بایگانی‌های رمان ایرانی - درسیّات، ادبیات https://golafrouz.ir/content/category/رمان-ایرانی دربارۀ ادبیات و کتاب Mon, 11 Sep 2023 20:10:35 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=6.3.4 انجیل میرزای زهتابی https://golafrouz.ir/content/3256 https://golafrouz.ir/content/3256#respond Mon, 11 Sep 2023 20:10:35 +0000 https://golafrouz.ir/?p=3256     یادداشتی بر انجیل میرزا/ محسن زهتابی   رمان «انجیلِ میرزا» نوشته‌ی «محسن زهتابی»، روایت و تفسیری نو از زندگی میرزا کوچک‌خان جنگلی (1259-1300.ش) یا سردار جنگل است. در این رمان، شخصیت بزرگ و قهرمان میرزا، مردی می‌بینیم که سفیدی مطلقش‌ به خاکستری گراییده است. محسن زهتابی در انجیل میرزا او را مردی مانند […]

نوشته انجیل میرزای زهتابی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

یادداشتی بر انجیل میرزا/ محسن زهتابی

 

رمان «انجیلِ میرزا» نوشته‌ی «محسن زهتابی»، روایت و تفسیری نو از زندگی میرزا کوچک‌خان جنگلی (1259-1300.ش) یا سردار جنگل است. در این رمان، شخصیت بزرگ و قهرمان میرزا، مردی می‌بینیم که سفیدی مطلقش‌ به خاکستری گراییده است. محسن زهتابی در انجیل میرزا او را مردی مانند دیگر مردم قشر خودش ترسیم کرده که زندگی‌شان با فرد عامّی تفاوت چندانی ندارد. کودکی و کسب علم در محضر پدر را به شک و شبهه‌ای که دوستش در دلش می‌اندازد متصل می‌کند. دوران جوانی‌اش با جوان‌سری‌ها و ارضای امیال شهوانی می‌آمیزد و سر از فاحشه‌خانه درمی‌آورد، هرچند مردی مذهب‌آموخته و ملّا است. پدرش ملای زمان و شهرش بوده و می‌بایست جای پدر را بگیرد. اما میرزای نظامی‌شده و جنگجو، سر پرسودایی دارد که عشق پرشور جوانی او را شبانه به خانه‌ی دولتمردی به نام امین‌آلدوله می‌کشاند و دختر او، آی گل  را باردار می‌کند و زخمی از او به یادگار برمی‌دارد. میرزا زبان و تندوتیزی دارد که خصلت ویژه‌اش است. او وطن‌پرست، مردم‌دوست و حق‌خواهی است که خود را فراموش نکرده است. بلکه در پی ساختن خانه‌ و کاشانه‌ای زیبا و رفاه برای زن و دو دخترش است و از لذّت‌های دنیا بهره می‌برد. تمام این صحنه‌ها و تصاویر، چهره‌ی میرزای بزرگ را گونه‌ای دیگر ترسیم می‌کند. میرزایی که شخصیت ملّی دوست‌داشتنی، قدرتمند و زیرک است اما از عیب و خطا نیز عاری نیست.

رمان از چند دقیقه قبل از مرگ میرزا شروع می‌شود و مرور خاطراتش در لحظات پایانی زندگی‌اش است از نگاه راوی دانای کل. یک واپس‌گردی و نگاهی کوتاه به زندگی پرفرازونشیب خود که چه بوده و چه کرده و چه شده و چگونه شده است. قاعدتا باید زاویه دیدِ میرزا باشد، اما این چنین نیست و راوی و زاویه دید دانای کل است که گاهی محدود و گاهی نامحدود روایت می‌کند. این نوع روایت به مخاطب القا می‌کند که میرزا این اتفاقات را مرور نمی‌کند بلکه فردی خارج از آن صحنه، دور از میرزا ولی ناظر است که برش‌هایی از زندگی میرزا را انتخاب کرده است و برای او نمایش می‌گذارد. این انتخاب نویسنده و زمان و تاریخ است که احمد پسر حسن ارتباط چندانی به میرزا ندارد. شاید میرزا اصلا او را ملاقات هم نکرده باشد. این انتخاب میرزا نیست که توی قهوه‌خانه چه گذشت وقتی مردی برای قشون‌کشی و دعوت به مبارزه از گرد راه رسید و چندین صحنه‌ی دیگر از امکان حضور شخصیت در آن صحنه‌ها وجود نداشته است. هر فصل از رمان به نام شخصیتی از افراد و اطرافیان تاثیرگذار بر میرزا نامگذاری شده است که در آن فصل برخورد و کنش‌های همان فرد در حول محور زندگی میرزا و هدف و جنبشش ترسیم می‌شود. میرزا مرکز دایره است و آنچه از افراد دیگر روایت می‌شود حول محور او می‌گردد و ابعادی از شخصیت یا زندگی و مسیر حرکت میرزا را بر مخاطب آشکار می‌کند یا روند پیرنگ را پیش می‌برد.

انجیلِ میرزا، آمیزش تاریخ و داستان است. چنانکه نویسنده نیز در پشت جلد کتاب اذعان می‌دارد، بازنمایی از میرزا کوچک‌خان نیست. بازآفرینی میرزاست با تخیّل و زبانی که با ظرافت‌های زیبایی‌شناسانه‌اش سعی در روایت داستانی تاریخ‌مدار دارد. اما نه آن معنا از تاریخ که پیش از این بوده، این تاریخ رویکردی انسان‌گرایانه است به میرزایی که اسطوره و افسانه می‌شود. میرزایی را که قهرمانی بدون خطا، ماورایی و معصوم است می‌زداید و میرزای دیگری که پای آن روی خاک همین زمین است خلق می‌کند. این رمان هم تاریخ است و هم نیست. «تاریخ، داستانی است که هر فرهنگ درباره‌ی گذشته‌اش بازگو می‌کند و نه مجموعه‌ای از واقعیت‌های قابل اثبات…»[1] از این نظر تاریخ است. تاریخ و داستان عناصر مشترک زیادی باهم دارند. مهمترین آنها روایت است. استفاده از روایت و داستان‌پردازی در ادبیات کهن فارسی در تاریخ بیهقی، تاریخ جهانگشای جوینی و … دیده می‌شود. چنانکه جذابیّت این متون کهن وابسته به نوع پرداخت و روایت آنهاست که برساخته‌ی حقیقت‌مانندی، کشمکش، گفتگو و صحنه‌سازی است. در انجیل میرزا نیز روایت تاریخی و داستانی با جزئیات زندگی انسانی نوع تازه‌ای از رمان نو تاریخی را رقم زده است.

آنچه در انجیل میرزا رخ داده، میرزایی است که از تاریخ برداشته شده و در درون قالبی نو که انعطاف‌پذیری بالایی دارد قرار داده شده است. میرزا لذّت‌های گناه‌آلود را تجربه می‌کند، به دین و اعتقادات خود و پدرانش شک می‌کند، آنچه در تاریخ نیست و در داستان هست جزئیات زندگی است که برای تاریخ ارزشی ندارد ولی برای انسان و انسان‌مداری و ادبیات ارزشمند است. همین جزئیات ریز و آشنا زندگی انسانی است که میرزا را از نو می‌سازد و می‌شود آن‌ها را مانند کلاژهایی بر زندگی تاریخی میرزای تاریخ قرار داد. اشراف نویسنده بر محیط و فضای آن زمان، رسم و رسومات و سرگرمی‌ها، پاتوق‌ها، گذرها ستودنی است. لحن و کلام شخصیت‌ها و راوی متناسب با فضای داستانی، خوش‌ساخت است. شکاف‌های گویای متنی در جای‌جای رمان، لذّت کشف و شهود را به خواننده می‌دهد و درعین‌حال رمان را از اطناب و درازگویی‌های بیهوده و خسته‌کننده دور ساخته است.

 

 

همسازی انجیل و میرزا:

شاید انجیل که کتاب مقدس مسیحیان است برای میرزای مسلمان و شیعه گزاره‌ی مناسبی نباشد. اگر هدف نویسنده را سعی در جهانشمول‌نمودن میرزا درنظر بگیریم شاید پذیرنده‌تر باشد. اما آنچه در کتاب از اعتقادات میرزا روایت می‌شود تناقضی عمیق ایجاد کرده است. از عیسی در اناجیل مختلف روایت‌های مختلف شده است. میرزا به تاریخ ایران تعلق دارد و انجیل کتاب مقدس مسیحیان است. وجه تفاهم این دو، تفاسیر مختلفی است که از انجیل نگاشته شده است. طبق نظریات کولریج[2]( 1772-1834.م) منتقد و نظریه‌پرداز انگلیسی، باید کتب مقدس و انجیل را مثل هر کتابی دیگر خواند و تفسیر کرد. تفاسیر مختلف آزاد باشد تا بت‌سازی متون از بین برود. «کولریج می‌گوید نباید انجیل را به این دلیل که منشاء آن موثق است و کلام خداوند است تقدیس کنیم، ولی ما وثوق و اقتدار کلام آن را از طریق تجربه‌ی خویش می‌پذیریم زیرا آن را حائز ارزش شاعرانه  نمادین می‌دانیم به عبارتی رساننده‌ی شکوه و عظمت الهی است.»[3]

و این انجیل اولین انجیلِ میرزا کوچک‌خان جنگلی است. عیسی مسیح نجار بود، میرزا هم. عیسی را یکی از نزدیکانش یا بهترین یارش یهوه به کشتن داد، میرزا را نیز خیبر، همرزم و مورداعتمادش. میرزا پدر و مادرش را در کودکی از دست داد، مسیح نیز. اما انجیل کتاب مقدس و دینی است، میرزا فردی عامی است که به جهت مبارزاتش برای آزادی و وطن به اسطوره تبدیل شده است. عیسی اسطوره‌ی دینی است و میرزا اسطوره‌ی سیاسی ملی. این وجه تفارق شکاف عمیقی بین انجیل در کنار نام میرزا ایجاد می‌کند که زهتابی تلاش کرده با ایجاد همسانی‌هایی با داستان زندگی عیسی این شکاف را پر و انجیل را به میرزا نزدیک‌تر کند.

هر متن ادبی یک خواننده‌ی پنهان دارد. نویسنده در زمان خلق اثر ادبی خواننده‌ای در درنظر دارد که برای آن می نویسد. او را در مقابل خود می‌بیند و برای او روایت می‌کند.[4] خواننده‌ی ضمنی این رمان کسانی هستند که میرزای تاریخی را با چم‌و‌خم داستان مبارزاتش می‌شناسند و حالا می‌بایست این روایت متفاوت از زندگی او را نیز بخوانند. بُعدی تازه از زندگی میرزا، برای کسی که او برایش قهرمان و اسطوره است. گستردگی خواننده‌ی نهفته در این رمان زیاد نیست و چه‌بسا تاریخ‌پژوهان و تاریخ‌دانان و علاقه‌مندان به سیاست، به‌این‌گونه روایت‌ها توجه نشان ندهند و آن را نوعی تحریف تاریخ بدانند. ارزشمندی این کتاب از نظر تاریخی مقبول نخواهد بود و از زمره‌ی تاریخ و سیاست و اسطوره طرد خواهد شد. اما از نظر جایگاه در داستان و رمان کتابی قابل‌توجه و تأمل است. ساختار زبانی خوش‌ساخت و مرتبی دارد. نویسنده در مسیر پیرنگ آن و اتصالاتی که روایت میرزا در زمان مرگش را به روایت از دیگران می‌رساند، موفق عمل کرده است. آیرونی در متن رمان کم نیست و گاهی توقع خواننده را از متن بالا می‌برد. گفتگوهای خسته‌کننده و طولانی که مقتضای رمان‌های تاریخی دیده نمی‌شود. و در پایان انجیلِ میرزا کتابی یگانه در ادبیات داستانی خواهد بود.

 

 

کپی با ذکر نام نویسنده (گل افروز جهاندیده) یا منبع (golafrouz.ir) بلامانع است.

 

 

پ.ن

[1] درسنامه‌ی نظریه‌ی ادبی، مری کلیگز. ترجمه سخنور، دهنوی، سبزیان. 1401.ص 169

[2] Samuel Taylor Coleridge

[3] همان ، ص 254

[4] برای اطلاعات بیشتر نظریه‌ی خواننده نهفته از ایدن چمبرز را در کتاب دیگرخوانی‌های ناگزیر، مرتضی خسرونژاد بخوانید.

