای ما!» این هم یک جوک تقدیرگرایانه است از فرانتس کافکا، رندی‌ای که بر خلاء انداخته شده‌است.  وقتی اولین بار خاکستر پدرم را ریختم توی ظرف غذای «تاپرور» خودم و گذاشتمش روی میز تحریرم، دلم می‌خواست همین جوک را بگویم.»

 

و این یادداشتی دست و پا شکسته بود بر کتابی ارزشمند از نشر اطراف به نام «ماجرا فقط این نبود» شش جستار از «زیدی اسمیت» با ترجمه «معین فرخی و احسان لطفی»

*

*

*

 

خرید این کتاب از نشر اطراف 

  1. در مورد رئالیسم هیستریک از متن همین کتاب: «جیمز وود» منتقد بزرگ بریتانیایی اصطلاح رئالیسم هیستریک را در توصیف رمان‌نویسی دان دلیلو، فاستروالاس و زیدی اسمیت به کار برد.  خلاصه ی حرفش این بود که رمان‌های عظیم و جاه‌طلبانه‌ی آنها نقض غرض رمان است. می‌گفت آن قدر رمان را شلوغ می‌کنند، آن‌قدر به نفع ایده‌شان در واقعیت، اغراق می‌کنند که در نهایت، واقعیت رنگ می‌بازد. خط قصه برایشان صرفا چیزی ساختاری است، مثل دستور زبان؛ انگار همه‌چیز در راستای این است که بگویند «جهان چگونه پیش می‌رود» و نه این که شخصیت‌های واقعی چکار می‌کنند. می‌گفت آن‌ها از سکوت می‌ترسند، برای همین است که رمان‌هایشان پر است از شخصیت‌هایی از نژاد و فرهنگ‌های مختلف، شوخی و پانویس و کلمه‌سازی و از این جور چیزها.

 

*

*

*

 

 

کپی با ذکر منبع مجاز است

سوال دارید، بپرسید.

نظر شما ارزشمند است 🙂

 

 

 

 

 

نوشته ماجرا فقط این نبود اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/1902/feed 0
قشقایی، خوی آزاد زیستی! https://golafrouz.ir/content/1582 https://golafrouz.ir/content/1582#respond Sat, 18 Jul 2020 05:22:06 +0000 https://golafrouz.ir/?p=1582 قشقایی، کوچ، زندگی   تنها چیزی که از کوچ برای‌مان مانده؛ عکس‌های پر از زندگی کوچ‌نشینی است. صدای زنگوله‌های گوسفندان، گله‌ی بز دیگر جایی در دورهاست. اما مثل صدایی است که هر کجا بشنوی روحت بر می‌گردد به گذشته، به اصل، به خوی آزاد و آزاد زیستن، در دامن طبیعت زیستن، مانند پاره‌ای از طبیعت […]

نوشته قشقایی، خوی آزاد زیستی! اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
قشقایی، کوچ، زندگی

 

تنها چیزی که از کوچ برای‌مان مانده؛ عکس‌های پر از زندگی کوچ‌نشینی است. صدای زنگوله‌های گوسفندان، گله‌ی بز دیگر جایی در دورهاست. اما مثل صدایی است که هر کجا بشنوی روحت بر می‌گردد به گذشته، به اصل، به خوی آزاد و آزاد زیستن، در دامن طبیعت زیستن، مانند پاره‌ای از طبیعت بودن؛ مانند همان گیاهان خودرو که برای انواع و اقسام دردهای گاه‌گاهی‌شان مرهم می‌شود یا مثل سنگ‌هایی که از دل کوه کنده می‌شوند و می‌غلتند پایین تا جزئی مستقل برای خود باشند. طبیعت اوج بی‌نیازی است. فقط کافی‌ست طبیعت را بشناسی و حس کنی.

درای کوچ، صدای هی‌هی چوپانی که پای رفتن برایش نمانده، روی قاطر می‌نشیند با سر و صورت روسری پیچ شده؛ نوای کوچ می‌خواند. عین نوای زندگی است برای او؛ اگر این نباشد بودنش را حس نخواهد کرد.

