بایگانی‌های خرس خیاط - درسیّات، ادبیات https://golafrouz.ir/content/category/کتاب-های-پیشنهادی-من/khersekhayyat دربارۀ ادبیات و کتاب Mon, 19 Oct 2020 07:01:39 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.3.4 دیوانگی خیالات و یک شب جنون آمیز https://golafrouz.ir/content/2145 https://golafrouz.ir/content/2145#respond Mon, 19 Oct 2020 07:01:39 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2145 زندگی از روزنه‌های پوستم خارج می‌شود. مثل حرارتی ملایم که منبع سوزناک و پرحرارتش در سرم است. در تمام تنم حس کرختی می‌کنم. می خواهم ساعت را از روی میز بردارم، ببینم دنیا در چه زمانی در حال گذر است. اما دستانم نافرمان هستند. یا شاید بی جان. تکان نمی‌خورند. پاهایم را هم به سمت […]

نوشته دیوانگی خیالات و یک شب جنون آمیز اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
زندگی از روزنه‌های پوستم خارج می‌شود. مثل حرارتی ملایم که منبع سوزناک و پرحرارتش در سرم است. در تمام تنم حس کرختی می‌کنم. می خواهم ساعت را از روی میز بردارم، ببینم دنیا در چه زمانی در حال گذر است. اما دستانم نافرمان هستند. یا شاید بی جان. تکان نمی‌خورند. پاهایم را هم به سمت نافرمانی خودشان کشیده‌اند و بر علیه تنم شورانده‌اند.

پنجره رو به کوچه باز است. به جای هوا، سروصدای جیغ‌مانند، درآمیخته با خس‌خس سکوت سرد، هجوم می‌آورد. نفس‌های عمیق باد از لوله بخاری در اتاق می‌پیچد.

ساعت، روی دیوار ماتش برده، به چشمان بهت‌زده‌ام که بسته نمی‌شود. صندلی پشت میز تحریرم، نفس‌هایش را با سنگینی نفس‌هایم هماهنگ کرده است. سینه‌اش با سینه‌ام، بالا و پایین می‌شود.

خدا، سینه‌ی دیوار تکیه داده و به گردی گود افتاده‌ی چشمانم زل زده است. مثل همیشه نیست؛ به رویم لبخند نمی‌زند، نگاهش بی‌حالت است. لحظه‌ای شک می‌کنم که واقعا خداست!؟ ولی نه، جز خدا هیچ‌کس اینجا نیست. هیچ‌کس راه این‌جا را نمی‌داند. خودش است. زیاد این طرف‌ها پیدایش می‌شود.

تیله‌ی درد، غلتان و گداخته توی رگ‌های شقیقه‌ام، به سمت جمجمه‌ام می‌غلتد. بر افکارم گیر می‌کند و می‌ایستد. ولی پُرقدرت‌تر از افکار کوچک و نزارم است. از رویشان رد می‌شود. افکارم تخت می‌شوند و به کف سرم می‌چسبند.

انگار صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها نزدیک است. تصور می‌کنم که با هر جیک‌جیکی، چگونه نوکشان می‌جنبد و لب‌هایم آن را تقلید می‌کند، ولی بی‌صدا.

خوابم می‌آید. دلم می‌خواهد آسوده از دنیا بخوابم و بیدار نشوم. یک عمر بخوابم. وقتی بیدار می‌شوم حس زندگی کردن داشته باشم. تا وقتی نفس می‌کشم شادترین هوا را احساس کنم. دلم می‌خواهد بخوابم و خستگی‌های تمام نشدنی پشت و کتفم را با خواب درمان کنم.

ولی نه اگر بخوابم دوباره کابوس به سراغم می‌آید. همان مردی که در تاریکی مطلق، آرام با قدم‌های استوار به طرفم می‌آید و می‌خواهد  مرا مال خودش کند و با خودش ببرد.