نوشته انجیل میرزای زهتابی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/3256/feed 0
هستی، دختر جنوب! https://golafrouz.ir/content/2954 https://golafrouz.ir/content/2954#respond Sat, 30 Jul 2022 12:50:14 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2954     خلاصه داستان (خطر اسپویل)  رمان «هستی» داستان دختری است به همین نام که در سال‌های آغازین جنگ در آبادان با خانواده‌اش زندگی می‌کند. این دختر دوازده‌ساله تفاوت زیادی با هم‌جنس‌ها و هم‌سن‌وسالان خود دارد؛ او به کارهای منتسب و منتخب برای پسران علاقه‌مند است. توی کوچه با پسران محله، فوتبال‌ بازی می‌کند، با […]

نوشته هستی، دختر جنوب! اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

خلاصه داستان

(خطر اسپویل)

 رمان «هستی» داستان دختری است به همین نام که در سال‌های آغازین جنگ در آبادان با خانواده‌اش زندگی می‌کند. این دختر دوازده‌ساله تفاوت زیادی با هم‌جنس‌ها و هم‌سن‌وسالان خود دارد؛ او به کارهای منتسب و منتخب برای پسران علاقه‌مند است. توی کوچه با پسران محله، فوتبال‌ بازی می‌کند، با دائی جمشیدش به موتورسواری می‌رود، از در و دیوار و پایه‌‌ی پرچم مدرسه بالا می‌‌رود و ژیمناست‌کار است.

پدرِ هستی با او ناسازگاری می‌کند و از دردسرهایی که هستی برای او می‌تراشد، شکایت دارد. رفتار چندان مهربان پدرانه‌ای با او ندارد و او را با لقب «ادبار» خطاب قرار می‌دهد. بدرفتاری‌های پدر این توهم را به ذهن هستی وارد کرده که شاید فرزند واقعی و خونی پدرش نیست. در مقابلِ پدر نامهربان، هستی، دائی جمشید را عاشقانه دوست دارد. به خاله نسرین علاقه‌ای شدید دارد و به مادرش عشق می‌ورزد و آنان نیز با هستی رفتاری عاشقانه دارند.

داستان از جایی شروع می‌شود که هستی با دست گچ‌‌گرفته همراه با غرغرهای پدرش از بیمارستان خارج می‌شود. پدر غر می‌زند که هستی در فوتبال و در حالی که تلاش می‌کرده قیچی‌برگردان بزند، دستش را شکسته و باعث شده پدر از کشتی اروند که راهی ژاپن بوده و او در آن کشتی کار می‌کرده بازبماند و نیز شغلش را از دست بدهد. در ادامه‌ی داستان شاهد آغاز جنگ و بمباران آبادان و خانه‌ی هستی می‌شویم که بعد از نجات‌یافتن از زیر آوار و تلاش برای ماندن در شهر، با امید به پایان جنگ مجبور به ترک شهر به سمت ماهشهر می‌شوند. این اتفاقات و آوارشدن خانه بر سرشان همراه با متولد شدن برادر هستی است که بعدها سهراب نام می‌گیرد. آنها در ماهشهر در کمپ آوارگان جنگی مستقر می‌شوند. هستی در آنجا با افراد جدیدی آشنا می‌شود. ولی، شاپور، لیلی خواهر شاپور و منصور و چندنفر دیگر. بداخلاقی و غرغرهای پدر هستی باعث می‌شود او در غیاب حامی‌اش دائی جمشید احساس تنهایی کند. بنابراین بعد از مشاجره‌ای سخت با پدر، سوار موتور دائی جمشید که با خود به ماهشهر آورده‌اند می‌شود و تک و تنها به سمت آبادان می‌راند. آنجا دائی جمشید را با رفتاری تغییریافته می‌بیند؛ او دیگر مهربان و نرم و دلگرم نیست. جنگ، از دست دادن دوستان و هم‌رزمان و شهرش او را افسرده کرده است. خاله نسرین را که پنهان از هستی و خانواده به آبادان برگشته تا خبر از برادرش بگیرد همراه دائی جمشید می‌یابد. در پایان رمان، پدر هستی متحول شده است. به دنبال هستی به آبادان آمده و با خلوتی دختر و پدری با او درددل می‌کند. این درددل صادقانه رابطه‌ی سیاه بین پدر و دختر سفید را می‌کند. پدر و دختر و خاله نسرین آبادان و دائی جمشید را به مقصد ماهشهر ترک می‌کنند. در زمان خداحافظی دائی جمشید چیزی توی دست هستی می‌گذارد و می‌گوید جوانی که زخمی بود قبل از شهادت آن را به او داده که به هستی برساند. آن جوان شاپور است که از هسته‌ی خرما زیورآلات ظریف و دانه‌های تسبیح می‌ساخت و هستی در کمپ با او و خواهرش لیلی آشنا شده بود. هدیه‌‌ی آن جوان ماهی از جنس هسته‌ی خرما است که نام هستی روی آن حک شده است.

 

 

تحلیل داستان

داستان با زاویه‌ی دید اول شخص و از زبان «هستی» روایت می‌شود. در آغاز، همراه با روند داستان با شخصیت‌ها و خودِ هستی که قرار است نوجوان سرکشی باشد آشنا می‌شویم. او سعی دارد آن‌گونه که خود دوست دارد رفتار کند؛ برخلاف عرف جامعه اصرار بر انجام کارهای منتسب به پسران را دارد. کارهایی که همه آن را پسرانه می‌دانند، درصورتی که در واقعیت امر جنسیت نمی‌پذیرد. خانواده‌ی هستی چندان سنتی و مذهبی نیستند. هستی آزادی کامل ندارد، ولی محبوس کامل هم نیست. اعتراض‌های پدر به رفتار هستی فقط به جنبه‌های دردسرساز آن است. نه از لحاظ عرف و شرع و سنت. هستی می‌خواهد مغرور و سرکش باشد اما انگار سرکشی را بلد نیست. روش‌های آن را نمی‌داند. هنجارگریزی او کلیشه‌ای و به قول معروف صداوسیمایی است. در ظاهر و در حد فوتبال بازی و بالارفتن از در و دیوار و کوتاهی زیاد از حد موی سر مانده است.

شخصیت و راوی به اذعان خود و نویسنده یک دختر دوازده است. هرچند اصرار دارد پسر باشد، مثل نوجوان پسر حرف بزند، رفتار کند اما دخترانگیی که در هویت و جنسیت دختر است نمی‌توان در این شخصیت پیدا کرد. انگار واقعا از زبان و کردار یک پسر واقعی است که ادعا می کند دختر است و ادعا می‌کند سعی دارد مانند پسران باشد. نویسنده نتوانسته شخصیت دختر جنوبی و ایرانی را با تمام خصوصیات ظاهری بلوغ، خوی و خصلت و جامعه‌ای که پرورش یافته است به خوبی شکل بدهد. او یک دختر جنوبی که سعی دارد سنت و عرف را بشکند و پسر باشد نیست. او یک دختر جهانشمول است که در هر محیط جغرافیایی مشابه دیگر هم می‌تواند باشد. دختران ایرانی در خانه تربیت می‌شوند و پسران در کوچه. مخصوصا در شهرهای جنوبی. دختر با خوی و خصلت زنان جنوبی باید تمام ویژگی‌ها و خصلت‌های طبقه ی خود را بداند، به خود بگیرد و هستی که سعی دارد مانند پسر باشد، با اشاره به این خصلت‌های دست‌وپاگیر خود را آنها آزاد کند. هستی به خودی خود آزاد است. انگار هیچ بندی نیست که بخواهد از آن رها شود و فقط دور خودش می‌چرخد. چرخشی ابدی و ناکام.

تضاد دیگری که در پروراندن شخصیت هستی می‌توان یافت، سرگشتگی شخصیت است. هرچند خود ادعا می‌کند زیربار دخترانگی نمی‌رود اما آرزو و میل زنانگی دارد. او به ازدواج، بچه‌دار شدن فکر می‌کند. اما به زبان می‌گوید از آشپزی متنفر است. درحالی که زمانی که خاله نسرین روش پرکندن خروس را نمی‌داند هستی بیشتر از او اطلاعات آشپزی دارد و در تهیه‌ی سمبوسه به مادر کمک می‌کند. یا وقتی همسایه برای او در مورد عروس شدن و سوار ماشین عروس شدن رویا می‌بافد، او اعتراضی نمی‌کند و عکس‌العملی مطابق شخصیت خود نشان نمی‌دهد. یا زمانی که حس می‌کند شاپور، عاشق خواهر منصور است او آه می‌کشد. آیا دختری که سرکش و هنجارستیز است و می‌خواهد مانند پسر باشد و از زیوالات دخترانه و گوشواره عق‌اش می‌گیرد باید به فکر ازدواج و عشق باشد! یا نوجوان سرکش چطور قبول می‌کند سه کیلو سیب‌زمینی پوست بگیرد و از برادر کوچکترش مواظبت کند بدون گله و شکایتی. یا با دبه به سختی و خجالت از این عمل، از سر میدان آب بیاورد! نوجوان طغیانگر با این نوجوانی که سعی دارد خودش را به ما سرکش نشان بدهد فاصله دارد. با این تفاسیر می‌شود کدام یک درست است؟ آیا راوی را غیرقابل اعتماد محسوب کنیم یا نویسنده را نه چندان موفق در پروراندن و خلق شخصیت؟

بدون شک او دختری است که سعی دارد از قالب خود بیرون برود و در نظر دیگران جسور، شجاع و متفاوت باشد. تلاش می‌کند اما در سطح مانده و عمیقا فراتر از جنسیت خودش نرفته است. یک نوع ماسک قابل برداشت است از پسرانگی که پشت آن تماما دختر نیز قرار ندارد. او نه پسر است نه دختر.

 

 

نوشته هستی، دختر جنوب! اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2954/feed 0
کافورپوش https://golafrouz.ir/content/2661 https://golafrouz.ir/content/2661#respond Mon, 18 Oct 2021 14:14:27 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2661   رمان «کافورپوش» نوشته‌ی «عالیه عطایی» داستانِ مردی است به نام «مانی رفعت.» راوی اول شخص و مرد است. رمان، با جمله‌ای شروع می‌شود که می‌گوید: «آبجی گم شده.»  آبجی، اسم خاص ندارد. (سرنخ برای فهم داستان) روایت ذهنی است. وراجی‌های ذهنی یک مرد پریشان، بیمار و معتاد است. داستان، سخت  و کند پیش می‌رود، […]

نوشته کافورپوش اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

رمان «کافورپوش» نوشته‌ی «عالیه عطایی» داستانِ مردی است به نام «مانی رفعت.» راوی اول شخص و مرد است. رمان، با جمله‌ای شروع می‌شود که می‌گوید: «آبجی گم شده.»  آبجی، اسم خاص ندارد. (سرنخ برای فهم داستان)

روایت ذهنی است. وراجی‌های ذهنی یک مرد پریشان، بیمار و معتاد است. داستان، سخت  و کند پیش می‌رود، چون قصه‌ای ندارد. هر چه بوده و شده، قبلاً اتفاق افتاده است. به گذشته تعقل دارد و مانی، یا همان راوی با نشخوارهای ذهنی، کم‌کم ماجرا و بحران را می‌نمایاند و رمان پیش می‌رود. تعلیق چندانی ندارد. تا نیمه‌های کتاب، هیچ گره و بحران و تعلیقی نیست و می‌شود به راحتی کتاب را کنار گذاشت و دیگر نخواند. راوی ورّاج، دائم در حال حرف‌زدن در ذهنش است، در مورد همه‌چیز تز می‌دهد. از زن‌ها گرفته تا تل صورتی و گل‌های پلاستیکی و تا چیزهای مهم‌تر مثل زندگی یا مرگ و هر چه که اسمش بیاید؛ فلسفه‌بافی و در جستجوی معنا در هر شیء و مقوله‌ای.

زبان رمان سرراست، رسمی و عمومی است. فضاسازی کاملاً ذهنی است، پس فضای فیزیکی چندانی نداریم و هر چه هست ذهن سفید و خالی راوی است. صدای راوی در آن پخش می‌شود که در حال نقد و بررسی دیگران است. یا درگیری‌های ذهنی با خودش را نشان می‌دهد. راوی، لحن طلبکارانه و معترض و پرسشی دارد.