همه چیز در حال تغییر است. تغییر جزء ذات دنیا و زندگی است. طوری آرام و ملایم مثل جریان رود تغییر می‌کند که خودِ آدم هم نمی‌داند چه شد! فراموش می‌کند که بود! از کجا آمده بود! برای یادآوری باید لحظه‌ای تابلو ایست را جلوی مشغله‌های زندگی گرفت و به گذشته و پشت سر نگاهی انداخت:

صبح است، هنوز خورشید نزده ولی رنگ آبی آسمان پیداست. گله رفته و دنباله‌اش غبار، مثل پرده‌ی حریر نازکی در حال پهن شدن روی دشت است. سیاه چادرها با فاصله نه چندان زیاد از هم شکل و شمایل همیشگی را ندارند. یادش می‌آید این یعنی کوچ. باید بار و بنه ها را بست، پایه‌های چوبی سیاه چادر را روی هم کپه کرد. خورجین‌های دست بافت سوراخ شده را وصله دوزی کرد برای خرده‌ریزهایی که ممکن است در تکان تکان‌های قاطر یا شتر بریزد. برای بین راه، کُماج و نانِ تازه در بقچه پیچیده شده را دم دست گذاشت. جرینگ جرینگ کرکد‌ها تندتر می‌شود که گلیم و یا قالی تمام شود و لوله کنند بگذارند روی بار و بنه، که شاید جهاز دختر دم بختی باشد یا زیر انداز یک خانواده کنار اجاق؛ شب‌هایی که خسته از یک روز دوندگی دور هم جمع شوند و چای کتری‌های دود زده را در  استکان‌های کمرباریک بخورند و یک قلپ چایِ ته نعلبکی را توی اجاق بریزند.

بچه‌ها پا به پای سگ گله می‌دوند. از کناره‌ی گله مواظبت می‌کنند و هوای کوچکترها را دارند. طلوع و غروب خورشید را بی‌واسطه می بینند، انگار تمام دنیا مایملک آنهاست. پهنه‌ی آسمان، زمین زیر پایشان که مسافت‌ها را فقط با پای پیاده می‌پیمایند. نه از مار و عقرب ترسی دارند نه از گراز و چوله یا گرگ. طوری با موجودات اخت می‌گیرند که با یک انسان دیگر در شکل و صورت جدید.

زمان حرکت که می‌رسد همه چیز روان می‌شود، ردیف حیوان‌های بارکش، مردهای چوب به دست با پاتاوه‌هایی تا زیر زانو و کلاه های دوگوش نمدی، زن ها و دخترهایی که چین های دامن‌هاشان دور ساق هاشان می پیچد و پولک های چارقدشان برق می زند. بچه‌هایی که میل به دویدن مثل خون، دائم در رگ دارند. همه با هم راه می‌کشند که بروند به منزل‌گاهی جدید.کوه، دشت، و هر چه که باقی می‌ماند در سکوتی فرو می‌رود که طبیعت آرام گیرد برای مهمانش در قشلاق یا ییلاق بعدی، تا نیرو بگیرد که دوباره فرزندانش را در دامن خود بگیرد. مادرمان زمین!

 

صدای پرنده‌ها را که بشنویی امید در دل آدم جوانه می‌زند که زندگی جریان دارد. همان طور که در گذشته در جریان بوده، حتی اگر متفاوت‌ یا متضاد این زندگی که داریم باشد. انگار که دو بار به دنیا آمده ایم، دوبار زندگی کرده باشیم. یک زمانی قشقایی کوچنده، و حالا قشقایی شهرنشین. بین دیوارها و ماشین‌ها هم که گیر کنیم بازهم قشقایی مقاوم هستیم با همان خوی آزاد زیستن!

 

 

نویسنده: افروز جهاندیده

کپی با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز است 🙂

 

نوشته قشقایی، خوی آزاد زیستی! اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/1582/feed 0