نفس‌هایم تندِتند است. باز هم کابوس تاریکی‌ها را دیدم. باید بروم خیلی کار دارم. آینه هیکلم را در نیمه تاریک اتاق برانداز می‌کند. انگار باید لباسی به تن کنم. کدام یکی را بپوشم…

من کجا دارم می‌روم؟ بیرون چقدر ظلمات است. تاریک‌تر از اتاقم. حالا به کجا و به چه کسی پناه ببرم؟

سکوت در گوشم نجوا می‌کند. صدایش ممتد است و طولانی. سرم سنگین است. فکر و خیالاتم نم گرفته و سنگین شده‌اند. وزنم برای پاهایم زیاد است. تشتک زانویم می‌لرزد و می لغزد. خودم را به لبه تخت می‌رسانم و می نشینم. سرم بین دستانم درد می‌کند. کجایش بیشتر درد می‌کند!  هیچ نقطه‌ی مشخصی نیست.

سردم است. ولی نه، گرمم است. عرق کرده‌ام. از لای سینه‌ام عرق سُر می‌خورد و گم می‌شود.

ساعت در خواب، آرام و بی‌صدا خوابیده است. کتاب‌هایم بیدارند. بلند بلند در ذهنم حرف می‌زنند. صدای «هدایت» با عینک قاب مشکی‌اش در گوشم است که در اتاقش دنبال راهی برای خودکشی، برای زنده به گور کردن خودش می‌گردد.

«سیمین» انگار مرا می‌شناسد. با دردهایم آشناست و همدرد خوبی است. روی شعرهایش گریه می‌کنم. زنان شعرش خیس می‌شوند و با من گریه می‌کنند. «فروغ» گوشه‌ای تنها نشسته. ساکت است. انگار دلش شکسته. می‌خواهد دلش را چال کند تا سبز شود. دلی نو سبز شود.

این شب چرا صبح نمی‌شود! نکند یلدا است که «سهراب» با انار سرخی در انتظار نشسته است.

*

نور از پنجره، صورتم را بر می‌گرداند. امروز روز روشنی است.

دیشب در اتاقم باد آمده. کتاب‌هایم را روی زمین پخش کرده و کلمات‌شان را روی کاغذی سفید پخش و پلا کرده‌ است.

همه‌چیز از هر کتابی…

رگ‌های دستم را بزنم …

سیب چیده بودم برایت…

تاریکی با دیوی سیاه، تانگو می‌رقصند…

همه‌ی این جملاتِ بی‌معنی است. خودکاری بی‌جوهر روی کاغذها ولو شده. دست به کار می‌شوم. تمام کاغذها را از پنجره‌ی اتاق به دست باد می‌دهم. دیوانگی کلمات و هرج و مرج خیالات، خطرناک است. باید همه را به باد داد!

آیا امروز، روز من است؟

*

*

*

نویسنده: افروز جهاندیده

سال 1395

نظرتان خوشحالم می‌کند 🙂

نوشته دیوانگی خیالات و یک شب جنون آمیز اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2145/feed 0
چاله‌ی متورّم پر شده از کبودی و سیاهی https://golafrouz.ir/content/1819 https://golafrouz.ir/content/1819#respond Wed, 05 Aug 2020 15:14:52 +0000 https://golafrouz.ir/?p=1819   گفت: دهنتو باز بذار…آآآآآ …آها آفرین…یه کم بیشتر…ببین لب‌هاتو مثل حالتی که بهش میگن شهوتناک باز بذار! هم زیبا میشی هم دندونات خراب نمیشن. دهنم را باز می‌کنم. باری از روی استخوان‌های فک و  شقیقه‌ام برداشته می‌شود. اما هنوز احساس سنگینی در آنها را دارم. انگار از اول سنگین و حجیم بوده‌اند. درد دارم. […]

نوشته چاله‌ی متورّم پر شده از کبودی و سیاهی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

گفت: دهنتو باز بذار…آآآآآ …آها آفرین…یه کم بیشتر…ببین لب‌هاتو مثل حالتی که بهش میگن شهوتناک باز بذار! هم زیبا میشی هم دندونات خراب نمیشن.