این لایه‌ی سطحی رمان است که مهم تر از لایه‌ی عمیق و کشف‌کردنی آن است. این لایه است که باید مخاطب را جذب کند تا برسد به لایه‌ی عمیق و معنایی که قرار است در پس و پشت سطح نمایان شود. اما لایه ی عمیق داستان مفهوم گمگشتگی است.

(خطر اسپویل)

«مانی رفعت»  در زمان تولد، یک قُلش را از دست داده است. خواهر دوقلویش مُرده است. ولی او را در خود زنده نگه داشته است. دنبال او می‌گردد. گاهی همراهش است و گاهی گم می‌شود و دنبالش می‌گردد. گاهی با او یکی می‌شود و رفتارهای دخترانه مثل لاک‌زدن، گل صورتی خریدن و…از او سر می‌زند.

شاید اصل ماجرا همین به دنبال نیمه‌ی گمشده‌بودن است. هرچند نیمه‌ی گمشده، معنایی غیر از خواهر و برادری به خود گرفته است. نیمه گمشده مگر نباید جفت انسان باشد؟ این جفت باید با آمیزش با دیگری یکی شوند. پس دنبال نیمه گمشده بودن منتفی است.

گمگشتگی مناسبت بیشتری دارد. اما مضمون‌های دیگری هم هست. مفاهیم زیادی در رمان گنجانده شده که اوضاع را پریشان کرده است. مثل مهاجرت از روستایی به شهر بزرگی مثل تهران یا رفتارهای زنان امروزی و انتقادی که راوی به این زنان دارد، یا مسئله‌ی مادری و مادرانگی، یا… این همه مفهوم، در ذهن روایی مانی جریان دارد. به هر کدام نقبی زده است که بدانیم بله این مفاهیم هم مهم است.

سوالاتی که ذهن مرا و شاید دیگر مخاطبان را درگیر کرده است:

مانی رفعت، خواهرش را زنده می‌داند، با او به گردش می‌رود، او را  در سی و چند سالگی می‌بیند و نمی‌داند موقع تولد مرده است. یعنی مانی در کل عمرش خیال می‌کرده آبجی زنده است. چرا در طول یک هفته این وضعیت وخیم می‌شود و باعث می‌شود از کارش اخراج شود، زنش طلاق بگیرد، معتاد شود و معشوقه‌اش خودش را بسوزاند؟

چرا قبل از این کسی نبوده به او بگوید آبجی در کار نیست و صبر کرده‌اند در سی و سه سالگی به او می‌گویند؟

چطور می‌شود یک آدم با سایه‌ای وهمی زندگی کند و کسی به رویش نیاورد تا سی‌وسه سالگی که ازدواج کرده و بچه‌دار نمی‌شود و آن‌وقت به صرافت می‌افتند که بگویند آبجی در کار نیست؟

مسئله دیگر ازدواجش است. وقتی نگین از مانی خواستگاری کرده، خودش مانی او را نخواسته چرا ازدواج کرده است و همچنان عاشق هماست؟ چه اجباری به ازدواج با نگین بوده؟

آبجی اسم ندارد. تیزهوشانه است که برای یک نوزاد مُرده، اسم انتخاب نشده است. ولی آیا مانی که با تصوّر خواهرداشتن در تمام عمر زندگی کرده است به فکرش نرسیده که چرا آبجی اسم ندارد و آبجی صدایش می‌زنند؟

ذهن راوی جملات زیبا، مناسب و به‌جایی را در مورد هر مقوله‌ای بیان می‌کند. نشان از ذکاوت و سواد نویسنده است. جملات مفهومی و معناگرای زیبایی از جای‌جای کتاب پیدا خواهید کرد که به اشتراک بگذارید. برای کسانی که به این نوع رمان‌های ذهنی، فلسفی و روانشناسی علاقه دارند و قصه و داستان در درجه چندم اهمیت است این رمان مناسب است.

اما برای کسانی که از رمان، انتظار قصه‌ی پُرکشش و خواندنی دارند، انتخاب خوبی نیست. این کتاب برای تعدادی خاص‌خوان نوشته شده است. اگر این خاص‌خوان‌ها هم منتقدانه بخوانند، ایرادات زیادی پیدا خواهند کرد.

به طور مثال: داستان به صورت یک کل مسنجم هارمونی مناسبی ندارد. گاهی چند ده صفحه ذهنی است، دریغ از یک صحنه‌ی عینی و پیش‌برنده‌ی داستان. گاهی چند صفحه پشت سرهم عینی است و داستان به اندازه دو برابر هر آنچه در صفحات قبل پیش نرفته، جهش به جلو دارد.

*

*

*

قسمتی از رمان «کافورپوش» نوشته‌ی «عالیه عطایی» را بخوانیم:

«می‌ترسم از عرض خیابان که رد می‌شوی برق روسری صورتی‌ات چشم راننده را بزند و دیر پایش را روی ترمز بگذارد. «چرا این‌قدر سر به هوایی دختر؟»

حتماً می‌ترسد که دوباره قولم را فراموش کنم و نیاورمش بازار. می‌گویم: «خواهرجان! من تنها مهندس درس و درمون کارخونه‌م، وقت آزاد ندارم.»

چشم‌های گرد کودکانه‌اش را تنگ می‌کند یعنی مثلاً قهر است. به نگین می‌گویم: «آبجی رو ببر بازار، ببر کافی‌شاپ، ببر کلاس ایروبیک.»

بهانه می‌آورد. همین است که بین‌مان فاصله می‌افتد. می‌ترسد به دلیل سادگی‌های آبجی مسخره‌اش کنند. همیشه نگران خودش است. به بابک که می‌گویم از نگین دفاع می‌کند. می‌گوید: «مانی‌جان، بس کن.» جان را چنان می‌کشد که انگار کسی مغزش را به دندان گرفته! ملوس می‌گوید: «اگه حواست نباشه نگین هم می‌ره.»

کجا می‌رود؟ نگین خودش آمده. آدم‌هایی که خودشان می‌آیند که نمی‌روند. آن‌هایی می‌روند که به‌زور بیایند. کسی را قربانی کنند که خودشان جایش را بگیرند. مثل تو! تو کی می‌روی ملوس؟ نه، تو خودت قربانی شدی. تو مجبور به بزرگ کردن بچه‌های شوهرت بودی. تو مادرمان را نکشتی. جفت‌مان کشت. ولی می‌دانی که می‌شود جفت را تربیت کرد؟ نگین گفته بود: «جنین از طریق جفت حتی احساسات مادرش رو هم می‌فهمه!»

می‌فهمی این یعنی چه؟ یعنی زمانی که تو و آقاجان مشغول خوشگذرانی بودید و صدای عشق‌بازی‌تان به گوش همه‌ی مردم رسیده بود، مادر بی‌چاره‌ی ما عواطفش را به جفت‌مان منتقل کرده. می‌بینی چه کار کرده‌ای ملوس؟ مادرمان شاید تو را بخشید ولی…»

 

برای خرید رمان کافورپوش اینجا کلیک کنید.

نوشته کافورپوش اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2661/feed 0
شیدای خوف https://golafrouz.ir/content/2652 https://golafrouz.ir/content/2652#respond Sun, 10 Oct 2021 05:48:40 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2652 کتاب «خوف» اثر  «شیوا ارسطویی» یک رمان متفاوت است. داستان یک زن، با زندگیی متفاوت از زن سنتی است. زنی مدرن و امروزی که سعی دارد  زنده بماند، مستقل باشد و آزاد. اما جهانی که در آن زندگی می‌کند، یا به‌عبارت‌بهتر، در آن حبس شده است وحشت‌زا، تاریک و متروکه است. داستان از حضور راوی […]

نوشته شیدای خوف اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
کتاب «خوف» اثر  «شیوا ارسطویی» یک رمان متفاوت است. داستان یک زن، با زندگیی متفاوت از زن سنتی است. زنی مدرن و امروزی که سعی دارد  زنده بماند، مستقل باشد و آزاد. اما جهانی که در آن زندگی می‌کند، یا به‌عبارت‌بهتر، در آن حبس شده است وحشت‌زا، تاریک و متروکه است.

داستان از حضور راوی یعنی شیدا، در زندان شروع می‌شود. روایتِ فضای زندان و ترس‌هایی که شیدا، از زندان با خود حمل می‌کند وارد تمام فضاهای واقعی و ذهنی او می‌شود. بیشتر که بخوانید، ارتباط و شباهت‌هایی بین زندان و خانه‌ی راوی، کشف خواهید کرد. ترس همیشه هست؛ چه زندان باشی، چه در خانه که باید جایگاه آرامش و رفاه باشد که نیست.

رمان «خوف» در بیست‌ودو فصل، از زبان شخصیت اصلی، راوی اول‌شخص روایت می‌شود. هر فصل، از قول یکی از شخصیت‌های حاضر در داستان است از دیدگاه خودش در مورد شخصیت اصلی و رفتارهایش. یک خط سیر داستانی مختصر و موجز از بریده‌هایی از زندگی شیدا.

شیدا، نویسنده است، تنها و بی‌پول است. در یک سوئیتِ زیرزمین‌طوری، زندگی می‌کند که پر از موش است و آزارگری به نام پسر سرهنگ دارد. شیدا، دائم از ترس می‌گوید. ترس از موش‌ها، کارهای دیوانه‌وار و به قصد آزارِ پسر سرهنگ، ترس از دوست‌های اوباش او و مردانی که دندان  برایش تیز کرده‌اند.

روایت مدرن است. فقط از ترس‌های شیدا می گوید. همان‌طور که از عنوان رمان مشخص است محتوا همان خوف است. به نظر می‌رسد که ترس نهادینه شده و درونی شده‌ی شیدا، جهان بیرون او را تحت‌شعاع قرار داده است. چون در روایت، عامل ترس آن‌چنانی که از آن می‌گوید و فقط می‌گوید، نمی‌بینیم. شیدا، به راحتی می‌تواند عاملان ترس را پس بزند؛ از آن سوئیت برود، دست رد به سینه‌ی جناب دیپلمات بزند، یا از کسی کمک بخواهد. اما انجام نمی‌دهد، حتی به فکرش هم نیست. این ترسی خودخواسته است. ترسی است که در درون شخصیت ریشه دوانده و انگار دلیلی است برای اینکه حرف بزند، سوژه‌ای برای نوشتن یا صحبت‌کردن است.

ترسی که شیدا، برای خودش خلق کرده است، همراه با زندگیی که روایت می‌کند لرزان و مه‌آلود است. همچنان که در فصل آخر از قول کاوه می‌خوانیم، این تردید قوت می‌گیرد که اصلا شیدایی وجود ندارد، ساخته‌ی ذهن کاوه است. یا همه‌ی آنچه که از ترس‌های او می‌خوانیم ساخته‌پرداخته‌ی ذهن شیدا است که با قرص می‌خوابد، گرسنگی می‌کشد، تنهاست و دچار مالیخولیا می‌شود.

این رمان را از جنبه‌های مختلفی می‌شود بررسی کرد. از دیدگاه فمنیستی حرف زیادی برای گفتن دارد؛ زنی در جامعه‌ای زن‌ستیز و زن‌کوب، می‌خواهد تنها و مستقل باشد. مردی قدرتمند، هم از نظر ظاهری و موقعیت اجتماعی می‌خواهد او را تحت سلطه‌ی خود در بیاورد، با باج و تحت‌حمایگی اقتصادی و عاطفی او را در بند بکشد؛ زندان دیگری برای شیدا بسازد که خود در زندان است. زندان در زندان رهایی را غیرممکن‌تر می‌کند.

زنان دیگر حاضر در این رمان، تیپ‌هایی از انواع زنان جامعه هستند. ژینوس، برای اینکه آن‌طور که می‌خواهد آزاد باشد و زندگی کند خودش را به مردهای دیگر می‌چسباند. از شوهر خود و خانواده فراری است، به خودش می‌رسد و با مردان دیگر می‌خوابد. نغمه که نمونه‌ای از زنِ مدرن دیگری است، دائم در سفر است و به خیال خود، آزاد است. اما او هم در بند احساسات و علایق خود و مردها گیرافتاده است. مردان این زنان را در دست دارند، سعی دارند مانند شیء، آن‌طور که می‌خواهند شکل بدهند یا ویران کنند. اما شیدا متفاوت از آنان است. ماجرای رمان خوف مبارزه با همین شی‌شدگی است.