دهنم را باز می‌کنم. باری از روی استخوان‌های فک و  شقیقه‌ام برداشته می‌شود. اما هنوز احساس سنگینی در آنها را دارم. انگار از اول سنگین و حجیم بوده‌اند.

درد دارم. نمی‌دانم کجایم درد می‌کند. مثل موجی نامرئی در بدنم می‌گردد و بدنم را می‌سوزاند. اگر دندان‌هایم را روی هم فشار ندهم فریاد خواهم زد. یا شاید گریه‌ام خواهد گرفت. نه گریه‌ای آرام و بی‌صدا یا فریادی که به یک های یا وای دردناک ختم شود، نه. از این خبرها نیست. ممکن است جیغ بکشم. ممکن است…

اگر دندان‌هایم را بهم فشار ندهم، نمی‌دانم چه می‌شود. چون از آن می‌ترسم. نمی‌گذارم اتفاق بیفتد. چون می‌ترسم. از بیرون جهیدن صدا از ته حلقم، از تهِ تهِ وجودم، از صدایی که از روی درد بلند می‌شود می‌ترسم. نمی‌دانم چه شکلی است. به نظرم می‌رسد هولناک باشد.

از قضاوت و کنجکاوری مردم هم می‌ترسم. از اینکه پاسخی نداشته باشم که قانعشان کنم و حق را به من بدهند. نمی‌فهمند حق با من است. هیچ وقت نخواهند فهمید. چون توان ثابت کردنش را ندارم.

می‌ترسم دیوانه‌ام بدانند و با سنگِ حرف‌ها، اخم و تَخم و نگاه‌هایشان برانندم.

می‌ترسم تصویر کلی‌ام در ذهن دیگران بشود؛ این موجود فریادزنِ جیغ‌کش و ناله کنی که هیچ وقت دردش ساکت نمی‌شود.

می‌ترسم عادت کنم به فریاد زدن، به گریه‌های یغور و های‌های، به جای درون‌ریزی تاریک و ساکت. مثل غده‌های درون ریز داخلی باید داخل خودم بریزیم. بگذار گردنم سفت شود. رگ‌هایی که پل ارتباطی سر به تن است، اندازه یک کابل سیمی خشک و سخت شود! بگذار…

کسی چه می‌داند؟! بگذار سردردهای دائمی‌ام، زیر چشمانم را چاله‌ای بسازد متورم، که با سیاهی کبودی پر شده‌است. مگر این کیسه‌های زیر چشمم چه کسی را آزار می‌دهد! یا چه انگی ممکن است به تصویرم بچسبانند! مگر بیشتر از این است که  بگویند:« زشتِ چش وزغی و بداخلاق!»

 

 

نویسنده: افروز جهاندیده

کپی با ذکر منبع یا نام نویسنده مجاز است.

 

نظرتون برای من بسیار ارزشمنده! پس نظر یادت نره! 🙂

نوشته چاله‌ی متورّم پر شده از کبودی و سیاهی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/1819/feed 0
کشور day، کشوری که دچار اپیدمی کتاف شده است. https://golafrouz.ir/content/1080 https://golafrouz.ir/content/1080#respond Mon, 11 May 2020 16:04:55 +0000 https://golafrouz.ir/?p=1080 کتف و پشتم چنان دردی دارم که انگار زخمی عمیق، ناشناخته و نادیدنی جاخوش کرده باشد آنجا. انگار دست بزرگی به طول شانه تا شانه ام کوبیده باشد. بدون اینکه اثری از کبودی برجا بگذارد. فقط دردش مانده که هر چه ماساژ می دهم یا کش و قوس می آیم، عین پوست چسبیده به سرجایش. دردها […]

نوشته کشور day، کشوری که دچار اپیدمی کتاف شده است. اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
کتف و پشتم چنان دردی دارم که انگار زخمی عمیق، ناشناخته و نادیدنی جاخوش کرده باشد آنجا. انگار دست بزرگی به طول شانه تا شانه ام کوبیده باشد. بدون اینکه اثری از کبودی برجا بگذارد. فقط دردش مانده که هر چه ماساژ می دهم یا کش و قوس می آیم، عین پوست چسبیده به سرجایش.