*

*

*

بخشی از  فصل آخر رمان «خوف» نوشته‌ی «شیوا ارسطویی» را بخوانید:

 

«جرئت نمی‌کنم پام را از خانه بگذارم بیرون. اگر قصه‌ی پسر سرهنگ راست باشد، چی؟ اگر آن دیپلمات شکم‌گنده حقیقت داشته باشد، چی؟ اگر واقعاً نغمه‌ای در کار نباشد، چی؟ شک ندارم که اگر مظهری‌فرد در کار باشد، از اولش دنبال پاپوش‌دوختن برای من بوده است. با این همه اطلاعاتی که در اختیار مبارزین خارج از کشور می‌گذارم، بعید نیست ردّ من را از طریق شیدا گرفته باشند و پیدا کرده باشند. اگر همه‌ی قصه‌هایی که به‌هم بافته و به خوردمان داده، حقیقت داشته باشد، چی؟ «یا امان الخائفین!» اگر قصه‌ی نغمه حقیقت داشته باشد، اگر نغمه‌ای هم وجود داشته باشد، اگر برگدد دیگر این شیدای موش را پیدا نمی‌کند. شک ندارم که از من چیزی به نغمه نگفته. کسی توی این شهر آدرس خانه‌ی من را نمی‌داند، جز شیدا. اگر تعقیبش کرده باشند، چی؟ اگر این دیپلمات وجود خارجی داشته باشد، شیدا را در خانه‌ی من پیدا می‌کند. من را لو می‌دهد و شیدا را می‌برد به یک پنت هاوس درجه یک و تتلافی همه‌ی ستم‌هایی را که زمین و زمان به این شیدای ستم‌کش خیالاتی کرده‌‌اند، سر من در می‌آورد. «یا امان الخائفین!». اگر قصه‌های شیدا حقیقت داشته باشد، چی؟ نه. چیزی در این دنیا نمی‌تواند حقیقی باشد. همه‌چیز مجازی است. همه داریم در یک دنیای مجازی زندگی می‌کنیم. از وقتی دوربین عکاسی اختراع شده، تلفن، تکنولوژی، ماهواره و اینترنت و امواج رادیویی و بی‌سیم و موبایل وتصویر و صدا و همه‌چیز مجازی است. این وسط اگر قصه‌های شیدا حقیقی باشد، چی؟ عیش جوانی‌اش را دیگران برده‌اند و موش‌مرده‌گی پیری‌اش را آورده برای من…»

*

*

*

برای خرید رمان خوف اثر شیوا ارسطویی اینجا کلیک کنید.

نوشته شیدای خوف اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2652/feed 0
سیزیف‌وارانه و اعترافات https://golafrouz.ir/content/2409 https://golafrouz.ir/content/2409#respond Mon, 07 Jun 2021 13:53:36 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2409   پیش از هر چیز این تصور را داشته باشید: نشسته‌ای فیلم تماشا می‌کنی. یک کاراکتر توی فیلم است؛ زندگی می‌کند و همزمان فیلمی دیگر را هم می‌بیند. ما که این بیرون هستیم، هم او را می‌بینیم، هم فیلمی که او تماشا می‌کند را می‌بینیم. پس دو تا فیلم را همزمان می‌بینیم. «کتاب بی‌نام اعترافات» […]

نوشته سیزیف‌وارانه و اعترافات اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

پیش از هر چیز این تصور را داشته باشید: نشسته‌ای فیلم تماشا می‌کنی. یک کاراکتر توی فیلم است؛ زندگی می‌کند و همزمان فیلمی دیگر را هم می‌بیند. ما که این بیرون هستیم، هم او را می‌بینیم، هم فیلمی که او تماشا می‌کند را می‌بینیم. پس دو تا فیلم را همزمان می‌بینیم.

«کتاب بی‌نام اعترافات» «داوود غفارزادگان» هم چنین سبکی دارد. روایت‌های موازی دارد. اما نه مثل روایت‌های موازی که تا حالا خوانده‌اید. کتاب‌هایی که شخصا از روایت موازی خوانده‌ام ارتباط عمیق‌تر و مشخص‌تری بین شخصیت‌ها موجود بود. این کتاب اما هوش و حواسِ درست و حسابی می‌خواهد که بشود ارتباطات را درک کرد، سرنخ‌های باریک را گرفت تا رسید به واقعیتِ داستان و ماجرا.

انتخاب این شیوه‌ی روایت، راه رفتن روی خط باریک مرزی است که یک طرفش سقوط در دره‌ی ابهام و ابتذال است و یک سمتش خلاقیت بی‌کم و کاست و تجربه‌گرایی موفقیت‌آمیز!  جسارتی که برای تجربه‌گرایی در این نوع نوشتن لازم داریم بیشتر از هر چیز دیگری به نظر می‌رسد.

در «کتاب بی‌نام اعترافات» روایت پسری را داریم که به هر چه دست می‌زند دسته‌اش توی دست می‌ماند، که با مادر چهل ساله‌اش زندگی می‌کند. پدرش مرده و ماترک او یک خودکار است و حجمی از دست‌نوشته‌هایی که پدر نوشته است. پدر اینجا محو است. انگار با مردنش هیچ‌وقت به دنیا نیامده بوده است. اثری از او-حداقل به اشاره مستقیم- نیست. فقط نقبی می‌زند به نیشگون گرفتن پشت دست دختر چهارده ساله که مادرش باشد، در کوچه‌ای خلوت یا شراب‌خواری و روزه‌خواری مخفیانه‌اش.

روایت دوم را همین پسری که به هر چه دست می‌زند دسته‌اش توی دست می‌ماند، از روی دست‌نوشته‌های پدرش، به دستور مادر، درمی‌آورد و می‌نویسد. این پسر که اسمش قاسم است از دوران کودکی‌اش، زمانی که پدرش می‌میرد، تا دوران جوانی‌اش روایت می‌شود. با اتفاقاتی که همه غم‌انگیز است. اما زبان روایت نمی‌گذارد تبدیل به تراژدی شود.

روایت سوم در پایان کتاب آمده است. روایت نویسنده‌ای که برای شرکت در جلسه‌ی داستان‌خوانی به شهری جنوبی دعوت می‌شود. آنجا دست‌نوشته‌هایی از زنی مرموز به دستش می‌رسد و …

روایت سوم را جدا از دو روایت می‌دانم. چون مجزاست و موازی با دو روایت دیگر نیست.

شخصیت‌های دو روایت  موازی گاهی در هم ادغام  و یکی می‌شوند، سرنوشت‌شان یکی به نظر می‌رسد و گاهی کاملا با هم غریبه‌اند. هر دو بی‌سرانجام می‌مانند. وسط بحبوبه‌ی زندگی، داستان زندگی‌شان قیچی می‌شود. انگار روایت شده‌اند که فقط موجودیت‌شان را ثابت کنند و بس!

متفاوت بودن این کتاب در وهله‌ی اول در نوع روایت و در وهله‌ی دوم زبان و لحن است. انواع تکنیک و سبک‌های روایی را می‌شود در آن پیدا کرد. روایت در روایت یا خرده روایت، فیلمنامه در وسط روایت داستانی، گنجاندن حکایت برای درک مطلب به سبک کلیله و دمنه، در بخش بریسم یا بلیسم!

 

کل‌ِ کتاب، به سه کتاب و هر کتاب چندین فصل تقسیم شده است. هر کتاب با توجه به دوره‌ی زندگی شخصیت‌ها، قاسم و پسری که به هر چه… تقسیم‌بندی می‌شود. زمانِ داستان از سه دوره‌ی زمان پهلوی، انقلاب و جنگ است.  این را نه به صورت مستقیم که با سرنخ‌هایی که می‌دهد درمی‌یابیم.  مانند دهه‌ی پنجاه که تجمع و شبیه‌خوانی آزاد نبوده است. یا دهه‌ی شصت، روزهای سهمیه‌ی سیگار و کوپن و بمباران و اعزام به جبهه و … وضعیت اجتماعی و سیاسی دوران مورد روایت، در داستان  رسوخ پیدا کرده است.

اعجاب‌انگیز درمورد زبان و لحن این کتاب، این است که در حال خوانش کتاب، شما حس می‌کنید نویسنده هم نمی‌داند که قرار است چه بشود. انگار نویسنده که خالق اثر است هم نمی‌داند چه اتفاقی خواهد افتاد، چه پیش می‌آید. به مخاطب این حس را القا می‌کند که داستان زنده است؛ در حال وقوع است و جریان دارد.

با خوانش دوم باز انتظار دارید اتفاقات دیگری بیفتد، هر چند که قبلا خوانده‌اید و می‌دانید چه خواهد شد. این جذابیت زبان  و روایت زنده‌ی داستانی است که شخصیت‌ها را زنده نگه داشته است. گرمای زندگی و تنفس شخصیت‌ها را می‌شود حس کرد.

زبان در این کتاب محکم و استوار است. دایره لغات گستردگی زیادی دارد. کلمات غنی و قوی از فارسی پربار در جای مناسب استفاده شده است. نقطه قوت بی‌چون و چرای این کتاب همین زبان است. زبانی که خوش در دهان شخصیت‌ها می‌نشیند. با وجود ثقل لغات، تصنعی و عصاقورت داده به نظر نمی‌رسد. زبان و لحن بین محاوره و رسمی است و نه این و نه آن است. این، زبان دیگری است.

خلاقیت نویسنده برای کاربرد کلماتی که دچار سانسور نشود، دیده می‌شود. مثل کپل مپل، قنبل لق! و اشاراتی که  اگر به صورت مستقیم و معمول نگاشته شده بود بدون شک قیچی سانسور آن را می‌چیند و داستان لطمه می‌خورد.

جمله‌ها به اقتضای فضای روایت، گاهی به شدت طولانی، نفس‌بُر و تصویری است.

مثل صفحه 23( یئدی قیز بیر سئفه اوغلان کاسیبندی- که تازگی‌ها پشت لبش سبز شده شاشش کف کرده بوسئفه اوغلان، که خانه می‌شود کاروان‌سرا و دهم به ساعت سر و کله عده‌ای پیدا می‌شود که گویا این پسره قاسم یک آبجی هم دارد در خانه‌ی شوهر با دو بچه‌ی دوقلو و یک شوهر کمونیست که به کم‌ترین بهانه‌ای گه‌مالی می‌کند همه را، فحش می‌کشد به بالادستی‌ها و همو_آقا مظفر_ حالا نشسته توی حیاط رو پله و پچ‌پچ در گوش مصطفی مخش‌اش را می‌زند که القصه اهل خانه و مهمان‌ها شام را در سکوت و تأنی و ترس می‌لمبانند که بعد سروکله‌ی میرآقا پیدا می‌شود که وقتی پسرک قاسم چای جلوش می‌گذارد بوی چلغوز مرغ می‌پیچد توی سرش که خبر مرگش میرآقا هم خبر دستگیری ممدشمر و چند نفر دیگر را آورده و اختصاصا چند لحظه بعد، خبر گرفتاری پسرش شیخ اسد، که آقا نصرت-اوهو اوهو…این بی‌شرفا هر سال محرم هار می‌شوند.) 

و گاهی کوتاه و ضربه زننده!  که در اکثر جاهای کتاب می‌شود به آن توجه کرد. این تکنیکی برای تأثیرگذاری و تلقین حس شخصیت‌ها و فضای داستان بر مخاطب است.

زوایای دید در این کتاب دائم تغییر می‌کند. برای همین باید با تمام حواس، این کتاب را خواند. یک لحظه از دست دادن تمرکز، از دست دادن ماجرای کتاب است. راوی روی کولِ قاسم است و هر جا قاسم باشد هست. راوی دفترچه‌ی خاطرات قاسم است، راوی پسری است که به هر چه دست می‌زند… راوی دانای کل است، راوی خودِ قاسم است و … اما این تکنیک به خوبی در داستان جا انداخته شده‌است. تغییر ناگهانی فقط با ارتباطی که بین این دو ایجاد می‌شود قابل انجام است. وگرنه دچار پریشانی خواهد شد. در این کتاب با استفاده از تصویرها و کلماتی که تداعی‌کننده‌ی تصویر و کلمه و صحنه‌ی دیگری است، پرش به زمان و مکان دیگر انجام شده است.

*

*

*

نکته‌ی قابل تأمل دیگر نام و عنوان کتاب است. برگرفته از سه واژه‌ی کتاب، بی‌نام، اعترافات!

در آخر کتاب اشاراتی به چگونگی نگارش کتاب شده‌است.

اما اعترافات!