دردها همه چیز را تغییر می دهند از رنگ ها گرفته تا آدم‌ها. باعث می شوند همه چیز را طور دیگری ببینی و طور دیگری بشنوی و طور دیگری درک کنی. نمی دانم این جادوی درد را چطور می شود خنثی کرد یا تعدیلش کرد که هر وقت دلت خواست بیاید و هر وقت بهش دستوری دادی برود در تاریکی ها گم شود.

امروز کشور جدیدی را کشف کردم. درد باعث شد ببینمش و به این جزیره بیاندیشم.

اسمش کشور day «دی» است. جزیره است. اما نه وسط دریا یا آب. وسط یک بیابان سفید و خط خطی. بیابانی که خالی از سکنه نیست و ساکنانش کلمات فارسی دستنویس هستند که همه شان یک رنگ آبی پوشیده اند. انگار لباس رسمی شان باشد و در یک مراسم مهم شرکت کرده باشند. مثلا روز عیدشان.

«کشور دی» اما خاک قهوه ای دارد. مردمش آنقدر ریز و کوچک اند که با چشم غیر مسلح دیده نمی شوند. همه شان بیماری واگیرداری به نام کتاف گرفته اند و حرکت نمی کنند. از علائم این بیماری می توان به خشک شدن در یک نقطه و ایستادن در آنجا و زل زدن به رو به رو، هر چه که باشد نام برد. لام تا کم حرف نزدن و فقط چشم در چشمخانه چرخیدن است. این بیماری حدودا دو ساعت به زمان خودمان و دو قرن به زمان آنها طول می کشد.

قبل از اینکه بیماری کتاف بگیرند، آدم های شادی بودند. یا اینکه کتاف شادی شان را گرفت. روی دو خطی که کشورشان را به سه قسمت نامساوی تقسیم می کند، جمع می شدند و عبادت می کردند. این دوخط برای آنها حکم این دنیا و آن دنیا را دارد. اعتقاد دارند خط اول می رود به آن دنیا و مرده هایشان را روی آن خط چال می کنند و خط دوم از آن دنیا برمی گردد. پس کودکانشان را روی این خط به دنیا می آورند.

بین این دو خط  منطقه ثروتمندنشین است و اطرافش فقیرنشین و زاغه سراست. عمده فعالیت آنها کشت چای و قهوه است. برای همین خاکشان هم قهوه ای رنگ و حاصلخیز است. به زبانی حرف می زنند که جز خودشان هیچ کس نمی داند چه می گویند و حتی اسم زبانشان را هم کسی نمی داند.

جزیره ی قشنگی است. عکسش را برایتان می گذارم. شکل قشنگی دارد. نمی دانم شما آن را شبیه چه می بینید ولی شکلش برای من طرح زندگی است.

 

 

 

 

*کپی می کنید که کشور دی را بیشتر بشناسانید، بی زحمت منبع و اسم نویسنده اش هم کپی کن. قربون دستت! 🙂

 

نوشته کشور day، کشوری که دچار اپیدمی کتاف شده است. اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/1080/feed 0
حال خوب کن دائمی https://golafrouz.ir/content/693 https://golafrouz.ir/content/693#respond Fri, 20 Dec 2019 16:46:12 +0000 https://golafrouz.ir/?p=693 روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی […]

نوشته حال خوب کن دائمی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
روزهای خرس خیاط رنگ های مختلفی دارد. یک روز صبح که چشم باز می کند روزش از خاکستری شب قبل کم کم رنگ سفید و بعد صورتی می گیرد و تمام تنش می شود صورتی. خرس صورتی و با دلی که شکل لبخند در آمده. پر انرژی به کارهایش می رسد. الگو می کشد قیچی می زند و می دوزد هر چند تا نتیجه کار و لباس کامل شدن راه زیادی دارد.