اعتراف‌نویسی، نوشتن از زندگی حرفه‌ای یا خصوصی و آن بخشی از زندگی است که دانستن آن کمک می‌کند به فهم بهتر شخصیت نویسنده!  صادقانه نوشتن، از اتفاقاتی که از سر گذرانیده تا به اینجا که الان در حال اعتراف‌نویسی است رسیده. یا حرف‌هایی برای نوشتن دارد که هیچ‌وقت نتوانسته یا تریبونی در اختیار نداشته است که ابراز کند، برای همین دست به اعتراف‌نویسی زده‌است. هدف از اعتراف‌نویسی می‌تواند کاملا شخصی یا مربوط به زندگی حرفه‌ای باشد. خوانش آن، جهان نویسنده را جلوی چشم مخاطب قرار می‌دهد.

در «کتاب بی‌نام اعترافات» اعترافات لایه‌ی دوم یا سومِ کتاب است. برای درک آن باید در کتاب و روایت غور کرد. پس این کتاب را سرسری نخوانید.

*

*

*

قسمتی از متن کتاب:

«این‌ها را برای این گفتم که بدانید منی که وسط فیلم مثلا پیانو خوابم برده یا هر مزخرف دیگری چه عذابی کشیدم سر فیلمنامه‌ی محقّر این پسره‌ی چلغوز که انگار برای این روی خشت افتاده که هی تو دهنی بخورد تا به جایی برسد که مردی که هر چه یک عمر … بتواند به دست بی‌کفایت او و امثالهم مثلا کاری صورت بدهد کارستان- این را هم داشته باشید که بانو این روزها سیاست چماق و هویج پیشه گرفته. چون چند روز بعد از آن تهدید پرعشوه و ناز تلفنی امروز سر شب به دست با کفایت جوانکی برازنده برایم خوارک قرقاول فرستاد و من دستمال دور قابلمه را که باز کردم با کمال حیرت در این وانفسا یک بسته سیگار پایه بلند ماربورو سفید دیدم و یک بطری مینیاتوری کوچک. -جایتان خالی، به میمنت و خوشی بعد از صرف خوراک قرقاول همراه با پوره و کرم کارامل و سالاد مکزیکی و گیراندن یک نخ سیگار و تکاندن بهجت‌آور خاکسترش در قابلمه خالی، از سر حوصله…_ گذاشتم پسره چلغوز همان‌طور با نگاه باسمه‌ای فرشته و عشوه‌ی شتری شماتت‌بارش از پشت پنجره‌ی سبز با پرده‌ی توری مه‌وار و صدای هرهر و کرکری که هی توی مغز معیوبش پژواک می‌یافت، پاکت عرق سگی به دست در خیابان‌ها سگ‌دو بزند و سگ‌لرزش بگیرد از ترس، و من:

قالادا یاتمیشیدم توپ آتیلار اویانمادیم

سازیلان آوازیلان اویادییلار

که در کوچه‌مان عروسی بوده و از بوق‌بوق ماشین عروس و همراهان بچه‌های پایگاه تیر هوایی در می‌کرده‌اند برای ترساندشان- و من هر چه می‌شنیده‌ام بیدار نمی‌‌شده‌ام که در قلعه خوابیده بوده‌ام انگار و از صدای توپ در کردن هم بیدار نمی‌شده‌ام گویا، که عروس را می‌برند حیاط خانه و صدای ساز و آواز و بزن و بکوب برمی‌خیزد و جماعت کف می‌زنند هی و بچه‌های پایگاه تیر در می‌کنند مدام که منی که با صدای تیر و تفنگ بیدار نشده بودم با صدای ساز و آواز برخاستم؛ سرخوش و خوش‌سر- توپِ توپ، عکس این چلغوز که مثل بخت آدم بدبخت چنان کپه‌ی مرگش را گذاشته که با تکان‌تکان زرینه به زور چشم باز می‌کند: داداشی پاشو…پاشو داداشی عمو جلال آمده…»

*

*

*

شما هم اگر این کتاب را خوانده‌اید نظرتان را بنویسید. 🙂

برای خرید کتاب بی‌نام اعترافات نوشته‌ی داوود غفارزادگان اینجا کلیک کنید.

 

 

نوشته سیزیف‌وارانه و اعترافات اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2409/feed 0
ترسیم یک اتوپیای ایرانی https://golafrouz.ir/content/2356 https://golafrouz.ir/content/2356#respond Mon, 19 Apr 2021 17:07:32 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2356     رمان «تدارکاتچی» نوشته‌ی «عبدالرضا کمال‌نادیان» کتاب به ما چه می‌گوید؟ کتاب، داستان مردی شصت ساله  به نام «صادق خاکسار» است که کاندیدای ریاست جمهوری ایران شده‌است. اما چند روز قبل از برگزاری انتخابات، بر اثر سکته‌ی قلبی به کما می‌رود و می‌میرد. توجه کنید: می‌میرد. ولی زنده است. جسم مرده است. در حال […]

نوشته ترسیم یک اتوپیای ایرانی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

 

رمان «تدارکاتچی» نوشته‌ی «عبدالرضا کمال‌نادیان»

کتاب به ما چه می‌گوید؟

کتاب، داستان مردی شصت ساله  به نام «صادق خاکسار» است که کاندیدای ریاست جمهوری ایران شده‌است. اما چند روز قبل از برگزاری انتخابات، بر اثر سکته‌ی قلبی به کما می‌رود و می‌میرد. توجه کنید: می‌میرد. ولی زنده است. جسم مرده است. در حال تجزیه شدن است. ولی روح هنوز در آن است. عجیب است. نقطه جذاب ماجرا همین‌جاست.

صادق خاکسار به کما می‌رود با شوک پزشکی لحظه‌ای برمی‌گردد. ولی دوباره می‌میرد. علائم حیاتی( نبض، گرمای بدن، دستگاه هاضمه و …) صفر!  ولی زنده است. به صورت کاملا طبیعی، مثل تمام آدم‌های زنده‌ی دیگر زندگی می‌کند.

این ایده، نیاز به منطق داستانی خیلی قدرتمندی دارد. ایده ناب است، بی‌نظیر است. جسارت نویسنده را می‌رساند.

آقای صادق خاکسار می‌داند که مرده است و می‌داند چند روز دیگر با تجزیه‌ی کامل بدنش، از کار افتادن قالب، کاملا خواهد مرد. به صورت کاملا رسمی و پزشکی و علمی خواهد مُرد. ولی به کارهای روزمره یک کاندیدای ریاست جمهوری که در حال تبلیغ و شعار دادن و رسیدگی به امورات است می‌پردازد.

منطق داستانی، اینجا به شدّت لَنگ می‌زند.

یک فردی که مرده است، چیزی برای از دست دادن ندارد، چه چیزی برای فرد مرده اهمیت دارد؟

آیا نباید به فکر راهی برای بازگشت به دنیا باشد و ترس از مرگ او را به هیجان آورد؟

آیا یک فرد رو به موت که شاهد از بین رفتن حواس پنجگانه است و جسمش است، باید به فکر کمپین انتخاباتی، یا ابعاد گسترده تری مثل خدمت رسانی به مردم و کشور باشد؟

اجازه بدهید، با قضیه کنار بیاییم که این یک مَرد، فرد عادی نیست. این فرد می‌تواند در این موقعیت خطیر، فکر همه چیز از کشورداری، مردم مستضعف و برگرداندن بیت المالی که در طول زندگی تصاحب کرده تا فرهنگ و هنر باشد! امکانش هست.

توجیه نویسنده ترس از آخرت و پاک شدن گناهانش است. همانطور که صحنه‌ای از دنیای بعد از مرگ را هم روایت می‌کند.

با این امکان می‌خواهیم بگویم که آیا این فرد که می‌داند مرده است و چند روز دیگر از صحنه‌ی زندگی محو خواهد شد و زیر خاک خواهد رفت، چرا اینقدر تلاش می‌کند که حرف‌هایش_ هر چند صادقانه و حق به جانب و مفید_ را به کرسی بنشاند؟

آیا واقعا، به طرز سادلوحانه‌ای، فکر می‌کند حرف، سخن، شعار و در مراحل بالاتر دستور و فرمان او بعد از او کارکرد دارد؟

در این موارد مخاطب اقناع نمی‌شود.  نیاز به منطق قدرتمندی داریم که در رمان آورده نشده است.

صحنه‌ای از رمان را داریم که شخصیت بازگشت به گذشته و خاطراتش را دارد و چگونگی آشنایی با همسرش را می‌نویسد. این صحنه نیز نیاز به منطق داستانی دارد که قابل باور شود.

*

*

ما چه چیزی از رمان دریافتیم؟

داستان، توسط دو راوی اول شخص روایت می‌شود.

یک: صادق خاکسار!

دو: بازپرس پرونده‌ی مرگ صادق خاکسار.

اول شخص برای داستان‌گویی زاویه دیدِ مشکلی است. محدودیت‌های زیادی دارد. راوی اول شخص از زبان صادق خاکسار، اول شخص محدود است. ذهنیات خودش را داریم و دوربینی برای روایت دیگران است: آنچه که او می‌بیند. ما از رفتار شخصیت او را مردی چهل ساله، هوس‌باز، در گذشته نمونه‌ای از شخصیت مرد سیاه و منفی می‌بینیم.

روایت خطی و مستقیم است. از مرگِ اولِ شخصیت شروع می‌شود و به مرگِ نهایی او می‌رسد.

خلاقیت در این رمان انتخاب عنواین فصول رمان است. با نام شخصیت‌ها یا مکان مشخص شده است. مثلا مأمور سیستم،  فرماندهان سپاه، لواسان و …

نکته‌ی مورد توجه دیگر در رمان که نقطه قوت رمان محسوب می‌کنم اطلاعات سیاسی، اجتماعی نویسنده است. در کل این یک رمان کاملا سیاسی است. می‌تواند مورد مطالعه سیاست‌مداران قرار بگیرد، به عنوان پیشنهاداتی ارزنده! یک نوع ایده‌پردازی در امورات مختلف اجتماعی و سیاسی و راهکار ارائه داده شده است. برای مثال حوزه‌ی نشر کتاب، کارگران، آزادی مطبوعات و …

شاید نویسنده این نقطه قوت را در نظر داشته است که در فصل پایانی و طولانیِ رمان، مناظرات نامزدهای تخیلی ریاست جمهوری و نظرات و شعارهای آنان را دقیق و موبه مو ذکر است.

داستان صادق خاکسار تمام شده و پرونده بسته شده‌است. ولی در پایان رمان این مناظرات را داریم که کمکی به حل معضل رمان یا همان مرگ صادق خاکسار و باز شدن گره‌های کوچک نمی‌کند.

چه دلیل دیگری می‌تواند نویسنده را قانع کرده باشد که این فصل را بگنجاند؟

*

*

این کاندیدای ریاست جمهوری می‌تواند رویای هر ایرانی برای کشورش باشد. رمان با توجه به شرایط حال حاضر ایران و زمان نگارش رمان که مرداد 99 ذکر شده است به شدت رویاپردازانه، متوهم و جانب‌دارانه است. چرا؟

پاسخ: حمایت، تقدیس و تعصبی که نسبت به شهدا و سپاه پاسداران دارد، جانب‌دارانه است.  بدون حتی اشاره‌ای به نهادهای مهم دیگری از جمله ارتش و جهادسازندگی و …

رویاپردازانه است چون توی خیالات ما ایرانی‌ها هم، چنین فردی وجود ندارد، ولو اینکه این مَرد مُرده باشد.

متوّهم چون این شخصیت فکر می‌کند با شعار و حرف و مجاب کردن ظاهری دیگران می‌تواند تغییری ایجاد کند. با دست خالی به مخالفان بی‌شمار چگونه می‌تواند تغییری در سیستم و نگرش‌های به وجود بیاورد؟

*

*

برگردیم به شگردهای داستان نویسی که با استفاده از آنها داستان ما جذاب، خواندنی خواهند شد.

روایت مستقیم و گزارش‌گونه‌ای را داریم که توصیفات کمی در حد تعداد انگشتان دست در یک کتاب 300 صفحه‌ای است. توصیفات فضا، مکان، ظاهر شخصیت‌ها، موقعیت و اتفاقات بسیار اندک است. این کمبود، روی جذابیت و زیبایی اثر تأثیر مستقیم گذاشته است و رمان را ملال‌آور کرده است.