یک روز دیگر خسته است به زور چشمانش را باز می کند و از لای چشمانش همه چیز را خاکستری با لکه های رنگی می بینید. قرمز عصبانیت، آبی بی خیالی و زرد تنفر و قهوه ای بی حال. هی رنگ عوض می کند و خودش از این تغییر سرگیجه می گیرد.

دعا می کند روز زودتر تمام شود تا چشم روی هم بگذارد به امید روزی رنگی حتی شده یکرنگ هر چند تیره.

خلاصه که  خوی و خصلت ناجوری دارد. خودش هم از دست خودش عاصی شده است و نمی داند چه کند. وقتی می نشیند فکر می کند هزارتا کار دارد انجام بدهد اما انرژی کم می آورد. از نفس می افتد روی مبل و شکم گنده اش را تماشا می کند که بالا و پایین می شود. به ران های شل  و ول و پلاسیده اش نگاه می کند و حوصله ی ورزش ندارد. فکر می کند آیا افسردگی به جز قرص های سرترالین درمان دیگری هم دارد؟ و این به رسمیت شناخت افسردگی است.

می ترسد. از شبح سیاه افسردگی می ترسد. آنقدر می ترسد که افسردگی در خواب هم دست از سرش بر نمی دارد. وقتی می خوابد ذهنش دائم ور می زند و جسمش خواب است. این پهلو آن پهلو می شود ولی ذهن بیدار و هوشیارش دست از فک زدن برنمی دارد.

چکار کند این خرس خیاطی که همیشه منتظر چیزی، اتفاقی، خبری است تا حالش را بهتر کند!!!

شاید یک حال خوب کن دائم لازم دارد. از آنهایی یک بار اتفاق می افتند و برای همیشه حالت را روی درجه خوب قفل می کنند و کلیدش را قورت می دهند.

از آنهایی که دیگر فکر حال بد حتی از قاموس لغات حذف می کنند و فقط توی کتاب های تاریخی می توانی پیدایش کنی!

اگر مثل خرس خیاط هستی منتظر نباش! این انتظار مخصوص خرس هاست. آدم ها اگر زیاد انتظار بکشند می میرند. چشم به در می پوسند و هیچ کس خبردار نمی شود. پس تا دیر نشده بلند شو و خودت را بغل بگیر، ببر جلوی آینه دست بینداز دور گردن خودت و توی آینه خودت را ببوس و بگو : تو چقدر زیبایی!

برای شروع این اولین قدم است، آدم زیبا!

 

نوشته حال خوب کن دائمی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/693/feed 0
دقنامه ای از ناخودآگاهم https://golafrouz.ir/content/686 https://golafrouz.ir/content/686#respond Mon, 02 Dec 2019 13:27:50 +0000 https://golafrouz.ir/?p=686 ناخودآگاه مکانیسم پیچیده ای است، بایگانی همه ی حس و حالت را دارد. سند خورده و ضمیمه های صوتی و تصویری دقیق و بدون آسیب و خدشه و تحریف. تمام رنگی و زنده مثل نوزادی که با تمام وجود زنده است. وقتی در حسی گیر می کنی می گردد توی پوشه هایش و مناسب حالت […]

نوشته دقنامه ای از ناخودآگاهم اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
ناخودآگاه مکانیسم پیچیده ای است، بایگانی همه ی حس و حالت را دارد. سند خورده و ضمیمه های صوتی و تصویری دقیق و بدون آسیب و خدشه و تحریف. تمام رنگی و زنده مثل نوزادی که با تمام وجود زنده است.

وقتی در حسی گیر می کنی می گردد توی پوشه هایش و مناسب حالت را پیدا می کند و می گذارد روی صفحه ی ذهنت. سوزن را می گذارد و برو که رفتیم.

این روزها ناخودآگاهم هی این جمله را در ذهنم روی رپیلای گذاشته، آن هم با صدای صاحبش«رضا براهنی» و نمی دانم کی باید به انتها برساند و عوضش کند:

«دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا

حال تمامم از آن تو بادا

گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا

سر که ندارم که طشت بیاری که سر دهَمَت سر

…»

دستم به نوشتن نمی رود، پایم به رفتن. مانده ام میان این دو و غده ی متورمی شده ام در حال آماسیدن، تا کی بترکد و آوار شود روی سر خودم.