روایت غیرمستقیم یعنی نگفتن و نشان دادن! راوی ما اول شخص است می‌تواند مثل یک دوربین فیلمبرداری عمل کند و آنچه می‌بیند را توصیف کند. آنچه می‌بیند شامل همه‌چیز می‌شود. هر چیزی که در صحنه داریم. چون لازمه‌ی ملموس بودن و واقعی‌تر جلوه دادن صحنه و داستان همین است. چیزی شبیه فیلم دیدن. تصویری کردن صحنه‌ها و اتفاقات!

دیالوگ نقش مهمی در هر داستان و رمانی دارد.کارآیی دیالوگ، دادن اطلاعات مفید و لازم است. اطلاعاتی که نمی‌شود از زبان راوی گفت، به دلیل محدودیتی که زاویه دید برای نویسنده ایجاد می‌کند.

دیالوگ، ابزاری برای تغییر لحن داستان، بیان افکار و احساسات دیگر شخصیت‌ها در موقعیت‌های مختلف است. پس استفاده دقیق و درست از این تکنیک بسیار اهمیت دارد.

در «تدارکاتچی» دیالوگ‌ها تشخّص ندارند. همه‌ی گوینده‌های دیالوگ، به یک لحن و زبان و لهجه صحبت می‌کنند. مگر در دنیای واقعی همه‌ی ما آدم‌ها به یک شکل صحبت می‌کنیم؟

آیا ادبیاتِ من، با ادبیاتِ یک رئیس‌جمهور یکی است؟

یا ادبیات یک دختر شانزده ساله‌ی افغان با ادبیات و گفتار یک سیاستمدار یکی است؟

دیالوگ‌ها گاهی محاوره‌ی کامل و گاهی به شدت رسمی می‌شوند و یک دست نیستند.

زبان روایت شخصیت اصلی، در تمام شخصیت‌ها وجود دارد. این یعنی نویسنده در داستان حضور دارد و حضورش کاملا محسوس است. باعث شده است دیالوگ‌ها تصنعی شوند و اثر بدتری که گذاشته است این است که شخصیت‌ها را در حد یک اسم باقی گذاشته است و اجازه نداده است شخصیت شکل بگیرد.

مورد بعدی که باید در ذیل روایت مستقیم قرار بدهیم، شعار است. شعارزدگی در کل رمان دیده می‌شود. شخصیت فقط شعار می‌دهد، فقط حرف است و زبان، نه عملی، نه اتفاقی.

تعلیق در رمان ضعیف است و تا جایی که رمان به مقاله‌ی سیاسی یا گزارش یک نشست سیاسی پهلو می‌زند.

جابه‌جایی مکان و زمان ناگهانی است. شگردهای مختص تغییر صحنه که با تغییر مکان و زمان اتفاق می‌افتد رعایت نشده است.

یک نوع جابه جایی دیگر هم هست که باعث می‌شود مخاطب داستان را گم کند. آن خطاب قرار دادن شخصیتی که در چند خط قبل به اسم فامیل بود. مثل جاویدی و در چند سطر بعد با نوری یا نورالله مواجه می‌شویم و باید فکر کنیم این کیه؟

در چند نقطه، عدول از زاویه دید دیده می‌شود به طول مثال در صفحه 63:

«این دقایق چقدر برای من مهم است. به سنگ قبر ترک خورده‌ای نگاه می‌کنم که سال‌هاست کسی بر آن گُل نگذاشته است. گودی اسم و تاریخ وفات از گل و خاک انباشته شده و استخوانی کفن پوش در کنار کرم و سوسک در حال پوسیدن است…»

 *

*

*

به طور کل رمان «تدارکاتچی» نوشته‌ی «عبدالرضا کمال‌نادیان» یک رمان ملی‌گرایانه است. امید به تغییر و تحول عظیم در آن خوش‌بینانه به نظر می‌رسد. با شعارها و سخنان صادق خاکسار ما اتوپیا و مدینه فاضله خواهم داشت که به نظر بیشتر یک رویای ایرانی بیش نیست.

*

*

*

شما هم اگر این رمان را خوانده‌اید نظرتان را بنویسید. 🙂

کپی با ذکر منبع مجاز است.

 

نوشته ترسیم یک اتوپیای ایرانی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2356/feed 0
گر نرقصم، چه کنم؟ https://golafrouz.ir/content/2252 https://golafrouz.ir/content/2252#respond Sat, 30 Jan 2021 15:32:19 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2252 رمان زندگینامه‌ای «قلندر و قلعه» براساس زندگی شیخ شهاب‌الدین سهروردی، به قلم «سید یحیی یثربی» نوشته‌شده‌است. می‌خواهید در مورد سید یحیی یثربی بیشتر بدانید! اینجا کلیک کنید.   داستان از کودکی شهاب‌الدین، که اینجا یحیی نام دارد، شروع می‌شود، تا زمانِ مرگِ تن خاکی و عروجش به عالم بالا! این زندگی‌نامه، به سبک رمان نوشته […]

نوشته گر نرقصم، چه کنم؟ اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
رمان زندگینامه‌ای «قلندر و قلعه» براساس زندگی شیخ شهاب‌الدین سهروردی، به قلم «سید یحیی یثربی» نوشته‌شده‌است.

می‌خواهید در مورد سید یحیی یثربی بیشتر بدانید! اینجا کلیک کنید.

 

داستان از کودکی شهاب‌الدین، که اینجا یحیی نام دارد، شروع می‌شود، تا زمانِ مرگِ تن خاکی و عروجش به عالم بالا!

این زندگی‌نامه، به سبک رمان نوشته شده‌است. تعلیق دارد، همان‌طور که زندگی همه‌ی ما در واقعیت تعلیق دارد. در همین حد فقط. داستان، با خواب عرفانی یحیی، ده ساله شروع می‌شود. که به دنبال بال پرواز است. کم کم با روحیات و خلقیات یحیی و فضایی که زندگی می‌کند، آشنا می‌شویم و با پدرش؛ حبش، که حامی او در علم‌آموزی است و مادری همیشه نگران.

این کتاب، به قصد روایت سیر و سلوک عرفانی عارف بزرگ نگاشته شده‌است.  با ریز بینی با ذکر جاهایی که برای آموختن می رود، استادانی که از محضر آنها علم و حکمت آموخته، کرامات این شیخ و …

زبان و نثر کتاب ساده است و برای همگان قابل فهم است. توصیفات به سمت عرفانیت و روحیاتِ شهاب‌الدین، کمی تا حدودی نزدیک است و به نظر می‌رسد دید و نظرگاه نویسنده تأثیر زیادی بر توصیفات داشته است و سعی بر آن بوده که همه‌چیز نوعی دیگر از چیزی که بوده و هست نشان دهد. قصد مقدس‌سازی، بیشتر از آن‌چه که بوده را داشته‌اند.

اطلاعات تاریخی، سیاسی و اجتماعی اندکی از زمان داستان بیان شده‌است. همان اندک هم، بدون جزئیات و به صورت کلی‌گویی‌است. به نظرم لطمه به داستان زده‌است. چون برای اینکه زندگی شخصی را همه جانبه بررسی کنیم، می‌باید بیشتر به محیط اجتماعی و سیاسی او پرداخته شود چون تأثیر مستقیمی بر زندگی شخص دارد.

نقد منفی که بر این کتاب وارد می‌دانم، عدم پرداختن به قسمت‌هایی از زندگی شخصیت, شیخ شهابلدین است که شاید به دلیل معذورت‌هایی باشد که از طرف ارشاد بر کتاب اعمال شده‌است.

زرتشتیان، در این کتاب، مجوس نامیده‌شده‌اند. هر چند لفظ مأنوس آن زمان( قرن ششم هجری) به زرتشتیان از طرف مسلمانان بوده‌است. اما اصرار، بر تکرار این کلمه بر مذهبی دیگر را از طرف نویسنده را متوجه نمی‌شوم.

در  قسمتی از داستان که در مورد دختری آسمانی است که یحیی عاشقش می‌شود به نام سیندخت. دختر مغ زرتشتی و نگهبان آتش. دختری که از جنس مردم زمانه نیست. او از باطن و دورن آدم‌ها آگاه است و برای پرروش بال‌هایش و صعود به آسمان در حال عبادت و ریاضت در آتشکده آذرگشسب شهر شیز است. این دختر لوحی گِلی به یحیی که عاشق اوست، می‌دهد که طرحی روی آن دارد.( روی جلد کتاب هم هست.) و می‌گوید: به دنبال رمز رازی باشد که اکنون به تو دادم.

اما نویسنده در مورد این رمز، و معنی این خطوط نامفهوم، چیزی اضافه نمی‌کند. این تعلیق، تا پایان با خواننده است و دست خالی و حسرت‌بار می ماند که معنای این لوح گِلین چه بود!

در مورد «شمس‌الدین» معروفترین شاگرد شهاب‌الدین سهروردی، فقط اشارتی کوتاه در پایان کتاب و در زمان مرگ شهاب‌الدین شده‌است. اجحافی به حساب می‌آورم، چون که «شمس‌ تبریزی» تأثیر بزرگی بر زندگی و احوالات شهاب‌الدین داشته‌است.

داستان، سرشار از دیالوگ‌های غیرلازم است که در داستان و رمان تقبیح شده‌است. مثل سلام و احوالپرسی‌ها، و سوالاتی که جواب‌شان مشخص است و غیر این نمی‌تواند باشد.

نویسنده به شدت تحت تأثیر این شخصت عرفانی است و یکجانبه نگری شدیدی دیده می‌شود. مثل شخصیت‌های رمان‌های کلاسیک به شدت سفید در مقابل، شخصیت‌هایی که علمای زمان هستند، ظاهربین و به شدت سیاه هستند.

بیان کرامات شیخ شهاب‌الدین، خواننده را قانع نمی‌کند که این کرامت است و نه تخیل و زاده‌ی ذهن نویسنده.

کم‌گویی از حکمت اشراق و اصول این حکمت متعالی با پرداختن به حوادث ناملزوم و حب و بغض‌هایی که در حاشیه‌ی زندگی سهروردی وجود داشته است نقد منفی این رمان است.

*

*

*

برای خرید رمان «قلندر و قلعه» نوشته‌ی «سید یحیی یثربی» اینجا کلیک کنید.

*

*

*

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

شما چرا می‌خواهید شراب خواری کسی روشن شود؟ پیامبر شما بر کتمان اسرار مومنان چه‌قدر تاکید کرده‌است! هرگاه چیزی از اسرار اصحاب را به او می‌گفتند، اعتنایی نمی‌کرد و می‌گفت: «من برای نقب‌زدن و رفتن به درونِ دلِ مردم دستور ندارم»

او تلاش می‌کرد که مردم، ظاهرا مسلمان باشند و هرگز به اثبات کفر و فساد کسی نمی‌کوشید، اما برعکس جانشینانش را می‌بینیم که همه‌ی همّ و غمّ‌شان آن است که کفر و فساد دیگران را ثابت کنند. من به شما می‌گویم که مسلمانم و اینک در حضور شما بزرگان به یگانگی خدواند شهادت می‌دهم: «اشهدان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله»، اما به شما نمی‌گویم که شراب نخورده‌ام یا خورده‌ام! من دعوی عصمت ندارم. من انسانم، نه فرشته! در هر انسانی امکان و استعداد گناه هست، اما این که شخصی مرتکب فلان گناه شده یا نه، به شما مربوط نیست. سماع و رقص را هم، همه تحریم نکرده‌اند. من در این‌باره نظر امام محمد غزالی را قبول دارم و به آن عمل می‌کنم، البته تا آن‌جا که اختیار دارم. ولی آن‌جا که از شکوه زیبایی مست شدم، دیگر من نیستم، اگر که می‌خوانم یا می‌رقصم! برای این‌که جز این از دستم برنمی‌آید! دل را شادمانی‌هایی است و مستی‌هایی که هرگز با شادمانی‌های دنیوی و مادی و مستی‌های شرابی که از آب انگور است، مقایسه نمی‌شوند. آنگاه که نگاهی از پشت پرده مستم کند، نرقصم چه کنم!؟

گلِ خندان که نخندد، چه کند؟

علم از مشک نبندد، چه کند؟

مه تابان به جز از خوبی و ناز

چه نماید؟ چه پسندد؟ چه کند؟

آفتاب ار ندهد تابش و نور

پس بدین نادره گنبد، چه کند؟

سایه چون طلعت خورشید بدید

نکند سجده نجنبد، چه کند؟

 

شمایان اگر به دنبال مبارزه با فساد هم هستید، به سراغ کسانی بروید که خون مردم را می‌آشامند و پلک نمی‌زنند. گیرم که من در انزوای خود رقصی کرده یا خدای نخواسته شرابی نوشیده‌ام، این کجا و آن همه تفرعن علما و امرا کجا؟

هزاران شکم، گرسنه می‌خوابند و هزاران نان‌آور خانواده از شرم آن که نتوانسته‌اند یک لقمه نان تهیه کنند، روی خانه آمدن ندارند. اما این آقایان از دسترنج آنان تا می‌توانند، می‌خورند و می‌نوشند و بساط عیش و عشرت ساز می‌کنند. سخن من با شما همان سخن ابوحنیفه رضی‌الله عنه به عراقیانی است که از حکم کُشتن پشه و یا خون آن پرسیدند. او گفت: «حسین‌بن‌علی را کُشتید و پروا نداشتید! اکنون چه پروایی نسبت به خون پشه‌ای دارید؟»

 

 

*

*

*

شما هم اگر این کتاب را خوانده‌اید، نظرتان را بنویسید.

کپی با ذکر منبع مجاز است. 🙂

 

نوشته گر نرقصم، چه کنم؟ اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2252/feed 0
دیوانه شد و تاب نیاورد… https://golafrouz.ir/content/2246 https://golafrouz.ir/content/2246#respond Wed, 20 Jan 2021 14:22:10 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2246 تا به حال، رمانی با سبک روایتِ یادداشت‌های روزانه یا روزنوشت‌ها را خوانده‌اید؟ رمانِ «از شیطان آموخت و سوزاند»  نوشته‌ی «فرخنده آقایی» از این مدل رمان‌هاست. روایتی متفاوت و نه چندان جذاب دارد که  برای خواننده‌ی سختگیری که جهت سرگرمی این کتاب را دست گرفته تا بخواند، مناسب نیست. تعلیق چندانی ندارد. ریزتعلیق‌هایی دارد که […]

نوشته دیوانه شد و تاب نیاورد… اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
تا به حال، رمانی با سبک روایتِ یادداشت‌های روزانه یا روزنوشت‌ها را خوانده‌اید؟

رمانِ «از شیطان آموخت و سوزاند»  نوشته‌ی «فرخنده آقایی» از این مدل رمان‌هاست.

روایتی متفاوت و نه چندان جذاب دارد که  برای خواننده‌ی سختگیری که جهت سرگرمی این کتاب را دست گرفته تا بخواند، مناسب نیست. تعلیق چندانی ندارد. ریزتعلیق‌هایی دارد که سوالاتی در ذهن مخاطب شکل می‌دهد. آن سوالات هم چندان  بااهمیت نیست.

راوی و صاحب روزنوشت‌های تاریخ‌دار، زنِ 42 ساله‌ی ارمنی و مسیحی است. رمان، دوسال از زندگی این زن را روایت می‌کند. از خلال  یادداشت‌های گاه کوتاه، گاه بلند که از چند خط تا چند صفحه می‌رسد، متوجه می‌شویم او زنی تنها، بی‌جا و بی‌سرپناه و بی‌کس و کار است.

با مردی مسلمان ازدواج کرده‌ و از طرف مسیحیان طرد شده‌است. مشخص نیست چرا طلاق گرفته، ولی بعد از طلاق از طرف مسلمانان هم طرد می‌شود. بین این دو مذهب مانده است. اما دعاهایش به صلیب و  مسیحیت است. به کلیسا رفت و آمد دارد، هم به مسجد که هر دو او را راه نمی‌دهند و کمکی به اونمی‌کنند. پسری جوان دارد که با پدر فقیر و معتادش زندگی حقیرانه‌ای دارد.

این رمان، یک رمان روانشناختی است. راوی ناموثّق است؛ نمی‌شود فهمید که آنچه در یادداشت‌هایش در مورد خود و دیگران نوشته، حقیقت دارد یا توهّمات اوست، یا قصد جانب‌داری داشته است.

در حال مطالعه این کتاب، همواره این فکر در ذهن مخاطب وجود دارد که آیا این زن راست می‌گوید؟ آیا واقعا این اتفاق برای زن افتاده!؟

او، در کتابخانه روی صندلی‌ها می‌خوابد. هر چه می‌خرد و می‌خورد، روزانه،  با قیمت‌های آنها می‌نویسد. هر جا می‌رود و هر کسی را می‌بیند، می‌نویسد. اما گاهی هم چند روزش را ننوشته که کجا بوده، چه کار می‌کرده که فرصت نوشتن نداشته. بعد از آن توضیحی نمی‌دهد که چرا فلان روز یادداشت ندارد.

روای و روایت و زمان داستان حرفه‌ای است. دقیقا تمام خصوصیاتی که این نوع راوی و راویت باید داشته باشد را رعایت کرده‌است و به واقعیت نزدیک است.

مثل داستان‌هایی که انتظار دارید، نیست. صرفا شاهد دو سال از زندگی فلاکت‌بار یک زن، به روایت خودش هستیم، که برای زنده ماندن می‌جنگند. با اعتقادات خاصی که دارد و خودش را دور از خیابان‌گردها و زنان بی‌پناه بهزیستی می‌داند، شخصیتی خاص دارد. به گذشته‌ای در رفاه و آسایش فکر می‌کند. به زمانی که منشی مدیرعامل شرکتی معتبر بوده و حقوق و مزایا داشته است می‌بالد. به رستوران‌های گران‌قیمت و هتل‌های چند ستاره که در جوانی رفته است، افتخار می‌کند. با همان خاطرات شیرین گذشته، زندگی‌اش را قابل تحمل می‌کند. یاد این جمله از آلبرکامو افتادم که می گفته: اگر خاطره‌ای شیرین از گذشته داشته باشی، برای بقیه عمر می‌توانی با آن خاطره، سال‌ها در زندان زندگی کنی! (نقل به مضمون)

رمان، از لحاظ مفهومی و لایه‌های پنهانی به تبعیض جنستی، طبقاتی، دینی پرداخته است. به سختی‌های زندگی یک زنِ تنها، در جامعه‌ی مرد سالار ایران. این زن با مذهبی که در اقلیت قرار دارد، تحقیرهای بیشتری را تحمل می‌کند نسبت به زنان دیگر. مثلا  مسلمانان دست‌پختش را نجس می‌دانند و هر چیزی که این زن به آن دست زده را طاهر می‌کنند.

همچنین با اشارات دقیق به خیابان‌ها و کوچه‌های تهران می‌شود به عنوان یک رمان موثق در زمینه تاریخی به آن نگاه کرد.

رمانِ «از شیطان آموخت و سوزاند» به چند تابلو نقاشی شده، از تاریخ ارامنه هم اشاره دارد و رنج و بلایایی که بر سر قوم ارامنه آمده را دقیق توصیف می‌کند.

پیش از این، در مجموعه داستان «یک زن، یک عشق»  داستان ولگا، به عنوان داستان کوتاه آمده است. «فرخنده آقایی» همان داستان ولگا را گسترش داده و به رمان تبدیل کرده است.

در مورد  روایت زمان در رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» مقاله ای هم نوشته شده است توسط فاطمه تقی نژاد و دکتر فیروز فاضلی.

برای دانلود این مقاله، اینجا کلیک کنید.

 

 

 
پشت جلد کتاب که معمولا بخشی از کتاب یا در مورد کتاب نوشته می شود، این شعر آورده شده است. 
نادرشاه را کشتند
گفتیم دنیا از شر آسوده شد
عادل شاه جدید او را خواندند
گفتند دنیا آسوده شد
 
دنیا از اول بدتر شد
از ایل لر شکایت سر کنیم
می‌گویند می‌آید و آباد می‌کند
سردار دادگستر
از آمدن سردار خوشحال شدیم
تا فهمیدیم قحطی انداخت
 
نیرو و نفس از ما برخاست
هرکسی شلغمی آوردو پول بار کرد
نان شد هشت عباسی
زردک شد یک بیستی
 
از شیطان آموخت و سوزاند
آنگاه دیوانه شد و تاب نیاورد
 
تاریخ جلفای اصفهان
از مرثیۀ باقر اوغلی دربارۀ ویرانی جلفا»

فرخنده آقایی درباره آوردن این شعر در پشت جلد رمان می‌گوید: «این کتاب شرح تعدادی از تابلوهای امانوئل(شخصیتی مثبت در رمان) برگرفته از کتاب «تاریخ جلفا» است. در زمان شاه‌عباس ارامنه از جلفای روسیه به جلفای اصفهان مهاجرت کردند. ارامنه قومی بودند ماهر و باسواد که به عمران و آبادی ایران پرداختند اما بعد از مرگ شاه عباس در حق آنان جفا شد و این شعر قسمتی از شعری بلند از یکی از عاشیق‌های ارامنه است.

 

 

قسمتی از متن رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» به قلم «فرخنده آقایی» را با هم بخوانیم:

« شنبه 2 مهر

صبح نیروهای انتظامی آمدند و سه نفر از مددجوهای جدید را بازداشت کردند. دیشب یکی از آن‌ها در حمام رگ دست خود را زده‌بود. امروز هم مثل روز اولی که به شفق رفتم همه چیز آشفته بود و ماموران انتظامی از همه بازجویی می‌کردند. شب قبل از آن، یک مددجو در اتاق قرنطینه خودش را دار زده بود. در شفق، روز اول و دوم مرا به اتاق قرنطینه بردند. برای تنبیه مددجویان را آن‌جا زندانی می‌کردند. زن جوانی در آن اتاق با ملافه خودش را به دار آویخته بود. کسی به او کمک کرده و ملافه برایش برده‌بود. نیروهای انتظامی از مددجویان بازجویی می‌کردند تا بدانند چه کسی به او کمک کرده. بعدها یک زن هم در آن جا با نفت خودسوزی کرد. چند نفر هم قبل از رفتن من به شفق، اقدام به خودکشی کرده و زنده مانده‌بودند. یکی خودش را از پشت بام پرت کرده‌بود و هر دو پایش شکسته بود. هر کس که اقدام به خودکشی می‌کرد و زنده می‌ماند، تا مدت‌ها آزار می‌دید. مددجویان دیگر با او درگیر می‌شدند.همه مواظب رفتار و حرکات هم بودند. در هر اتاق، یک تلویزیون سیاه و سفید قدیمی از صبح تا شب روشن بود، ولی کسی به آن نگاه نمی‌کرد. مددجویان در طول روز و شب با هم درگیر بودند و گاه برای دعوا به حیاط می‌رفتند. حیاط آسفالت شده با چند تکه‌ی خاکی، شب‌ها خیلی ترسناک بود. مددجویان می‌توانستند به اتاق خیاطی بروند و با چرخ خیاطی کار کنند، یا قالی ببافند، ولی بیش‌تر آن‌ها بی‌کار بودند و در دسته‌های مختلف با هم درگیر می‌شدند. چه روزها که تلاش مددکاران مرد، به درگیری آن‌ها پایان می‌داد. آن‌ها که آرام‌تر بودند، نقش زن و شوهر را بازی می‌کردند. و من از همه‌ی آنها متنفر بودم.

ناهار و شام، عدس پلو با خرما.

»

*

*

*

شما هم اگر رمان را خوانده اید نظرتان را بنویسید.

کپی با ذکر منبع مجاز است.

 

 

 

نوشته دیوانه شد و تاب نیاورد… اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2246/feed 0
من و سیمین و مصطفی https://golafrouz.ir/content/2229 https://golafrouz.ir/content/2229#respond Sat, 02 Jan 2021 06:40:22 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2229   رمانِ کم حجم «من و سیمین و مصطفی» نوشته‌ی «شیوا ارسطویی»، رمان متفاوتی است؛ هم از لحاظ روایت و راوی، هم از لحاظ محتوا، از زبان یک دختر هجده ساله‌ی تُخس که دغدغه‌های متفاوت دارد. داستانی عاشقانه، سیاسی، اجتماعی و رئال است. زمانِ داستان، به سال‌های جنگ برمی‌گردد. سال‌هایی که تهران زیر بمباران بود […]

نوشته من و سیمین و مصطفی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
 

رمانِ کم حجم «من و سیمین و مصطفی» نوشته‌ی «شیوا ارسطویی»، رمان متفاوتی است؛ هم از لحاظ روایت و راوی، هم از لحاظ محتوا، از زبان یک دختر هجده ساله‌ی تُخس که دغدغه‌های متفاوت دارد.