دستم به کتاب خواندن می رود و برمی گردد و هیچ نمی داند جز تکرار این شعر: «دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی که ندانی که ندانی…»

امروز به وقت یازده آذر نود و هشت، گذاری ناگذشتنی از حادثه ای که خوب نمی دانیم. حادثه ای که تلخی اش بیش از زهر دارد و کم از هلاهل ندارد.

هوا هوای نفس کشیدن نیست،  چه برسد به نوشتن. به جای هوا، زهر تنفس می کنیم و زنده ایم درون قبری که دور تا دور تابوتمان را قفل زده اند، قفل های زنگ زده بی کلید.

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی که ندانی …

 

 

 

 

نوشته دقنامه ای از ناخودآگاهم اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/686/feed 0
مشکلات تلخ https://golafrouz.ir/content/680 https://golafrouz.ir/content/680#respond Sat, 02 Nov 2019 07:57:30 +0000 https://golafrouz.ir/?p=680 هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه. مثل هیولایی […]

نوشته مشکلات تلخ اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
هر وقت به مشکلی برمی خوریم فکر می کنیم بدتر از این دیگر نیست. بدتر از این دیگه نمیشه، اولین جمله ای که به ذهنمون میاد! این فقط تا زمانی ترند می مونه که مشکل بعدی پیش بیاد و هیکلش از توی تاریکی زندگی عام بشری به روشنایی زندگی خصوصی ما وارد بشه.

مثل هیولایی شاخ و دم دار با توجه ما بزرگ و بزرگتر میشه و هر چه عقب نشینی کنیم او پیشتر می آید تا زمانی که یه وجب جا بیشتر برایمان باقی نمی ماند و او بیشتر حجم زندگی مان را پر می کند. اینجاست که باید تصمیم گرفت. یا جنگید و شکستش داد یا بهش پشت کرد و ندیده اش گرفت و یا …واقعا نمی دونم چه غلطی باید کرد.

به نظرم یه سری کلاس های مبارزه با مشکلات نیاز دارم! چند دوره ی فشرده و کارآمد در مورد ریشه و ساقه و میوه ی مشکلات که بتوانم اگر لازمه پرورشش بدم یا با ریختن گازوئیل در ریشه اش مثل درخت بی برگ و باری خشکش کنم.

یا مثل غده ای سرطانی توی خودم کشفش کنم و تحویل جراحان زندگی بدم که با تیغ نجات بخش شان به جانش بیفتند و از وجودم بکنند بیندازند جلوی سگ های گرسنه ی خیابانی تا آنها هم دلی از عزا در بیاورند.

آره فانتزی های بی ریختیه!

 

 

11/8/98

ذهنیات به تصویر درنیامده!

 

نوشته مشکلات تلخ اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/680/feed 0
منگنه ی اخلاقی https://golafrouz.ir/content/678 https://golafrouz.ir/content/678#respond Sat, 02 Nov 2019 07:41:34 +0000 https://golafrouz.ir/?p=678 لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟ اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه! منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف […]

نوشته منگنه ی اخلاقی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟

اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!

منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق.

ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور. یک طرف سبزه زار و لطیف باشه و طرف دیگر بیابان سوزان!

نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!

نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا گیر افتادم!؟

چرا گذاشتم اینجا گیر کنم و اصلا چرا از نزدیکی اش گذاشته ام تا وسوسه بشم و امتحانش کنم!؟

الان حس کودکی را دارم که سرش پر از سوالات مختلف است و هیچ کس را پیدا نمی کند بتواند جواب قانع کننده ای برای سوالاتش بگیرد.

 

 

 

 

 

9/8/98

تصویر مناسب یافت نشد.

نوشته منگنه ی اخلاقی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/678/feed 0