داستانی عاشقانه، سیاسی، اجتماعی و رئال است. زمانِ داستان، به سال‌های جنگ برمی‌گردد. سال‌هایی که تهران زیر بمباران بود و صدای آژیر قرمز، آدم‌ها را پریشان می‌کرد و دنبال پناهگاه می‌دواند.

سال‌هایی که جوانان با ظاهر نامتعارف و ناهنجار را می‌گرفتند، مهمانی‌هایی مختلط را بهم می‌ریختند و دختر پسرها را در پاسگاه به عقد هم در می‌آوردند.

سال‌هایی که حزب‌هایی با گرایش‌های مختلف زیاده بوده‌اند. تروتسکی، توتالیتر!

داستان از زبان دختری هجده ساله به نام «شیوا» روایت می‌شود. فقط یک فصل از زبان دانای کل است تا خود راوی، یعنی شیوا توصیف و معرفی شود.

داستان از دستگیری، گروهک سیاسی و طرفدار طبقه کارگر که در خانه‌ای دور هم جمع می‌شدند، شروع می‌شود. شیوا ایستاده به تماشای دوستانش، که دستبند به دست، مثل گوسفند، سوار مینی‌بوس با شیشه‌های چرک می‌کنند و می‌برند. شروعی طوفانی و درگیرکننده!

شیوا دختری است جسور، روشنفکر و آزاد. دختری که نمی‌داند مادر و پدرش کیستند. چون فرزند خوانده است. این بی‌هویتی، بی‌اصلی در داستان وصل می‌شود به بچه‌ای دیگر در گروه گفتگوی حزبی‌شان، که معلوم نیست بچه‌ی کیست. شاید خود شیواست. یا شیوای آینده! گم شده، سردرگم و عاشق!

از همان اول، شیوا دنبال این بچه می‌گردد. وقتی همه را دستگیر کرده‌اند باید بچه در اتاق دیگر خانه باشد و نیست!

توی این کتاب همه عاشقند. عشق‌های ضربدری، اشتباهی. یکی عاشق دیگری، آن دیگری عاشق کسی دیگر.

انگار یک تسلسل را ایجاد کرده‌اند،  که باطل است و راه به جای نمی‌برد.

رمانِ «من و سیمین و مصطفی» رمانی است کم حجم در هشتاد صفحه، اما مفاهیم بزرگی را در خود جای داده است.

اسامی، دقیق و با وسواس انتخاب شده ‌است. اسامی مکان‌ها و خیابان‌ها نمادین است. ارتباطی مشخص به کل ماجرا و درک رمان دارد. پس روی اسامی مکث کنید و فکر کنید.

نثرِ تر و تمیز و قویی دارد. توصیفات قوی، زنده و جاندار است. شخصیت‌پردازی، هر چند، چندان قوی نیست، شاید به عمد اینگونه باشد تا این درهم‌بودگی شخصیت‌ها را نشان دهد؛ همه یکی هستند و یکی از آنها همه را شامل می‌شود.

قسمت اعظمی از رمان، دیالوگ است. دیالوگ‌هایی کوتاه و تلگرافی با مضامین فلسفی، نمادین، معناگرا که باید دقیق خواند تا داستان را درک کرد، تا داستان را گم نکرد.

فصل یازدهم و پایانی این رمان، جمع‌بندی و معنای کل رمان را می‌رساند: شیوا ایستاده روی بالکن طبقه سیزدهم، اتاق هزار و سیصد و شصت. (عددها را دقت کنید) و از آن بالا تمام زندگی و افرادی که می‌شناسیم و می‌شناسد را می‌بیند؛ در وهم یا خیال.

سرنوشت‌شان را می‌بیند، با توجه به شناختی که از آنها داریم. گنگ‌وارگی و ابهام در این فصل کُشنده است و لذت‌بخش. یک جمع‌بندی سریع و عجولانه برای تمام کردن ماجرایی که تمام نمی‌شود و با پایان باز، ما را در هوای سرد و برفی طبقه‌ی سیزدهم، در کنار شیوا، روی بالکن رها می‌کند تا از آن بالا دنبال چیزهایی باشیم که در داستان نوشته نشده است.

 

*

*

برای خرید رمان من و سیمین و مصطفی اینجا کلیک کنید.

*

قسمتی از رمان «من و سیمین و مصطفی» نوشته‌ی «شیوا ارسطویی» :

 

«هر کسی که از سیمین خبر نداشته باشد، اسم من به گوشش نخورده باشد و به یاد نیاورد که تو را کجا جا گذاشته‌اند، گم می‌شود از شهر. شهربازی را از این‌جا می‌بینم. تو روی هیچ‌کدام از تاب‌هایش نیستی. روی هیچ‌کدام از سرسره‌هایش سُر نمی‌خوری. ترن‌های هوایی شهربازی‌ها خالی مانده‌اند، اما می‌روند هوا و دور خودشان می‌چرخند. چرخ و فلک‌ها یکهو از چرخیدن بازمی‌مانند. درهای دهلیزهای بازی باز می‌شوند به روی مردم. تو داری بزرگ می‌شوی و دنبال بقیه راه می‌افتی. از این بالا می‌بینمت. مردم را توی دهلیزهای بازی تماشا می‌کنی. هر کدام یک ساک کهنه و یک لنگه جوراب گرفته‌اند دستشان و می‌گردند دور خودشان. تو تماشا می‌کنی. لنگه جوراب‌ها را از دست مردم می‌گیری می‌گذاری کنار هم. هیچ‌کدام با هم جفت نمی‌شوند. دنبال پوتین‌های مصطفی می‌گردی. دست هیچ‌کدام از مادرها و خواهرها و زن‌ها و بچه‌ها کفش نمی‌بینی. پوتین‌های مصطفی را از این‌جا می‌بینم. نشانت می‌دهم. یک لنگه‌اش افتاده در یکی از بیابان‌ها. یک لنگه‌ی دیگرش افتاده وسط تپه‌ها. دست می‌بری طرف لنگه‌ی پوتین مصطفی برش داری. دستت را می‌کشی عقب. به پوتین خوشگل مصطفی نگاه می‌کنی، به بندِ بلندش روی ساقه‌ی چرم و مشکی که از قلاب‌های ریز دو طرف رها شده و افتاده روی خاک. خاک را می‌زنی کنار، هیچ‌چیز نیست. زمین را می‌کنی می‌رسی به یک نیم‌تنه. نمی‌زنی توی سرت. ضجه نمی‌کنی. می‌افتی به جان زمین، مشت‌مشت خاک می‌کنی تا برسی به بقیه‌اش. آنقدر زمین را می‌کنی که به ساق‌های سیمین هم می‌رسی و به انگشت‌های لاک خورده‌اش. آوار را از روی ساق‌های سیمین هم، می‌زنی کنار. می‌رسی به سرِ بزرگِ پدرِ من که دیگر روی تنه‌اش نیست…»

*

*

*

شما هم اگر این رمان را خوانده‌اید نظرتان را بنویسید.

کپی با ذکر منبع مجاز است.

 

نوشته من و سیمین و مصطفی اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2229/feed 0
دنیای اسرارآمیزی پشت آینه‌ها https://golafrouz.ir/content/2060 https://golafrouz.ir/content/2060#respond Wed, 16 Sep 2020 05:10:45 +0000 https://golafrouz.ir/?p=2060 امروزه مدرسان داستان‌نویسی اعتقاد دارند صرف تخیل قوی داشتن از فرد، نویسنده نمی‌سازد. اما تخیل رکن اصلی نویسندگی است. اگر تخیل را از نوشتن حذف کنید هیچ ندارید. این را گفتم که رمانی  معرفی کنم که فقط تخیل دارد و بس! فقط همین تخیل باعث جذابیت و سرگرم‌کنندگی رمان شده‌است. رمانی که می‌شود اسمش را […]

نوشته دنیای اسرارآمیزی پشت آینه‌ها اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
امروزه مدرسان داستان‌نویسی اعتقاد دارند صرف تخیل قوی داشتن از فرد، نویسنده نمی‌سازد. اما تخیل رکن اصلی نویسندگی است. اگر تخیل را از نوشتن حذف کنید هیچ ندارید.

این را گفتم که رمانی  معرفی کنم که فقط تخیل دارد و بس! فقط همین تخیل باعث جذابیت و سرگرم‌کنندگی رمان شده‌است. رمانی که می‌شود اسمش را گذاشت افسانه‌ای_اسطوره‌ای_ تخیلی. تلفیقی از هر سه.

رمان «سرزمینی در پشت آینه‌ها» رمان ژانر، نوشته‌ی «علی پاینده جهرمی».

نویسنده از همه‌ی اسطوره‌های ایرانی، افسانه‌ها و خرافات و هر چیزی که وهم یا خیال به شمار می‌آید، تکه ای برداشته و آنها را در یک جا گرد آورده‌است. این اسطوره‌ها با هم کنش و واکنش دارند و باعث خلق داستانی تخیلی- قهرمانی شده‌اند.

فضای رمان به تناسب موضوع رمان، محیطی وهم‌آلود و عجیب و غریب است. شخصیت‌های نام آشنای افسانه‌ای در این رمان وارد می‌شوند. مثل شاه طهمورث، سیاوش و کیخسرو ، سیمرغ و کوه هرا و…

برای خواندن این رمان می‌باید روی خیلی چیزها چشم‌هایتان را ببندید: روی نثر شیوا، شیوه روایی جذاب و نگو، نشان بده و در کل شگردهای داستان نویسی، شخصیت‌پردازی، توصیفات رسا.

بی خیال این توقعات شوید و فقط اتفاق و حادثه که هسته اصلی رمان است را دریابید.

سادگی زبان مانند کتاب گروه سنی نوجوانان و تازه کتابخوان‌هاست. از نظر محتوا هم برای این رده سنی انتخاب خوبی می‌تواند باشد. برای نوجوانانی که رمان‌های قهرمانانه و تخیلی دوست دارند.

آغاز رمان، که مثل رمان‌های کلاسیک به معرفی شخصیت‌ها، فضا و تم داستان می‌پردازد کسل‌کننده است. اما جلوتر که بروید جذابیت رمان شروع می‌شود و قصه در قصه بهم تنیده می‌شود و چند داستان موازی را خواهید خواند.

شما با رمانی مواجه می‌شوید که جز قصه‌ای جذاب هیچ‌چیز ندارد. اگر قصه و روایتی اسطوره‌ای و جذاب برایتان کافی است، این رمان را بخوانید.

رمان «سرزمینی در پشت آینه‌ها» روایتی از سیاوش، پسر جوانی که از خارج از کشور برگشته است. سیاوش در خانه‌ای عجیب ساکن می‌شود. با دختری آشنا می‌شود که بعدها مشخص می‌شود جادوگر است. این دو با هم به پشت آینه‌هایی که در یکی از تالارهای آن خانه‌ی قدیمی است؛ آن خانه قلعه مانند، وارد می‌شوند.

آنجا با دنیای عجیب که یادآور آلیس در سرزمین عجایب است مواجه می‌شوند. دنیای دیوها و جادوگران و موجودات افسانه‌ای!

در این رمان همه نوع موجودی است. از موجودات افسانه‌ای شاهنامه مثل سیمرغ و درخت همه تخمه، گرفته تا موجودات یونان باستانی. از انواع نژادهای دیو و جادوگر، الهه‌های مسحور کننده!

 

سیاوش فره شاهی دارد و این به او قدرت و اجازه ورود به پشت آینه‌ها را داده‌است. سیاوش ناخواسته و گیج و بی‌خبر از همه‌چیز وارد دنیای دیوها می‌شود. آنجا با اتفاقاتی دست و پنجه نرم می‌کند و سرانجام بر تخت پادشاهی تکیه می‌زند. اما داستان همین‌جا ختم نمی‌شود. او درگیر فریب دیگری، توسط خاندان دیوهای مخالفش و آفرودیت؛ زن زیبای افسانه‌ای می‌شود و …

این رمان ادامه خواهد داشت.

 

*

*

*

کپی با ذکر منبع مجاز است.

سوالی در مورد این رمان داشتید، بپرسید.

نوشته دنیای اسرارآمیزی پشت آینه‌ها اولین بار در درسیّات، ادبیات. پدیدار شد.

]]>
https://golafrouz.ir/content/2060/feed 0